تابستون برای ما بچه ها مقدس بود، آب حیات بود، یعنی شاید وقتی اول مهر ماه که مدارس باز میشدن و ما با لباسهایی که مخصوص سال تحصیلی خریده شده بودن، پا رو به حیاط مدرسه میذاشتیم، همه اش به این امید بود که یک روزی هم دوباره خرداد ماه میرسه و بعدش هم سه ماه تعطیلی... اما از اونی که همیشه بیزار بودم این بود که اول سال خانم معلم ( یا شاید هم آقا معلم، البته نمیدونم چه حسابی بود که اون دوران اکثراً آموزگارها خانم بودن) هنوز از راه نرسیده نه سلامی و نه علیکی، نه حالتون چطوره فوری میرفت سر اصل مطلب، و اون هم دادن انشایی برای هفتۀ بعد با عنوان "تابستان خود را چگونه گذراندید؟"، بود! هر سال با گرفتن این تکلیف پیش خودم فکر میکردم که آخه خانم معلم، به شما چه ارتباطی داره که من تابستان خود را چگونه گذروندم! شاید اصلاً دلم نخواد دوستای من بفهمن که من تابستون رو چیکار کردم، کجا بودم و با چه کسایی، اونوقت مجبور میشم که برای بازگو نکردن حقایق از خودم قصه و داستان ببافم و تحویل شما بدم، یعنی این چیزیه که شما میخواین، خانم معلم؟ :)
حالا امروز صبح که بعد از صد و بوقی دوباره خارشی رو در انگشتها احساس کردم، که به جز فشار آوردن رو دگمه های کیبورد و مرقوم کردن افکار جور واجور عموناصر، چیزی اون خارش رو از بین نمیبره، مصادف شده با آخرهای تابستون، دست کم در این دیار. راستش نوشتن در این صبحگاهان کمی خنک همون احساس چگونه گذراندن تابستان رو در من ایجاد میکنه، البته با یک فرق بزرگ و اساسی: اینجا دیگه خانم معلمی در کار نیست که این رو به عنوان تکلیف از من بخواد و بعدش هم یک نمرۀ زیر پونزده طبق معمول به انشاهای من بده :) حالا دیگه خودم با کمال میل از تابستونی که گذشت سخن میبرم و حتی کَکَم رو هم نخواهد گزید که عالم و آدم بدونن که این تابستان بر من چگونه گذشته... این هم شاید از اثرات بزرگ شدن باشه، مگه نه؟ یعنی البته نه برای اکثر آدما، چون آدم تا وقتی بچه است خیلی کارها رو میکنه و براش اهمیتی نداره که دیگران در موردش چه فکری میکنن و هر چی بزرگتر میشه بیشتر براش محیط اطراف و اطرافیون اهمیت پیدا میکنن... خوب دیگه عموناصر چیش به بقیه شباهت داره که این یکی دومیش باشه؟ :)
خوب، دوستای خوب، خواننده های گرامی که عموناصر بی مهر به کیف خودش یک دفعه رهاتون میکنه و ماهها از خودش خبر نمیده، تابستونم رو در چند جمله خلاصه میکنم و سرتون رو با این نوشتار بعد از مدتها "فعلاً" به درد نمیارم:
با اینکه کل تابستون رو کار کردم و چند روزی رو بیشتر تعطیل نبودم، ولی یکی از بهترین تابستونهای زندگیم رو گذروندم، تابستونی بود گرم، ولی گرماش فقط مال خورشید تابون اون بالای آسمون نبود، مال قرص ماه شب چهارده هم نبود در اون دیار گرم جنوبی... چونکه میان "ماه من" با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است :)
حالا امروز صبح که بعد از صد و بوقی دوباره خارشی رو در انگشتها احساس کردم، که به جز فشار آوردن رو دگمه های کیبورد و مرقوم کردن افکار جور واجور عموناصر، چیزی اون خارش رو از بین نمیبره، مصادف شده با آخرهای تابستون، دست کم در این دیار. راستش نوشتن در این صبحگاهان کمی خنک همون احساس چگونه گذراندن تابستان رو در من ایجاد میکنه، البته با یک فرق بزرگ و اساسی: اینجا دیگه خانم معلمی در کار نیست که این رو به عنوان تکلیف از من بخواد و بعدش هم یک نمرۀ زیر پونزده طبق معمول به انشاهای من بده :) حالا دیگه خودم با کمال میل از تابستونی که گذشت سخن میبرم و حتی کَکَم رو هم نخواهد گزید که عالم و آدم بدونن که این تابستان بر من چگونه گذشته... این هم شاید از اثرات بزرگ شدن باشه، مگه نه؟ یعنی البته نه برای اکثر آدما، چون آدم تا وقتی بچه است خیلی کارها رو میکنه و براش اهمیتی نداره که دیگران در موردش چه فکری میکنن و هر چی بزرگتر میشه بیشتر براش محیط اطراف و اطرافیون اهمیت پیدا میکنن... خوب دیگه عموناصر چیش به بقیه شباهت داره که این یکی دومیش باشه؟ :)
خوب، دوستای خوب، خواننده های گرامی که عموناصر بی مهر به کیف خودش یک دفعه رهاتون میکنه و ماهها از خودش خبر نمیده، تابستونم رو در چند جمله خلاصه میکنم و سرتون رو با این نوشتار بعد از مدتها "فعلاً" به درد نمیارم:
با اینکه کل تابستون رو کار کردم و چند روزی رو بیشتر تعطیل نبودم، ولی یکی از بهترین تابستونهای زندگیم رو گذروندم، تابستونی بود گرم، ولی گرماش فقط مال خورشید تابون اون بالای آسمون نبود، مال قرص ماه شب چهارده هم نبود در اون دیار گرم جنوبی... چونکه میان "ماه من" با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر