۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

آسوده بخواب، پدر!

آخرین روز قبل از تعطیلات کریستمسه، آخرین ساعتهای کاریه... وقت خیلی کند میگذره مثل همیشه، یعنی دیگه دست و دل آدم به کار نمیره دیگه وقتی که میدونی یکی دو هفته ای رو تعطیل هستی... و موقع خداحافظی از همکارام زمانی که میگن به امید دیدار تا روز اول بعد از سال نو، یک دفعه یک حسی درونم میگه "فکر نمیکنم اون روز سر کار باشی"! تا نوک زبونم میاد که بگم: شاید هم اون روز همدیگر رو ندیدیم... ولی نمیگم و فقط خداحافظی میکنم...
درست دو هفته بعد بهم ثابت میشه که یک بار دیگه "حسم" بهم دروغ نگفته بوده، نیمه های شب در حالیکه من تمام شب چشمم به گوشیم بود و انگار یکی بهم گفته بود که به زودی چراغ سبزش شروع به چشمک زدن خواهد کرد... و درست هم همینطور شد. خبر بدی که مدتها بود همگی میدونستیم که دیر یا زود به گوشمون خواهد رسید، سرانجام در خونه امون رو به صدا درآورد: پدر از میون ما رفته بود و ما رو با کوله باری از غم و اندوه تنها گذاشته بود! خواهر بود که توی تلگرام این خبر رو نوشته بود، جایی که ما ماهها بود دائم از اخبار مختلف در مورد بیماریش با هم صحبت میکردیم...  نمیخواستم بیدارش کنم هر چند که در اون لحظه نیاز به شونه هاش داشتم که اشکهام روشون سرازیر کنم ولی دلم نیومد که از خواب ناز بیدارش کنم. گوشیم رو برداشتم، از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. باید زنگ میزدم و با مادر صحبت میکردم. شماره رو که توی دفترچه تلفن گوشی انتخاب کردم این عکس جلو اومد که در اون تاریکی و ظلمات شب اصلا انتظارش رو نداشتم... دلم گرفت چون دیگه اونجا نبود تا انگشت رو به علامت هر چه که در اون لحظۀ گرفتن عکس بهش فکر کرده بود، دوباره برام بالا بیاره :(


برادر که اون سر دنیا بود و در اون لحظات احتمالا در خواب شیرین هنوز پیام رو ندیده بود، هنوز ازش خبری نشده بود، هنوز خبر نداشت... مدتی طولانی توی اتاق نشیمن قدم زدم، نمیدونستم چکارباید بکنم! آیا میتونستم خودم رو به وطن برسونم و به موقع؟ فکرم به جایی قد نمیداد، بنابرین دوباره به بستر برگشتم. و این بار دیگه از حرکتهای من از خواب بیدار شد. با دیدن صورتش در اون نیمه تاریکی اتاق چشمهام پر اشک شد و فقط تونستم بگم: فوت شد!
دیگه دم دمای صبح بود که تلفنم به صدا دراومد و میدونستم که برادره... و بعد از اون دیگه مرتب تماسهای تلفنی بود که با هم رد و بدل میکردیم. صحبت فقط از این بود که آیا میتونیم بلیطی گیر بیاریم و سریعتر خودمون رو به اون گوشۀ دنیا برسونیم یا نه!
و بعضی وقتها وقتی که کاری بخواد درست بشه، هیچ احدی نمیتونه جلوش رو بگیره! برادر موفق شد برای همون روز بلیطی پیدا بکنه و من هم برای صبح روز بعد... و با اینکه هر دومون چیزی حدود 24 ساعت در راه بودیم تونستیم سرانجام خودمون رو سر وقت به مراسم برسونیم... و تا چشم بر هم زدیم همه چیز به پایان رسیده بود. 81 سال قبل زندگیی شروع شده بود و در چشم بر هم زدنی این زندگی به پایان خودش رسیده بود و حالا دیگه پدر در آرامش در جایی که سالها قبل مادرش رو در اونجا به خاک سپرده بود، آرمیده بود... روحت شاد و آسوده بخواب، پدر!
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز بافتۀ وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود، دودی کو