دو سالی میشد که منشی دپارتمان رو ندیده بودم. راستش قبلش هم به جز سلام و علیک روزمره سر کار هم زیاد با هم ارتباطی نداشتیم. از اون سیگاریهای قهار بود. اون موقعها که هنوز کشیدن سیگار توی اماکن عمومی و اداره جات قدغن نشده بود، درست مثل شومن دو فر (قطار دودی) تدخین میکرد. ولی درست توی همون دو سالی که من غیبت کبری کرده بودم، قانون منع استعمال دخانیات در محل کار رو گذرونده بودن و نتیجتاً سیگاریون محترم میبایست در تمام فصول سال به بیرون ساختمون میرفتن و هوای تمیز بیرون رو ناپاک میکردن!
جلوی در ساختمون ایستاده بود و مشغول به کشیدن سیگار. منو که دید خیلی خوشحال شد و سلام و علیک گرمی باهام کرد. براش تعریف کردم که با هزار زور و بدبختی دوباره تونستم وضعیتم رو به موقعیت سابقم برگردونم. در کمال تعجبم چیزی رو گفت که هنوز هم گاهی بهش فکر میکنم! گفت: من میدونستم که تو دوباره برمیگردی و این برام مثل روز روشن بود...
دیروز که به این یکی بخشمون نقل مکان میکردم، احساس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود. یادم اومد که شش سال قبل چطور اینجا رو ترک کرده بودم و بعد از حدود یک دهه کار در اینجا و بر خلاف میلم مجبور شده بودم همه چیز رو پشت سرم بذارم... و حالا دوباره بعد از این همه سال و بدون اینکه توی این سالها حتی حدسش رو بتونم بزنم، باز دوباره تونسته بودم برگردم!... و به یاد حرفهای خانم منشی افتادم... واقعاً که زندگی معمایی عجیب و غریبه! هیچکس از آینده و چیزی که در انتظارشه خبر نداره!