۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه

دلتنگی

گاهی وقتا حتی چند روزی دور بودن از خونه چقدر روی دورنمای آدم نسبت به حوادث تأثیر میذاره و از همه مهمتر این که باعث میشه آدم قدر خیلی چیزارو خیلی بیشتر بدونه... آدم میدونه که دلش تنگ میشه، ولی تا وقتی که واقعآً دور نشده، متوجه نمیشه که این دلتنگی تا چه اندازه میتونه شدت داشته باشه! من تصورم اینه که البته اینا هم چیز بخصوصی نیستند، نکته ی جالب اینجاست که آدم دلش تنگ بشه ولی در عین حال احساس خوشحالی بکنه! لابد الآن میگید، این عموناصر هم زده به سرش! مگه میشه که آدم دلش برای کسی یک ذره بشه و از این بابت شادمان باشه؟!!... و جواب من به شما این خواهد بود: کاملآً ممکنه! وقتی که آدم میدونه که این دلتنگی از کجا آب میخوره، درونش سرشار از شادی و شعف میشه... یاد فیلم پاپیون می افتم که آخرش قهرمان داستان یعنی خود پاپیون، که سالیان سال بی گناه در زندان بوده و به دفعات تلاشش برای فرار بی نتیجه مونده، بالاخره موفق میشه از جزیره ای بگریزه، که هیچکس تا اون روز نتونسته... خلاصه در انتها فریاد بر میاره که: "حرومزاده ها، من هنوز زنده ام!"... حالا من هم دلم میخواد از ته دل داد بزنم که هنوز از درون زنده ام و این چیزیه که در مورد خیلیها نمیشه گفت...ا

هیچ نظری موجود نیست: