به دوستی گفتم: نمیدونم چرا بعد از این وقفه ای که در نوشتنهام افتاده هر کاری که میکنم دوباره به اون روال قدیمی خودش برنمیگرده! گفت: چه اشکالی داره تا وقتی که خوبی و سرحال؟!... دیدم راست میگه این دوست خوبم. ولی آخه من دلم میخواد بنویسم و بنویسم و بنویسم، اینقدر بنویسم که دیگه جون توی انگشتام باقی نمونه، مثل الان که در اثر ورزش روزانه انگار تک تک سلولهای بدنم دارن از درد امانم رو میبرن :)
آیا واقعاً اون دوستی که یک روزی بهم میگفت: عموناصر، تو باید حالت بد باشه تا بتونی بنویسی، درست میگفت؟! نه، نه و نه و یک صد هزار نه دیگه! نه اون وقت این حرف رو پذیرفتم، نه الان و نه هیچ وقت دیگه! یعنی راستش رو بخواین اگر این واقعیت داشته باشه خیلی دردناکه، حداقل برای خودم و برای تصوری که خودم از خودم دارم. حتی همکار خارجیم که از نوشته های من سردرنمیاورد و وفقط میدید که گاهگداری توی فیسبوک سر و کله اشون پیدا میشه با اون عکس سبز زیبا در کنارشون از خطۀ سبزی که وقتی به یادش میفتم گاهی دلم براش لک میزنه، داشت چند روز پیش میگفت: دیگه نمینویسی، مگه نه؟ و بعدش تا من بیام فرصت این رو داشته باشم که براش آسمون و ریسمون ببافم، خودش ادامه داد: میدونم، خوب میدونم، حتی بزرگترین و مشهورترین نویسنده ها و نقاشها بهترین آثارشون رو در زمانی خلق کردن که از فرط درد داشتن هلاک میشدن، و با لبخندی معنی دار بر لبش باز تکرار کرد که: کاملاً درکت میکنم :)
ولی من ثابت خواهم کرد که اینطور نیست، و عموناصر برای نوشتن نیاز به غم و اندوه نداره! اصلاً کی توی این دنیای نامرد که پایه و اساسش ذاتاً غم و اندوه هست، احتیاج به این دو کلمۀ نامربوط داره که عموناصر هم دومیش باشه؟! یعنی اصلاً میدونین چیه؟ میخوام از همین امروز و از همین جا شروع کنم. من چه میدونم که فردا چه سرنوشتی در انتظارمه! من چه میدونم که زندگی برای همین فردای من چه نقشه ای برام کشیده و دوباره قصد داره چه بازیهایی رو با من شروع کنه! این رو میدونم که امروز زنده ام و امروز خوشحالم، خوشبختم. شادم از بودن و آکنده ام از مسرت از اینکه برای اولین بار در تمام این چند دهه ای که از عمرم میگذره، میتونم از ته دل فریاد برآرم که "زندگی امروز زیباست... در کنار تو"!
آیا واقعاً اون دوستی که یک روزی بهم میگفت: عموناصر، تو باید حالت بد باشه تا بتونی بنویسی، درست میگفت؟! نه، نه و نه و یک صد هزار نه دیگه! نه اون وقت این حرف رو پذیرفتم، نه الان و نه هیچ وقت دیگه! یعنی راستش رو بخواین اگر این واقعیت داشته باشه خیلی دردناکه، حداقل برای خودم و برای تصوری که خودم از خودم دارم. حتی همکار خارجیم که از نوشته های من سردرنمیاورد و وفقط میدید که گاهگداری توی فیسبوک سر و کله اشون پیدا میشه با اون عکس سبز زیبا در کنارشون از خطۀ سبزی که وقتی به یادش میفتم گاهی دلم براش لک میزنه، داشت چند روز پیش میگفت: دیگه نمینویسی، مگه نه؟ و بعدش تا من بیام فرصت این رو داشته باشم که براش آسمون و ریسمون ببافم، خودش ادامه داد: میدونم، خوب میدونم، حتی بزرگترین و مشهورترین نویسنده ها و نقاشها بهترین آثارشون رو در زمانی خلق کردن که از فرط درد داشتن هلاک میشدن، و با لبخندی معنی دار بر لبش باز تکرار کرد که: کاملاً درکت میکنم :)
ولی من ثابت خواهم کرد که اینطور نیست، و عموناصر برای نوشتن نیاز به غم و اندوه نداره! اصلاً کی توی این دنیای نامرد که پایه و اساسش ذاتاً غم و اندوه هست، احتیاج به این دو کلمۀ نامربوط داره که عموناصر هم دومیش باشه؟! یعنی اصلاً میدونین چیه؟ میخوام از همین امروز و از همین جا شروع کنم. من چه میدونم که فردا چه سرنوشتی در انتظارمه! من چه میدونم که زندگی برای همین فردای من چه نقشه ای برام کشیده و دوباره قصد داره چه بازیهایی رو با من شروع کنه! این رو میدونم که امروز زنده ام و امروز خوشحالم، خوشبختم. شادم از بودن و آکنده ام از مسرت از اینکه برای اولین بار در تمام این چند دهه ای که از عمرم میگذره، میتونم از ته دل فریاد برآرم که "زندگی امروز زیباست... در کنار تو"!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر