این روزا هر جا رو که نگاه میکنی یک شلوغیی در کاره، خبر از هر جای دنیا که میگیری میبینی یک جریانی داره اتفاق میفته! توی وطن تب و تاب انتخاباته و کشورهای اطرافش هم که هر کدومشون یک جوری در هیاهو هستن. البته دنیا کی خلوت بوده و بدون سر و صدا؟! نمیدونم، شاید اون موقعی که ماها هنوز پامون رو به این دنیای فانی نذاشته بودیم... شاید! پای صحبت نسلهای قدیم هم کی میشینی اونا هم همین نظر رو در مورد زمونۀ خودشون دارن، یعنی احساس میکنن که دنیا دائماً یک جاییش در حال تغییر و تحول بوده! اصلاً انگار آروم و قرار به این بشر خاکی نیومده...
با این همه شلوغیها و سر و صداهای مختلف در اطراف و در اکناف و در گوشه و کنار این کرۀ خاکی، زندگی عموناصر اما اینطور که به نظر میاد در آرامشه :) و این به طور قطع میشه به عنوان عجیب هشتم به عجایب هفت گانه اضافه بشه! راستش رو بخواین، خودم هم باورم نمیشه و ته دلم مدام به این فکر میکنم که این به یقین باید "آرامش قبل از طوفان" باشه :) یعنی مگه میشه که این زندگی نامرد یک جایی حوله رو به داخل رینگ بندازه و بگه "برادر، من دیگه تسلیمم"؟! من که باور کردنش برام سخته و مثل مارگزیده هایی هستم که چشمم همه اش به زمینه و به محض دیدن کوچکترین خزنده ای - چه بسا کرم خاکی - فکر میکنم که الانه که دوباره گزیده بشم... این زندگی با آدم چنان کرده که باور کردن آرامش دیگه به این سادگیها نیست!
ولی باید مثبت بود، باید "بچه مثبت" بود و منفی بافیها رو به کناری گذاشت، و در عین حال هم در رو سفت و سخت به روی توهمات بست. اونی که بیشتر ما آدما توی زنگی ازش ضربه میخوریم، توهمات ماست، "خونه های خیالیی" که در ذهن خودمون برای خودمون بنا میکنیم، در حالیکه اونا سرابی بیش نیستن، سرابهایی که به محض دور شدن آفتاب داغ و سوزان از جادۀ زندگی، محو میشن و ما رو با یک خروار آمال و آرزوهای بر جا مونده توی این دنیا تک و تنها میذارن و میرن... آره، عموناصر، مثبت باش، اما متوهم نباش!
با این همه شلوغیها و سر و صداهای مختلف در اطراف و در اکناف و در گوشه و کنار این کرۀ خاکی، زندگی عموناصر اما اینطور که به نظر میاد در آرامشه :) و این به طور قطع میشه به عنوان عجیب هشتم به عجایب هفت گانه اضافه بشه! راستش رو بخواین، خودم هم باورم نمیشه و ته دلم مدام به این فکر میکنم که این به یقین باید "آرامش قبل از طوفان" باشه :) یعنی مگه میشه که این زندگی نامرد یک جایی حوله رو به داخل رینگ بندازه و بگه "برادر، من دیگه تسلیمم"؟! من که باور کردنش برام سخته و مثل مارگزیده هایی هستم که چشمم همه اش به زمینه و به محض دیدن کوچکترین خزنده ای - چه بسا کرم خاکی - فکر میکنم که الانه که دوباره گزیده بشم... این زندگی با آدم چنان کرده که باور کردن آرامش دیگه به این سادگیها نیست!
ولی باید مثبت بود، باید "بچه مثبت" بود و منفی بافیها رو به کناری گذاشت، و در عین حال هم در رو سفت و سخت به روی توهمات بست. اونی که بیشتر ما آدما توی زنگی ازش ضربه میخوریم، توهمات ماست، "خونه های خیالیی" که در ذهن خودمون برای خودمون بنا میکنیم، در حالیکه اونا سرابی بیش نیستن، سرابهایی که به محض دور شدن آفتاب داغ و سوزان از جادۀ زندگی، محو میشن و ما رو با یک خروار آمال و آرزوهای بر جا مونده توی این دنیا تک و تنها میذارن و میرن... آره، عموناصر، مثبت باش، اما متوهم نباش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر