سالیان ساله که مریض نشده ام، یعنی معمولا" وقتی آدم راجع به بیماری صحبتی میکنه بیشتر منظورش سرما خوردگی و از این جور داستانهاست. خلاصه بعد از مدتها حالم سر کار اینقدر بد شد که طاقت موندن رو از دست دادم و یکراست به سوی خونه و تخت خواب عزیز سرازیر شدم. روز بعد رو هم هر کاری کردم دیدم نمی تونم سر کار برم و تا جایی که با دل درد میشه استراحت کرد، خوابیدم و تجدید قوا کردم. در این گیر و دار دردها و بی حالیها، سر میز صبحانه نشسته بودیم که یادم افتاد چه روزی بوده! سه سال پیش یکی از همین روزا نقطه ی عطف زندگی من بود، چون آزادیم رو بعد از گذر بیش از دو دهه دوباره به دست آورده بودم! مهم ترین برد من در بدست آوردن این حریت بزرگ، پیدا کردن خودم بود که احساس می کردم برای همیشه از دستش داده ام. راستش رو بخواید حتی فکرکردن به بعضی از خاطرات و وقایع در گذشته روحم رو پژمرده میکنه... بنابرین در همین جا بدون ادامه دادن به آه و ناله ها :) سومین سالگرد آزادیم رو به خودم و به تمامی عزیزان و دوستان خوبم که همیشه در کنارم بودند و در بدترین لحظات که حتی خودم از خودم بدم میومد، من رو تحمل کردند، تبریک میگم.
پ. ن.
امروز توی رادیو فردا میگفت: پژوهشگران به این نتیجه رسیدند که نوشتن افکار "منفی" ولو روی یک تیکه کاغذ پاره و با کلمات غلط و دستور زبان اشتباه، از بسیاری عوارض افسردگی زای بعدی جلوگیری می کنه! فکر کنم اگر تعداد بلاگهایی که توی سالهای اخیر به وجود اومده رو با میزان افسردگی بسنجند، مطمئناٌ یک رابطه آماری کاملاٌ درست پیدا خواهند کرد :)