بهش گفتم: یادت میاد یک موقعی یک همچین کاستی داشتی و من از روش کپی کردم؟ گفت: این که مال هزار سال پیشه!... و راست میگفت! وقتی خودمم خوب فکر میکنم یک چنین حسی بهم دست میده، اینکه انگار این اتفاق شاید نه هزار سال قبل ولی دست کم قرنها پیش رخ داده باشه! درست مثل وقتی که به پیش بینی وضع هوا در دنیای مجازی نگاه میکنی و دمای هوا با دو رقم مختلف نوشته شده، یکیش دمای واقعی و دیگریش دمایی که "حس میشه"!
و این حس گذشته های دور، من رو میبره به فضای اون سالها و در کنار این دوست که الان حس میکنه این رخداد هزاره ای پیش اتفاق افتاده. باید از دوستای قدیمی یاد کرد، باید سراغشون رو گرفت تا زمانی که مغز و ذهن یاری میکنن، تا آلزایمر با چهرۀ کریهش به سراغ آدم نیومده...
الان که فکر میکنم میبینم چه خاطرات خوب و شیرینی با این دوست داشتیم. در عنفوان جوونی و در اون سالهایی که تازه میخواستیم کشف کنیم که دنیا دست کیه! تازه به شهرشون کوچ کرده بودم تا در دانشگاه اون شهر درس رو ادامه بدم. اولین روز من توی سالن به اون بزرگی درس در اون دانشگاه بود، و توی اون همه چهره های جورواجور هموطنا رو کاملا میشد تشخیص داد. نمیدونم این چه داستانیه که مختصه وطن ما و هموطنهای ماست که هر جای دنیا که همدیگر رو میبینیم بیشتر وقتها به جای لبخند زدن به هم نگاههای عجیب و غریب به هم میندازیم! میخوام بگم که شاید توی اون دوران خود من هم شاید از این جریان مستثنی نبودم و چه بسا که چنین نگاههایی هم به این بچه ها که بعدها جزو بهترین دوستهای من شدند، کرده باشم.
ازاونجایی که من دیرتر ترم رو در اونجا شروع کرده بودم از بعضی درسها عقب بودم و قصد داشتم که چند تا امتحانی رو در طی تابستون بخونم. همین قضیه باعث که سر صحبت با این دوست باز بشه و اون هم جزوۀ یکی از این درسها رو در اختیارم بذاره... و این دوستی به این طریق شروع شد.
جایی که زندگی میکرد از مرکز شهر دور بود، یعنی تقریباً از مرز شهری هم باید کمی خارج میشدی. به همین خاطر بهش که سر میزدم شب رو هم همونجا میموندم و خلاصه وقت زیادی داشتیم که کلی با هم اختلاط کنیم. توی خونۀ ویلایی خانم پیری زندگی میکرد که ظاهراً خیلی خسیس بود. برام تعریف میکرد که گاهی زمستونها با دستکش و کلاه مجبور بوده بشینه تا بتونه درس بخونه. یکبار که خانم پیره به سفر رفته بوده این دوست سری به آشپزخونۀ طبقۀ پایین میزنه و خلاصه درجۀ ترموستات سیستم گرمایشی خونه رو تغییر میده تا در نبود این خانم از گرمای بیشتری بهره ببره. خانم صاحبخونه بعداً در برگشتش متوجه میشه و باهاش حسابی دعوا میکنه!... یا وقتی برام تعریف میکرد که پنجرۀ اتاقش یکبار باز بوده و خفاشی وارد اتاقش شده بوده و چطور از ترسش زیر پتو خودش رو قایم کرده بوده... :)
بعدها از اون خونه نقل مکان کرد و به آپارتمان یکی از آشناهای تصادفاً مشترکمون اسبابکشی کرد. این شخص که در بدو ورود من و دوستام به ما خیلی کمک کرده بود به طریقی با این دوست هم آشنا بود. از اونجاییکه توی اون شهر در اصل زندگی نمیکرد و گاهی میومد، خونه اش رو به این دوست اجاره داد... یکبار که فامیلهاش از وطن اومده بودن این دوست مجبور شده بود که آپارتمان رو دربست در اختیار صاحبخونه بذاره و خلاصه چند روزی رو شبها پیش من میومد و در اتاق کوچیک دانشجویی من بیتوته میکرد. چقدر میخندیدیم وقتی دوتایی روی یک تخت یک نفره میخوابیدیم و صبحها شکایت میکرد که "بابا، چقدر تو لاغری آخه؟ استخونهات شبها مثل نیزه به بدن آدم فرو میره...". و از مهمونهای صاحبخونه و بچه شیطونش تعریف میکرد و اینکه چطور پدر یا مادر با لهجۀ شیرین گیلکی اسم بچه رو صدا میکردن و بهش تشر میزدن... و اون دوست دختر جدیدی که بعدش توی خونه جدیدش پیدا کرد و تخصص گرافولوژی داشت و از روی دست خط افراد شخصیتهاشون رو تشخیص میداد و چطور تونسته بود از روی کارت تبریک صاحبخونۀ سابق این دوست متوجه بشه که "عجب آدم خسیس و بدذاتیه!" ... و البته داستانها و شیطنتهای ریز و درشت دیگه در همین روابط که اینجا جاش نیست و به "دلایل امنیتی" برای این دوست ترجیحاً قیچی سانسور رو بیرون میکشم و... :-)
آخ که چقدر دلم میخواست میتونستم به اون روزها دوباره دست کمی سرکی بکشم! روزهایی که در عین تلخیهاش و ناملایماتش فقط پر از شیرینیها و بیگناهیهای جوونی بودن. یاد اون روزها به خیر بادا! میدونم کجایی و به نظر میرسه که زندگی خوب و آرومی داشته باشی. از صمیم قلب برات آرزوی خوبی و خوشبختی رو دارم. شاید که روزی بچه های ما و چه بسا نوه و نتیجه های ما تونستن که چنین خاطره هایی رو در جای دیگه ای از این دنیای کوچک برای خودشون بسازن!
و این حس گذشته های دور، من رو میبره به فضای اون سالها و در کنار این دوست که الان حس میکنه این رخداد هزاره ای پیش اتفاق افتاده. باید از دوستای قدیمی یاد کرد، باید سراغشون رو گرفت تا زمانی که مغز و ذهن یاری میکنن، تا آلزایمر با چهرۀ کریهش به سراغ آدم نیومده...
الان که فکر میکنم میبینم چه خاطرات خوب و شیرینی با این دوست داشتیم. در عنفوان جوونی و در اون سالهایی که تازه میخواستیم کشف کنیم که دنیا دست کیه! تازه به شهرشون کوچ کرده بودم تا در دانشگاه اون شهر درس رو ادامه بدم. اولین روز من توی سالن به اون بزرگی درس در اون دانشگاه بود، و توی اون همه چهره های جورواجور هموطنا رو کاملا میشد تشخیص داد. نمیدونم این چه داستانیه که مختصه وطن ما و هموطنهای ماست که هر جای دنیا که همدیگر رو میبینیم بیشتر وقتها به جای لبخند زدن به هم نگاههای عجیب و غریب به هم میندازیم! میخوام بگم که شاید توی اون دوران خود من هم شاید از این جریان مستثنی نبودم و چه بسا که چنین نگاههایی هم به این بچه ها که بعدها جزو بهترین دوستهای من شدند، کرده باشم.
ازاونجایی که من دیرتر ترم رو در اونجا شروع کرده بودم از بعضی درسها عقب بودم و قصد داشتم که چند تا امتحانی رو در طی تابستون بخونم. همین قضیه باعث که سر صحبت با این دوست باز بشه و اون هم جزوۀ یکی از این درسها رو در اختیارم بذاره... و این دوستی به این طریق شروع شد.
جایی که زندگی میکرد از مرکز شهر دور بود، یعنی تقریباً از مرز شهری هم باید کمی خارج میشدی. به همین خاطر بهش که سر میزدم شب رو هم همونجا میموندم و خلاصه وقت زیادی داشتیم که کلی با هم اختلاط کنیم. توی خونۀ ویلایی خانم پیری زندگی میکرد که ظاهراً خیلی خسیس بود. برام تعریف میکرد که گاهی زمستونها با دستکش و کلاه مجبور بوده بشینه تا بتونه درس بخونه. یکبار که خانم پیره به سفر رفته بوده این دوست سری به آشپزخونۀ طبقۀ پایین میزنه و خلاصه درجۀ ترموستات سیستم گرمایشی خونه رو تغییر میده تا در نبود این خانم از گرمای بیشتری بهره ببره. خانم صاحبخونه بعداً در برگشتش متوجه میشه و باهاش حسابی دعوا میکنه!... یا وقتی برام تعریف میکرد که پنجرۀ اتاقش یکبار باز بوده و خفاشی وارد اتاقش شده بوده و چطور از ترسش زیر پتو خودش رو قایم کرده بوده... :)
بعدها از اون خونه نقل مکان کرد و به آپارتمان یکی از آشناهای تصادفاً مشترکمون اسبابکشی کرد. این شخص که در بدو ورود من و دوستام به ما خیلی کمک کرده بود به طریقی با این دوست هم آشنا بود. از اونجاییکه توی اون شهر در اصل زندگی نمیکرد و گاهی میومد، خونه اش رو به این دوست اجاره داد... یکبار که فامیلهاش از وطن اومده بودن این دوست مجبور شده بود که آپارتمان رو دربست در اختیار صاحبخونه بذاره و خلاصه چند روزی رو شبها پیش من میومد و در اتاق کوچیک دانشجویی من بیتوته میکرد. چقدر میخندیدیم وقتی دوتایی روی یک تخت یک نفره میخوابیدیم و صبحها شکایت میکرد که "بابا، چقدر تو لاغری آخه؟ استخونهات شبها مثل نیزه به بدن آدم فرو میره...". و از مهمونهای صاحبخونه و بچه شیطونش تعریف میکرد و اینکه چطور پدر یا مادر با لهجۀ شیرین گیلکی اسم بچه رو صدا میکردن و بهش تشر میزدن... و اون دوست دختر جدیدی که بعدش توی خونه جدیدش پیدا کرد و تخصص گرافولوژی داشت و از روی دست خط افراد شخصیتهاشون رو تشخیص میداد و چطور تونسته بود از روی کارت تبریک صاحبخونۀ سابق این دوست متوجه بشه که "عجب آدم خسیس و بدذاتیه!" ... و البته داستانها و شیطنتهای ریز و درشت دیگه در همین روابط که اینجا جاش نیست و به "دلایل امنیتی" برای این دوست ترجیحاً قیچی سانسور رو بیرون میکشم و... :-)
آخ که چقدر دلم میخواست میتونستم به اون روزها دوباره دست کمی سرکی بکشم! روزهایی که در عین تلخیهاش و ناملایماتش فقط پر از شیرینیها و بیگناهیهای جوونی بودن. یاد اون روزها به خیر بادا! میدونم کجایی و به نظر میرسه که زندگی خوب و آرومی داشته باشی. از صمیم قلب برات آرزوی خوبی و خوشبختی رو دارم. شاید که روزی بچه های ما و چه بسا نوه و نتیجه های ما تونستن که چنین خاطره هایی رو در جای دیگه ای از این دنیای کوچک برای خودشون بسازن!