۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم

چند هفته ای میشه که دستم به قلم نرفته. حرف برای گفتن خیلی زیاده ولی نمیدونم چرا هر بار که میام بنویسم تا نوک زبونم میاد ولی تو ی مرحله آخر همونجا خشکش میزنه! ولی در انتها خودم هم میدونم که نوشتن برام مفیده و اون مدتی که نمینویسم، احساس رخوت و پژمردگی بهم دست میده...
این روزا خیلی به یاد قدیم قدیما میافتم. الان توی فیسبوک نگاهی انداختم و دیدم دوست دیرینه ام عکسهایی از نزدیک به سه دهه ی پیش گذاشته و خوب دیدن اون عکسا آدم رو بیشتر به دوران خیلی قبل میبره، اون موقعها که درد و غمت شاید فقط درس و مشق بود و بس! مدرسه بیشتر زندگی آدم بود. با دوستای مدرسه زندگی میکردی، معلمها و دبیرها برات خدا بودند. بعضیهاشون وقتی صحبت میکردن برات وحی منزل بود. دبیر ادبیاتی که وقتی حوصله بچه ها سر میرفت بیات ترک و بیات اصفهان و بیات تهران میخوند، دبیر تعلیمات دینی که اینقدر پیر و فرسوده شده بود که نه گوشش میشنید و نه چشمهاش میدید و امتحانهای آخر سالش رو وجبی نمره میداد، دبیر زبان که همیشه لباساش با ساعت و کمربند و کفشش با هم جور بودند و ما در تمام مدت سال هیچ وقت این آدم رو با یک سر و وضع تکراری ندیدیم... واقعاً که چه دورانی بود و آدم جداً گاهی دلش برای اون سالها تنگ میشه، سالهایی پر از شور و زندگی، بدون دغدغه و نگرانی... دریغا که قدر اون روزا رو ندونستیم، به مانند باد گذشتند و امروز فقط با کوله باری از خاطرات شیرین اون دوران، روزگار رو به سر میبریم...

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
خیام