۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه

فلسفه ی کریستمس

مدتهاست که از توی خونه چیزی ننوشتم، یعنی مشغله ی کاری اینقدر زیاده که وقتی آدم خونه میاد دیگه رمقی براش باقی نمیمونه که حتی کامپیوتر رو روشن کنه، تا چه برسه به اینکه بخواد چیزی بنویسه و منتشرش کنه! امشب ولی همش احساس میکردم که یک کاری باید انجام بدم و هر چی در ذهنم جستجو کردم، چیزی به جز قلم زدن رو پیدا نکردم! حالا اگر بعد از نوشتن این مطلب از صرافت افتاده بودم، یعنی حدسم درست بوده و فقط قلمم به "خارش" افتاده بوده، وگرنه که...:)
رفته رفته داریم به اواخر این سال مسیحی نزدیک میشیم! در این دیار قطبی دوباره تب کریستمس در وجود اکثر اهالی این مملکت افتاده! من که جداً بعد از این همه سال هنوز هم سر از داستان این هدیه خریدنهای اینها برای این ایام در نیاورده ام! انگار تمام سال همدیگه رو فراموش می کنند و سالی یکبار یادشون میفته که باید به یاد همدیگه باشند. بعد به هر قیمتی شده، مغازه ها رو خالی و جیب صاحباشون رو پر می کنند، تا خلاصه کادویی برای همه ی اقوام و دوستان خریده باشند! جالب اینجاست که از موقعی که من به این کشور اومدم، این ماجرا هر سال شدیدتر شده، به طوری که درصد خرید مردم برای کریستمس توی دهه ی اخیر مرتب سیر صعودی داشته! از اون هم جالب تر اینکه این ایام هر سال در اثر تبلیغات جلوتر میافته... باور نمیکنید اگه بگم که با گوشهای خودم قبل از تابستون یک آگهی در رابطه با کریستمس رو شنیدم! البته از دو سه ماه زودتر از تولد مسیح، انواع و اقسام آگهی ها، عکسها و رپورتاژ ها که دیگه روی شاخشه...:)
هر بار که به وطن سری میزنی، اعم از اینکه مدت کوتاهی از آخرین دیدارت گذشته یا اینکه زمانی طولانی فرصت سر زدن رو نداشته ای، تغییرات رو در اونجا به وضوح میبینی. در این کشورهای غربی ولی برعکس اگر به عنوان مثال ده سال هم دور باشی و بعد برگردی معمولاً آب از آب تکون نمیخوره، حتی گاهی اگر توی خیابونها پرسه بزنی، شاید همون آدمهایی رو ببینی که همون ده سال قبل دیدی... این وسط من در این سالها توی این خطه یک مشاهده ای کرده ام که کاملاً متفاوت با این آب از آب تکون نخوردنشونه: این جامعه یی که یک موقع به عنوان سردمدار سوسیالیزم و رفاه اجتماعی زبانزد همه ی دنیا بود، شدیداً به سمت ارزشهای سرمایه داری داره پیش میره و مردمش روزبروز دارن مصرفی تر میشن... فکر کنم روح سرگردان صدر اعظم فقیدشون رو اگر میتونستند شبها در مرکز شهر پایتخت، یعنی همون جاییکه به قتل رسید، گیر بیارند، به یقین میشد صدای او رو شنید که زیر لب داره با خودش زمزمه میکنه که: مگه من چیکار کردم که مستحق این سرنوشت در وطنم باشم؟!

هیچ نظری موجود نیست: