۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

افق روشن

روزی ما دوباره کبوتر هایمان راپیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه است وقلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که توبیا یی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم...


احمد شاملو

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

دهمین سالگرد یک فاجعه

یکی دو روزه که اینجا توی تمام رسانه ها صحبت از فاجعه ی  جانگداز آتش سوزی شهر گوتنبرگ سال 1998  هست که در اون 63 نوجوون جونشون رو از دست دادند. امروز شب دهمین سالگردشونه. واقعاً باید بگم که یکی از دردناکترین فجایعی بود که در نزدیکی من اتفاق افتاد. اون همه نونهال بی خود و بی جهت جون باختند، چون چهار پدر و مادر نتونسته بودند  به بچه هاشون فرق بین خوب و بد رو یاد بدند! چهار جوون خارجی تبار که اونا رو توی این جامعه به بازی نگرفته بودند و تلافی حاشیه نشینیشون رو بر سر بیگناهانی که در اصل همقطارهای خودشون بودند، درآوردند. امروز بعد از گذشت 10 سال از اون واقعه ی وحشتناک، داشتم به برنامه ی رادیوییمون (رادیو شهروند) که بلافاصله چند روز بعد روی آنتن رفت، گوش میدادم. انگار جگرم رو تیکه تیکه میکردند...همولایتی عزیز سپید برفی که ظاهراً اون موقع ها خودش هم نوجوونی بیش نبوده، در این مورد نوشته ای نوشته که به نظرم بسیار جالب اومد و در اون احساسات اون موقعش رو به عنوان یک نوجوون خارجی تبار تشریح میکنه... در هر حال اون طفلکها که رفتند و از این جهان فانی خلاص شدند، امیدوارم که به بازمانده هاشون هر چه بیشتر صبر و بردباری عطا بشه! 
 

رادیو شهروند - اول نوامبر 1998

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

توقعات طَبَق طَبَق

ماها خارج کشوری ها که مدت زیادیه از اون دیار دور بودیم، از اینوریها خیلی ایراد میگیریم که اینا بی عاطفه اند، اینا قدر خانواده رو نمیدونند، اینه خیلی سردند و خلاصه هزار تا از این حرفها... ولی من این رو قبلاً هم گفتم و باز هم میگم: ما خودمون صدها هزار مشکل فرهنگی داریم و اونقدر این مشکلات واضح هستند، که انکار کردنشون درست مثل منکر کروی بودن کره ی زمینه! توقعات، آقا جان، توقعات! تمام ساختار فرهنگی ما روی این کلمه بنیانگذاری شده: در مورد همه چیز از همه دیگه "توقع" داریم، بدون اینکه در نظر بگیریم که آیا حق داشتن چنین انتظاراتی رو داریم یا نه! و از همه ی اینها بدتر، کلمه ی دیگه ای که حتماً در مورد این فرهنگ غلط باید به خاطر بسپرید عذاب وجدانه! یعنی اگر توقعات بیجای ما برآورده نشد، اونوقت به طرف مقابل چنان عذاب وجدانی میدیم، که طرف از زنده بودنش و اصولاً از اینکه یک روزی پا به عرصه ی این دنیا گذاشته، بیزاز بشه! حرف هم که میشه، ادعامون سقف آسمون رو پاره میکنه، که "فرهنگی غنی و چند هزارساله داریم"... واقعاً که!!!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

زخم زبون


حیفم اومد در رابطه با پست قبلی این ترانه رو اینجا نذارم...


