۱۳۸۵ مهر ۷, جمعه

"جوجه خروس"

چند روز پیش ایمیلی دریافت کردم که خیلی برام جالب و در عین حال تعجب آور بود. جوونی از وطن، نمیدونم به چه طریقی، من رو پیدا کرده بود و طی نامه ای از من در مورد وضعیتش نظرخواهی کرده بود! ظاهراً با خانمی ساکن سرزمین قطبی که یک دهه و نیم ازش بزرگتره و سه تا بچه داره، دو سالیه آشنا شده (حدس من: از طریق اینترنت و آشنایی در همون سطح اینترنت). حالا این خانم بهش پیشنهاد داده که با هم ازدواج کنند تا بتونه به اینجا بیاد... من هیچ کدوم از طرفین رو نمیشناسم و هیچ قضاوتی نمی خوام بکنم! تنها چیزی که می تونم بگم اینه که احتمالاً این جوون میتونه حدوداً همسن فرزند بزرگ این خانم باشه!
اینطور که به نظر میرسه، این قضیه ی خانمهای میانسال که، به قول یکی از دوستان، "دکتر" براشون "جوجه خروس" تجویز میکنه، ظاهراً یک روندی توی این جامعه شده... جالب اینجاست که این خانمها که با این شکل انتخابشون سعی بر گشایش عقده های دوره های از دست رفته ی جوونیشون دارند، در توهماتی عمیق به سر می برند و فکر می کنند آینده ای روشن با این "جوجه خروسها" دارند... بیخبرند که این جوجه خروسها، دیر یا زود خروس میشند و دیگه "مرغ مادر" براشون جذابیتی نخواهد داشت... آنکس که نداند و نداند که نداند...

۱۳۸۵ مهر ۶, پنجشنبه

ایراد فنی

بعد از چند روزی غیبت صغری، دوباره ظهور کردم... اینطور که به نظر میاد در آینده ی نزدیک از این نوع غیبت ها زیاد در انتظارم هست و ظاهراً فرار ازشون اجتناب ناپذیره!...ا
الان توی راه که داشتم میومدم، با خودم فکر می کردم که همه توی زندگی مشکلات دارند و با هر کسی که صحبت می کنی، دحتر و پسر، پیر و جوون و... هیچکس فکر نمیکنه که زندگی راحته! هر کسی از دید خودش زیستن رو به طریقی سخت میبینه... زندگی خودش به اندازه ی کافی مشکله و ما آدما متأسفانه گاهی خودمون زندگی رو از اونی که هست سخت ترش می کنیم! با دائماً به نیمه ی خالی لیوان نگاه کردن، لحظه ها رو از دست میدیم و از داشتن همون نیمه ی پر لیوان دیگه لذت نمی بریم!...ولی واقعاً چرا؟!! آیا جداً این طبیعت بشره که باید اول چیزی رو از دست بده تا قدرش رو بدونه؟ اگر اینطوره، باید بگم این یکی از بزرگترین ایرادهای فنیه که در خلقت بشر انجام شده و در بازبینی بعدی این" تولید انبوه" نیاز به دقت بیشتری خواهد بود... مورد توجه تولید کننده!!!...ا

۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه

مرا ببوس



گلنراقی - مرا ببوس

مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت


در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها آه
شب سیه
سفر کنم
ز تیره راه
گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن


مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت


دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه

مرخصی

اینطور که به نظر میاد یک چند روزی بایستی از حضورتون مرخص بشم و نتیجتاً تا هفته ی آینده نوشته ی جدیدی در اینجا نخواهد بود... برم ببینم که سرنوشت این دفعه چه بازیهایی رو برام در نظر گرفته...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲۹, چهارشنبه

پرستش

مدتها بود که می خواستم این ترانه رو اینجا بذارم ولی همش یک چیزی پیش اومد و خلاصه به قول قدیمیها قسمت نبود تا امروز... انگار امروز بیشتر به فراخور حال بود... در هر حال دلم میخواد در این صبحدمان، این آهنگ رو به "تو" پیشکش کنم...ا


گوگوش - پرستش


تو بزرگترین سؤالی
که تا امروز بی جوابه
نه تو بیداری نه تو خواب
نه تو قصه وکتابه
برای دونستن تو همه دنیا روگشتم
از میون آتش وباد
خشکی ودریا گذشتم
تو رو پرسیدم وخواستم
از همه عالم وآدم بی جواب اومدم اما... حالا از خودت می پرسم
تو روباید از کدوم شهر از کدوم ستاره پرسید؟
از کدوم فال وکدوم شعر پرسید و دوباره پرسید
تو رو باید از کدوم گل از کدوم گلخونه بویید
تو رو باید با کدوم اسب از کدوم قبیله دزدید؟
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید؟
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید؟
اونور اینجا واونجا
اونور امروز وفردا
عمق روح آبی آب
ته ذهن سبز صحرا
مثل زندگی مثل عشق تو همیشه جاری هستی
تو صراحت طلوع ونفس هر بیداری هستی
مثل خورشید مثل دریا روشنی وبا صراحت
تو صمیمیت آبی واسه شستن جراحت
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید؟
تو رو از صدای قلبم لحظه به لحظه شنیدم تو رو حس کردم تو نبضم
من تو رو نفس کشیدم
مثل حس کردن گرما یا حضور یه صدایی
به تو اما نرسیدم ندونستم تو کجایی؟
تو رو باید از کی پرسید؟
توروباید با چی سنجید؟
تو رو حس می کنم
اما کاشکی چشمهام تو رو می دید
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید؟

۱۳۸۵ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

قدرتی خدایگونه

گاهی اوقات توی زندگی لحظاتی پیش میان که آدم دلش می خواد قدرتی خدایگونه داشته باشه تا بتونه به مصاف بعضی از مسائل بغرنج بره... هر چه درماندگی خودش رو بیشتر در این موارد می بینه، این تمنا رو در درون خودش بیشتر حس می کنه! ولی واقعیت زندگی چیز دیگه ایه... بعضی وقتها باید پذیرفت که کاری از دست ما ساخته نیست و هر چقدر هم که اعتراف کردن بهش دردناک باشه، باید به ناتوانی خود اذعان کرد...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲۷, دوشنبه

کودک

با تشکر از پ. عزیز که لطف کرد و این شعر رو برام فرستاد

کودک

جوانه ها نوید زندگیست
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از شکوفه می شود
هر شکوفه ای جوانه می کند
شاخه چلچراغ می شود
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش پر ترانه است
وقتی میان گاهواره ناز می کند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه ها این شکوفه های باغ عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگهای هار می شوند
کدام غبار؟ا

پژمان بختیاری

۱۳۸۵ شهریور ۲۴, جمعه

خط بطلان

تا چند وقت پیش وقتی که در اینجا می نوشتم اصلاً به این فکر نمی کردم که کی می خونه و یا اینکه چه اثری ممکنه در دیگران بذاره... برای دل خودم می نوشتم که البته اینطوری فکر کردن هم فوائد داشت و هم مضرات!... خوبیش این بود که آزادانه هر چی به ذهنم میومد می نوشتم و بدیش به طور قطع احتمال رنجوندن بعضی از کسانی که به خودشون می گرفتند... الان سعی خودم رو می کنم که یک بالانسی در این میون برقرار کنم به طوری که نه سیخ بسوزه و نه کباب!...ا
از اینکه بعد از مدتها دوباره تو رو دیدم خیلی خوشحالم... دلم می خواست یک خط بطلان روی رویدادهای اخیر می کشیدیم، ولی متأسفانه رخ داده اند و کاریشون نمیشه کرد... بهترین راه اینه که به عقب دیگه نگاه نکرد و گذشته ها رو در گورستان تاریخ برای همیشه به خاک سپرد...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲۳, پنجشنبه

خودیابی

اینقدر بازیهای اخیر زندگی با من جالب بوده که توصیفش امکان پذیر نیست! دو ماه پیش اگر بهم می گفتند که چه اتفاقاتی قراره بیفته، به یقین باورم نمیشد... یک رازی رو باهاتون در میون بذارم: هنوز هم در ناباوری خودم به سر می برم!... احساس می کنم که کسی رو که سالیان سال پیش گم کرده بودم، دارم دوباره پیداش می کنم: خودم رو!... انگار که زندگیم داره در عرض این مدت کوتاه زیر و رو میشه و عجیب اینجاست که هیچ ترسی در درونم از این بابت وجود نداره... منی که بارها و بارها بی گناه به جرم مخالفت در برابر تغییر در زندگی محاکمه شده بودم، حالا انگار نه تنها با کمال میل به این تغییرات خیر مقدم میگم بلکه از تمامیه لحظاتش لذت می برم! یک دوست کوچولویی چند روز پیش ازم می پرسید: فکر می کنی ده سال دیگه کجا هستی و مشغول به چه کار؟ الان که به این سؤال فکر میکنم، میگم ده سال که سهله، تو بگو ده روز!... واقعاً ده روز دیگه کجا هستیم و به چه کار؟!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲۲, چهارشنبه

Where there’s a will...

Where there’s a will, there’s a way... If you want something badly enough, you can find the means to get it!

چه خوش صید دلم کردی

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی​گیرد
ز هر در می​دهم پندش ولیکن در نمی​گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی​گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمی​گیرد

صراحی می​کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی​گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمی​گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی​گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی​معنی مرا در سر نمی​گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می​بینم مگر ساغر نمی​گیرد

میان گریه می​خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی​گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی​گیرد


سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی​گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می​گیرد این آتش زمانی ور نمی​گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی​داند رهی دیگر نمی​گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی​گیرد

حافظ

۱۳۸۵ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

Ayrılık جدایی

این ترانه یکی از آهنگهای محبوب منه... با اینکه خیلی غم انگیزه و الان اصلاً به حال و هوای من نمیخوره، همینجوری هوس کردم که اینجا بذارمش...ا


Reshid Behbudov - Ayrilik

Fikrinden Geceler Yatabilmirem شب ها از فکر تو نمی تونم بخوابم
Bu Fikri Basimdan Atabilmirem این فکر رو نمی تونم از سرم بیرون کنم
Neyneyim Ki Sene Çatabilmirem
چه کار کنم که به تو نمی تونم برسم ؟

Ayrilik Ayrilik Aman Ayrilik جدایی جدایی امان از جدایی
Her Bir Dertten Olar Yaman Ayrilik
ازهر دردی بدتره جدایی

Uzundur Hicrinden Gara Geceler شب ها از هجر تو دراز و طولانیند
Bilmirem Men Gedim Hara Geceler
نمی دونم که شب ها به کجا پناه ببرم
Vuruptur Galbime Yara Geceler
شبها به قلب من زخم زده اند

Ayrilik Ayrilik Aman Ayrilik جدایی جدایی امان از جدایی
Her Bir Dertten Olar Yaman Ayrilik ازهر دردی بدتره جدایی

۱۳۸۵ شهریور ۲۰, دوشنبه

"وقاحت به توان بی نهایت"

فروتنی و افتادگی به طور قطع جزو خواص رایج بین مردم نیست، حداقل اگر هم قدیما بوده، با روند دنیای امروزی، دیگه زیاد پیدا نمیشه!... ولی برعکس نقطه ی مقابلش یعنی وقاحت و بی شرمی از اون چیزایی که توی این دور و زمونه پر یافت میشه... آدم هر چقدر هم که روزمره با این قضیه سر و کار پیدا میکنه، باز هم وقیح و پررو بودن بعضیها، آدم رو جداً مات و مبهوت میکنه!... تصورش رو بکنید: یک عمر همه جور بدی در حق کسی بکنید و در طی این مدت، چیزی به جز خوبی به عنوان جواب نگیرید. بعد که دیگه جون طرف رو به لبش رسوندید، فرار رو بر قرار ترجیح بده... و حالا تازه شما انتظار داشته باشید که این آدم بک عمر دیگه در سوگ شما به سووشون بشینه و چشم به راهتون باشه تا شاید شما دوباره اون رو مورد الطاف خودتون قرار دادید و چون از پلیدی تا به حال کم براش گذاشتید، بیصبرانه منتظر باشه که شما دین "انسانی" خودتون رو در حقش ادا کنید!... آیا شما اسم این رو "وقاحت به توان بی نهایت" نمیذارید؟!... سنگ پای قزوین هم واقعاً احساس شرمساری می کنه!!!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۱۶, پنجشنبه

