روز اول شروع کلاسها بود. قیافه های همه برام تقریباً آشنا بود، آخه همه اشون رو توی امتحانهای ورودی دیده بودم. کشور قطبیی که ما بهش کوچ کرده بودیم، تازه به فکرش رسیده بود که از نیروهای تحصیلکرده ی مهاجر استفاده کنه، به همین خاطر یک سری دوره و کلاس و از این داستانها گذاشته بود تا از این طریق خارجیهای بالای دیپلم رو مثلاً "تعلیم" بده و بعد با هزار زور و کلک وارد بازار کارشون کنه! خلاصه ما هم به طریقی توی این کلاسها بُر خورده بودیم، با اینکه هنوز درسه تموم نشده بود و خلاصه ی کلام "آکادمیک" به حساب نمیومدیم!
وقتی روز اول اسمها رو خوندن، متوجه شدیم که یکی دیگه هم باید باشه که موفق شده از هفت خوان رستم رد بشه و خودش رو توی این دوره ها جا بکنه. ولی انگار به دلایلی که بعدها فهمیدم، نتونسته بود از ابتدای کلاسها حضور داشته باشه... چند هفته ای گذشت و یک روز صبح که مثل هر روز به مکان تشکیل کلاسها یعنی دانشگاه اون شهر رفتم، چهره ی جدیدی رو دیدم. جلو اومد و باهام سلام و علیک کرد. فهمیدم که همون همکلاس تا به حال غایب ماست. گرمای خاصی توی صداش و لحن حرف زدنش بود که آدم رو ناخوآگاه به خودش جلب میکرد. تا کلاس شروع بشه کلی حرف زدیم و از وطن گفتیم. احساس خیلی عجیبی داشتم، انگار که سالیان سال بود که میشناختمش و نزدیکی عجیبی رو باهاش احساس میکردم. وقتی ازم پرسید که کدوم دانشگاه درس خوندی و من بهش جواب دادم، کاشف به عمل اومد که اون هم توی همون دانشگاه بوده... با این فرق که من به دلایلی مجبور شده بودم که بگم در اون دانشگاه تحصیل کردم و اون واقعاً فارغ التحصیل اونجا بود... بهم گفت: "اونجا ندیدمت!" و من عرق شرم روی قلبم نشست...
تمام اون ساعت اول کلاس رو داشتم به این مسئله فکر میکردم. وقتی زنگ تفریح شد، به سراغش رفتم و به گوشه ای کشیدمش. سفره ی دلم رو باز کردم و کل واقعیت رو براش تعریف کردم. با نگاه مهربونش بهم گفت: نمیخواد بگی! اصلا" خودت رو مجاب نکن... ولی من یک چیزی درونم میگفت که این آدم با خیلیها فرق میکنه...
امروز دو دهه و اندی از اون ماجرا گذشته و زندگی هر دو ما پستی و بلندی زیاد داشته. نمیدونم چرا احساس کردم که باید راجع به این دوست بنویسم! شاید برای اینکه زندگی اون طفلک سالهاست که فقط پستی داشته و در زندانی محبوسه که برای هیچکس به جز خودش مرئی نیست! شاید هم به خاطر اینه که همیشه به یادش هستم و خیلی وقتا دلم براش تنگ میشه، برای حضورش برای دوستیش... آرزو میکردم که ای کاش روزگار اینچنین نامرد و ناجوانمرد نبود و انسانی به این نازنینی رو اینچنین در بند نمیکشید... شاید هم...
۲ نظر:
سلام عموناصر عزیز
اون دوستت چه شد وقتی اینطور از مهاجران وغربت نشینان می نویسی دو حس در من به هیجان می آید اول حس فضولی ودانستن بیشتر در باره او دوم حس بغضی که گلویم را می فشارد دنیا بر من تنگ می شود نمی توانم تحمل کنم که او در غربت چه بر سرش آمده ومن این جا بی خبر از همه جا نشسته ام
گرچه کاری از من نمی آید اما احساس حال روز مهاجر در سرزمین غربت برایم خیلی دردناک است
ای کاش برایم از او بیشتر بگویی
سلام جهانگرد جان
مثل همیشه لطف داری :) خوشبختانه این دوست الان سالهاست که دیگه در غربت به سر نمیبره و ساکن وطنه... درد دیگه درد غربت نیست، حداقل نه از نوع معمولیش... به مراتب بدتر، وقتی که روح و روانت با همه غریبه ست، با دنیا غریبه است و وقتی که تمام دنیا غربت بزرگیه
ارسال یک نظر