چاوشی - زخم زبون (موزیک فیلم سنتوری)

من، با زخم زبونات رفیقم
مرهم بذار، با حرفات، رو زخم عمیقم

با توام که داری به گریه ام می خندی
کاش میشد بیایی و به من دل ببندی

تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل، نباشی، تمومه عزیزم

سنتوری

دسترسی نداشتن به تلویزیون توی این مدت باعث شده که کلی از نشستن های روزانه جلوی این جعبه ی جادو برای من کم بشه. در عوض این فرصت رو پیدا کردم که شبها بشینم و بعضی از فیلم های خوب وطنی رو از طریق اینترنت تماشا کنم. مدتها بود که راجع به فیلم سنتوری شنیده بودم ولی هیچوقت فرصت دست نداده بود که ببینمش. باید بگم که جداً از دیدنش متأثر شدم و فکر کنم یکی از قشنگترین فیلمهای داریوش مهرجویی باشه. دو هنرپیشه ی اول فیلم بهرام رادان و گلشیفته فراهانی بسیار زیبا و از ته دل نقش ایفا میکنن، اینجور که شنیدم بازی خانم فراهانی در فیلم مجموعه ی دروغ‌ها در هالیوود اخیراً سر و صدای زیادی در وطن ایجاد کرده! قطعات سنتور، که اردوان کامکار خودش ساخته و اجرا کرده، حال و هوایی به فیلم میده که وصف ناپذیره و پر واضحه که ترانه های اجرا شده توسط محسن چاوشی رو هم نمیشه به راحتی از روشون رد شد. خلاصه ی مطلب برای کسانی که این فیلم رو ندیدند توصیه میکنم حتماً یک سری بهش بزنند.

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

یاور همیشه مومن

چند روزی هست که میخوام بنویسم ولی همش یک کاری پیش میاد و نوشته شدن به تعویق میافته. این روزا هر جا که میری صحبت از اوضاع خراب اقتصادی دنیاست. این جور که به نظر میاد داستان کاملاً متوجه همه جای دنیاست، البته در هر جایی با وسعت خودش! بار اولی نیست که چنین اتفاقاتی توی دنیا میفته و مطمئناً بار آخر هم نخواهد بود ولی در هر حال به شکلی همه چیز رو تحت اشعاع خودش قرار داده...
دیشب نیمه های شب بود که با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. هر چند که مکالمه ای بسیار دلپذیر داشتم ولی بعدش دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد. دمدمای صبح بود که بالاخره به هزار زور و کلک تونستم چشم روی هم بذارم که اون خواب و یا بهتر بگم کابوس وحشتناک به سراغم اومد! پسر بزرگم رو دیدم که دستش رو قطع کرده بودند و بلوزی به تن داشت که آستینش آویزون بود... چه صحنه ی دردناکی بود :( فقط اینقدر یادمه که تا اونجایی که ریه هام اجازه میداد از درد فریاد میکشیدم که از خواب پریدم! حالا هر کاری میکردم که دوباره خوابم نبره، باز هم به خواب میرفتم و به همون صحنه بازگشت میکردم... 
عزیز دلم، فکر کنم همه ی این خوابها مال اینه که تو اینجا نیستی :) قبل از رفتنت به یاد این ترانه افتادم و دلم میخواست همون روز اینجا بذازمش ولی پیداش نمیکردم...



داریوش - یاور همیشه مومن

ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم

وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دور ی
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من

بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

هموطنان موفق

چند وقت پیش بحثی توی خونه با فرزند نوجوونمون در رابطه با موفقیت هموطنا در خارج از کشور داشتیم. هر چی سعی میکردیم که متقاعدش کنیم که وقتی خارجیهای مختلف رو  توی این دیار با هم مقایسه میکنی، متوجه میشی که هم میهنان عزیزمون چقدر اینجا موفق هستند، به خرجش نمیرفت که نمیرفت :) البته در اینجا به دنیا اومده و حق داره که احساس ما رو که حداقل سالهای اولی زندگیمون رو در اونجا سپری کردیم، درک نکنه! امروز طبق عادت همیشه سر ناهار داشتم روزنامه ی مترو رو در حین تناول ساندویچهای به زور چایی پایین بروی روزانه، ورق میزدم که به خبری در مورد جایزه ی "زنان موفق 2008" که نصیب خانم مینو اخترزند رئیس کل راه آهن سوئد شده، برخوردم. چند هفته ی پیش هم توی یکی دیگه از هفته نامه های اقتصادی یک سری مصاحبه با خارجیهای جداً موفق در اینجا کرده بودند که البته اکثریتشون رو هموطنان تشکیل میدادند! فکر کنم امروز که رفتم خونه باید این خبر جدید رو اول به این نوجوون بلند بالا بدم، ببینم بازم به ما اعتراض میکنه که: "شماها هم همش از خودتون و هموطناتون تعریف میکنید..." :)

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

دِلکِش نه، دِلکَش!

به من خرده گرفته شد که غم انگیز می نویسم و هر کس که نوشته هام رو بخونه فکر میکنه که الان در چه حال وخیمی به سر می برم :) البته انتقاد از دید خواننده کاملاً به جا و بر حقه! این وسط فقط یک نکته ی دیگه وجود داره و اون اینه که من موقع نوشتن اصلاً به این نکته فکر نمیکنم که نوشته ام شاد و یا غمناکه، افکاری رو که در اون لحظه در ذهنم دوران میکنه به این دنیای مجازی منتقل می کنم! یکی تعریف میکرد که وقتی در دوران جوونیش تازه از ولایتشون به پایتخت اومده بوده، توی یک کوره ی آجرپزی مشغول به کار میشه. یک روز زنده یاد دلکش برای کاری به اونجا مراجعه میکنه و ظاهراً سفارشی میده. وقتی برای تحویل گرفتن دوباره به اونجا سر میزنه، با راوی ما برخورد میکنه. وقتی به ایشون میگه که" کارتون هنوز حاضر نیست، خانم دِلکِش!" انگار خانم دلکش کمی ناراحت میشه و میگه "دِلکِش نه، دِلکَش!" که راوی هم میگه "به کَش و کِشش کار ندارم، ولی کارتون در هر حال آماده نیست!"...:)

حالا عموناصر هم مثل همه ی آدمای دیگه بالا و پایین داره و خلاصه موقع نوشتن هم "به کَش و کِشش کار نداره..."

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

غمباد

دو سه روزی بود که از خونه بیرون نیومده بودم، دیگه حساب روزا از دستم در رفته بود. به ساعت نگاهی کردم، دیدم هفت بعد ازظهر رو نشون میده و هوا دیگه تاریک شده بود. باید بیرون میزدم، چون دیگه داشتم احساس خفگی میکردم و جداً نیاز به هوای تازه داشتم. نیم نگاهی به محتویات یخچال انداختم و کمبودها رو تا جایی که میشد به ذهن سپردم. پیش خودم گفتم که با اینکه سرد و تاریکه ولی قدمزنون به سوی نزدیکترین فروشگاه سرازیر میشم... اولین باری بود که توی این منطقه این موقع شب پیاده روی میکردم. رفته رفته غرق در افکار شدم و حال و هوای خیابون چقدر آشنا به نظرم میومد! انگار که زمان دیگه ای بود، مکان دیگه ای بود. خیلی به ذهنم فشار آوردم که خدایا اینجا و این لحظه من رو به یاد کجا میندازه، و چرا به یکباره انگار غمباد گرفتم؟! هر چی جلوتر میرفتم بیشتر احساس حزن به درونم رخنه میکرد! تا اینکه ناگهان پرده ها بالا رفتند: خودم رو دوباره فروشنده ای دیدم در دیار پروسها، ظلمت شب در ده کوره ای، بعد از خوردن غذا در مهمانخانه ای در ناکجاآباد، مشغول به قدم زدن، تا شاید خستگی مفرط باعث شه که ولو برای چند ساعت هم که شده، چشم به روی هم بذارم... تا شاید غم این خفته ی چند حداقل امشب رو معافم کنه و خواب رو در چشم ترم نشکنه!