۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

تنها ماندم

گفتم: هیچ حواست هست که فردا آخرین مهلت پرداخته؟ وگرنه سفارشمون به تاراج میره!... قرار شد روز بعدش اول وقت یکراست خودمون رو به مغازه برسونیم و ترتیب پرداخت رو بدیم. اولش فکر کرده بودیم که قدم زنان به اونجا بریم ولی بعدش به این نتیجه رسیدیم که به باقی کارها نمیرسیم! پس ماشین رو برداشتیم و پیش به سوی خالی کردن جیبها... این سی دی که توی ماشین بود اینقدر که تعداد آهنگهای توش زیاد بود، معمولاً هیچوقت به آهنگهای آخرش نرسیده بود! نمیدونم اون روز چرا ناخودآگاه روی آهنگهای آخری بردمش... دیگه داشتیم به مقصد نزدیک میشدیم... موزیک فضا رو از خودش اشباع کرده بود: "تنها ماندم، تنها با دل بر جا ماندم..." یک آن خودم رو تنها در اتوبانهای دیار ژرمن یافتم، به سوی هدفی نامعلوم در حال حرکت... همه چیز نا مشخص، نه گذشته ای نه حالی و نه آینده ای... و ناگهان با صداش به خودم اومدم، در حالیکه پهنای صورتم رو اشک فرا گرفته بود و چشمام به زور جلوی ماشین رو میدید... به ناچار توقف کردم...وقتی که داشت اشکهای رو گونه هام رو با دستهای مهربونش پاک میکرد، به صورت فرشته وارش نگاه کردم و با خودم اندیشیدم: نه، من هرگز تنها نیستم... هرگز!



اصفهانی - تنها ماندم

تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم

دل من ز غمت فغان برآرد
دل تو ز دلم خبر ندارد
دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
شرر نگهت اگر گذارد

وصلت را ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت بنوازی جانم
عمر من به غمت شد طی
تو بی من من و غم تا کی
دردی هست نبود درمانش

تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

سنت شکنی

باز هم انگار فاصله ی زیادی در نوشتن اینجا افتاد! دیگه یواش یواش داره به اونجایی نزدیک میشه که باید گفت طبق معمول...
معمولاً عادت به خاطرات روزمره نویسی ندارم و توی این مدت اکثراً سعی کردم که گاهگداری فقط از خاطرات "جالب" بنویسم، ولی امروز میخوام سنت شکنی کنم و از روزمرگی ها بنویسم...
امسال بر خلاف پارسال که این موقع رو در کوچه باغهای وطن مشغول به گشت و گذار بودم، هنوز در حال کار کردن هستم. دو هفته ی دیگه مرخصیم شروع میشه. بین خودمون باشه، واقعاً نیاز به استراحت رو در بدنم احساس میکنم. مشغول نوشتن مقاله ای هستم که حتماً باید قبل از رفتن به تعطیلات تمومش کنم و هنوز خیلی از کارش مونده. امتحانم هم که از امروز درست دو ماه دیگه است! تاریخ امروز رو یک نگاهی بهش بندازید، ببینید دو ماه بعد چه تاریخی میشه، اونوقت اگر لبخند به لباتون نیومد، از خود عموناصر جایزه طلب دارید...:)
خلاصه ی امر رو براتون بگم که امسال تابستون بسیار پر مشغله و در عین پر حادثه خواهد بود: خونه، تعمیرات، مسافرت، جشن، مسافرت، اسباب کشی و امتحان... بازم بگم یا بسه...:)؟