شانه هایت

یک اصلی رو که مدتهاست بهش رسیدم فراموش کردم: از لحظه ها لذت ببر و گذشته و آینده رو به حال خودشون رها کن... و این یک آن غفلت از این اصل، منو در گرداب اندیشه های آینده فرو برد... ای کاش در اون لحظه این ترانه رو به تو تقدیم کرده بودم و با گذاشتن سر به روی شانه هات، اون گرداب منو در کام خودش نمی بلعید... شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...دوست دارم...ا


هایده - شانه هایت
شعر از اردلان سرفراز
آهنگ از فرید زولاند


سر به روی شانه های مهربانت میگذارم
عقده ی دل می گشاید، گریه ی بی اختیارم

از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تن
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

عشق صدها چهره دارد عشق تو آیینه دارد
عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را قصه ها وگفت وگو هاست
من تو را درجذبه ی محراب دیدن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله ی آرامشم تو
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
دوست دارم دوست دارم

۱۳۸۵ شهریور ۱۵, چهارشنبه

"به پلیدی فقط برای پشیزی"

به نظر میاد که این روزا فرصت زیادی برای نوشتن در اینجا ندارم. البته مطلب برای نوشتن همیشه زیاده ولی حتی ثانیه های زندگیم رو در حال حاضر نمیخوام از دست بدم...ا
چند وقت پیش یک نوشته ای اینجا در مورد دوستی نوشته بودم که ناگفته نماند کلی ها رو برافروخته کرده بود... داشتم به این فکر می کردم که آدما شاید سالیان سال با هم دوست باشند، حتی دوستهای خیلی خوبی باشند، ولی هیچوقت موقعیتی به اون شکل پیش نیاد که دوستیشون در محک آزمایش قرار بگیره... ولی وقتی به هر دلیلی چنین موقعیتی پیش اومد، اون موقع است که آدما چهره ی واقعی خودشون رو نشون میدند... اون موقع است که میشه دید آیا دوستی هاشون از "پی رنگی" بوده یا نه... اون موقع است که میشه دید آیا تو رو "به پلیدی فقط برای پشیزی" می فروشند یا نه... و خوشا به سعادت اون دوستیهایی که از این آزمایشها سربلند بیرون بیان! اگر اینچنین نشد، نه تنها جای ناراحتی نیست بلکه باید از ته دل خوشحال بود. دوستی جداً از اون چیزهایی که کیفیت تعیین کننده ی اصلیه نه کمیت! دو تا دوست که امتحانشون رو در گرمی ها و سردی ها پس داده اند می ارزند به هزار تا دوست که نمی دونی خنجرهاشون در نیام از برای دشمنه یا از برای پشت تو!!!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۱۳, دوشنبه

وجدان بیدار

میگن دست بالای دست بسیار است! به من لقب "وجدان بیدار" داده بودند ولی اینکه خود من یک روزی یک وجدان بیدار پیدا کنم، هیچوقت از گوشه و کنار ذهنم هم رد نمی شد... دیشب تا صبح از فکر خوابم نبرد چون تو، ای وجدان بیدار من، داغ دلم رو تازه کردی، داغی که حداقل فعلاً درمانی نداره! حق با تو بود و من شاید اشتباه کردم و عکس العمل شدید نشون دادم، ولی درد خیلی زیاد بود و هست... و من فقط یک انسانم با تمام نقاط قوت و ضعف خاص انسانی!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۱۲, یکشنبه

Gitme Sana Muhtacım نرو به تو نیاز مندم


Zeki Müren - Gitme Sana Muhtacim

Gitme sana muhtacim, gözümde nursun نرو به تو نیاز مندم نور چشمم هستی
basimda tacim, muhtacim تاج سرم هستی محتاجم
beni öldür öyle git, yasamak için مرا بکش و برو برای زندگی
senin sevgine muhtacim به عشق تو محتاجم
Muhtacim gözlerine, muhtacim sözlerine به چشمان تو نیازمندم به سخنانت محتاجم
uzattim ellerimi, muhtacim ellerine gitme دستم را به سوی تو دراز کردم به دستانت محتاجم نرو
Simdi bombos ellerim حالا دستانم خالی خالی
Seni çagirir yasli gözlerim muhtacim چشمان اشک آلودم تو را صدا میکنند محتاجم
Beni öldür öyle git مرا بکش و برو
Yasamak için senin sevgine muhtacim برای زندگی به عشق تو محتاجم

Sensiz bir dünyadayim, در دنیایی بی تو می باشم
gerçekten uzak bir rüyadayim muhtacim در خوابی دور از واقعیت به سر می برم محتاجم
Beni sensiz dünyadan, sonsuz rüyadan مرا از این دنیای بدون تو و از این خواب بی پایان
uyandir da git muhtacim بیدار کن و بعد برو محتاجم
Muhtacim gözlerine, muhtacim sözlerine به چشمان تو نیازمندم به سخنانت محتاجم
Ruhumu isitacak simsicak nefesine gitme نفس های آتشینت روحم را حرارت خواهد بخشید نرو
Gitme sana muhtacim gözümde nursun نرو به تو نیاز مندم نور چشمم هستی
Basimda tacim muhtacim تاج سرم هستی محتاجم
Beni öldür öyle git مرا بکش و برو
Yasamak için senin sevgine muhtacim برای زندگی به عشق تو محتاجم

۱۳۸۵ شهریور ۱۱, شنبه

در بلای سخت

این شعر رو یکی از "همزادان" من به پسرش تقدیم کرده... پسر جان، به حرف پدرت گوش کن و "غم جهان فرسوده مخور..."...ا

ای آنکه غمگنی وسزاواری
وندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا برم نامش
ترسم زبخت انده و دشواری

رفت آنکه رفت، و آمد آنک آمد
بود آنچه بود، خيـره چه غم داری؟

هموار کرد خواهی گيـتی را؟
گيـتی است« کی پذيـرد همواری؟

مستی مکن که نشنود اومستی
زاری مکن که نشنود او زاری

شو تا قيـامت آيـد زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بيـش بيـنی زيـن گردون
گر تو به هر بهانه بيـازاری

گويـی گماشته ست بلايـی او
بر هر که تو دل بر او بگماری

ابری پديـد نی و، کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و يـا نکنی، ترسم
بر خويـشتن ظفرندهی باری

تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بيـاری و بگساری

اندر بلای سخت پديـد آرند
فضل و بزرگ مردی و سالاری

رودکی

۱۳۸۵ شهریور ۱۰, جمعه

روز جمعه ی دیگه ای فرا رسید، یعنی هفته ی دیگه ای رو پشت سر گذاشتیم! در عین اینکه جمعه اومدنش همیشه خوشحال کننده برای کسانیه که در کشور های مسیحی زندگی می کنند، به طریقی احساس گذر عمر رو به آدم میده...ا
فردا سفر کوتاهی رو در پیش دارم... دیدار دوست دیرینه ام همیشه برام دلپذیره و این بار این دیدار علی الخصوص هیجان خاصی رو در من ایجاد کرده... دلم میخواد اونها که عملاً در دو دهه ی اخیر خانواده ی من در این دیار غربت بوده اند، همونی رو ببینند که من می بینم و در شادی من شریک باشند، به همون شکل که همیشه در غمها منو یار بوده اند...ا
اصلاً باورم نمیشه که زمان چطور گذشت...فقط یک ماه!... انگار که یک عمر گذشته... میگن وقتی به آدم خوش میگذره، گذشت زمان حس نمیشه، ولی من اصلاً چنین حسی ندارم و در واقع دلم میخواد که زمان هر چه کندتر بگذره و ثانیه ها رو به مانند سالها حس کنم!...ا