۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

دگر بار: 2. آغاز

روزای خوبی نبودن اون روزا! گاهی فکر میکنم که دیگه هرگز نباید به یادشون بیفتم و برای همیشه باید فراموششون کنم ولی فراموش کردن به این سادگیها نیست! یادمه وقتی توی اون دوران به طور خیلی جدی شروع به نوشتن کردم، خیلیها بهم اعتراض کردن! و من نوشتم که نوشتن هر کلمه مثل خواری میمونه که از توی قلبم بیرون میکشم... و این بار هم توفیری با شش سال پیش نداره!
مدتها بود که بهترین دوست پشتش رو بهم کرده بود و ازم روی برگردونده بود! دوست که نبود، جزئی از من بود، آره، دست خودم رو میگم! میگن هیچ دوستی بهتر از دست خود آدم نیست که خنجرها رو از پشت بر گرده ات فرود میاره. و این بار دست من دیگه به فرمانم نبود. چندین روز رو توی بیمارستان خوابیدم تا همه جور آزمایشی ازم بگیرن. دکترها هم توی کار من مونده بودن، هر کسی یک چیزی میگفت، ولی اونچه که مسلم بود حال و روزش بهتر نمیشد...و حالا دیگه به جایی رسیده بود که فقط یک دستی کلمات رو روی کیبورد تایپ میکردم!
برادرم باهام تماس گرفت و گفت که میخوان به اتفاق خانمش پیش من بیان. چی از این بهتر توی اون روزگار خراب! تازه چند ماه قبلش ازدواج کرده بودن و این مسافرت میتونست مثل یک ماه عسل با تأخیر باشه براشون. ولی آخه من چطور میتونستم بگم که در چه حالی به سر میبرم؟! توی این سالها در غربت یاد گرفته بودم که هیچوقت اونا رو در جریان خبرهای بد خودم قرار ندم. اما این دفعه دیگه نمیشد پنهان کاری کرد، دیگه داشتن میومدن... همه چیز رو تا اونجایی که میشد پای تلفن توضیح داد، براش گفتم. بندۀ خدا فکر کنم شوک بهش دست داد، ولی ضروری بود. حتی بهش گفتم که اگر احیاناً اون تاریخ اومدنشون حال من بدتر شد من ردیف کردم که یکی از بچه ها بره فرودگاه دنبالشون.
و اومدن! خوشبختانه حال من هم اونقدرها بد نشد و خودم به پیشوازشون به فرودگاه رفتم. دلم میخواست توی اون مدتی که اونجا هستن بهشون حسابی خوش بگذره. چون از مدتها قبل با دوست دیرینه ام برنامۀ سفر یک هفته ای رو به پاریس برنامه ریزی کرده بودیم و همه چیزش رو خریده بودیم، نمیتونستیم اون سفر رو به هم بزنیم. با این وصف توی اون یک هفته ای که ما نبودیم دوستای دیگه خوب هوای مهمونا رو داشتن و بهشون خوش گذشته بود، و من هم احساس خیلی خوبی پیدا کرده بودم... تا اون روز کذایی! ماشین ایراد پیدا کرده بود و باید یک سری به تعمیرگاه میزدیم. با برادرم به تعمیرگاه یکی از آشناها که اون سر شهر واقع شده بود رفتیم. موقع برگشتن به جای اینکه از راه معمولی برگردیم نمیدونم چرا من ناخودآگاه یا شاید هم خودآگاه مسیر از وسط شهر رو انتخاب کردم. چند روز قبل متوجه شده بودم که همسر سابق و پسرم اسباب کشی کردن. این رو تصادفاً فهمیده بودم که به کجا نقل مکان کردن، ولی چرا پسرم به من حرفی نزده بود؟! حتی چند هفته قبلش اون رو جلوی خونه اشون پیدا کرده بودم!... نزدیکی اون آدرسی که توی ذهنم نقش بسته بودم توقف کردم و از برادرم خواستم که توی ماشین منتظر بمونه. رفتم به طرف ساختمون، وقتی جلوی در رسیدم و توی زنگها به دنبال اسمشون گشتم، چیزی دیدم که یک لحظه احساس کردم چشمام داره سیاهی میره! اسم سه نفر روی زنگ بود: همسر سابقم، پسرم و اونیکه چندین سال به عنوان "دوست" وارد خونۀ ما شده بود و نون و نمک ما رو خورده بود! اگر بگم که در اون لحظه احساس کردم که تمام دنیا بهم خیانت کردن، جداً دروغ نگفتم!... و دیدن اسم پسرم در اونجا برای من ضربه ای بود که از خیانت مادرش به مراتب بزرگتر جلوه میکرد...
و اما از دوست دنیای مجازی بگم که توی اون مدت مدام با هم در ارتباط بودیم. خیلی احساس عجیبی بود برام. بدون اینکه دیده باشمش و حتی تلفنی باهاش صحبت کرده باشم یک قرابت خاصی بهش احساس میکردم. همه چیز رو براش میگفتم، مسافرت به پاریس، اومدن برادر، و خلاصه هر چی اون موقع توی زندگیم اتفاق میفتاد. از خیانتها براش گفتم و سعی کرد دلداریم بده. نوشتن براش بهم تسلی خاطر میداد و این حس رو که کسی هست که به حرفهای من گوش میکنه بدون اینکه قضاوتم کنه! احساس میکردم که دوستی پیدا کردم که تا آخر عمر میشه روش حساب کرد! از دوستیها و دوستای قدیمی خیلی حرف میزدیم. از دوست دیرینه ام براش گفتم و اون هم از دوست قدیمیش تعریف کرد... میگفت که این دوست قدیمیش توی لیست دوستاش اونجا توی اورکوت هم هست... و من عکسی رو با اون مشخصاتی که میگفت دیده بودم بدون اینکه توجه من رو به طریقی جلب کرده باشه! بهم میگفت که شما من رو یاد یک نفر میندازین! وقتی که با تعجب پرسیدم کی؟ جوابش فقط این بود که یکی که مثل شما خیلی به شعر و ادبیات علاقه داره! عجب! منظورش چی بود و راجع به چه کسی داشت صحبت میکرد؟! راستش زیاد به این حرفهاش توجهی نکردم و از کنارش گذشتم... چه میدونستم که در مورد من پشت صحنه چه صحبتها که نشده و چه پیشنهادها که داده نشده!...
روزهای آخر مهمونهای من در کنارم بود. اون روز یکشنبه رو به رفتن به شهر بازی اختصاص داده بودیم. وقتی که به خونه برگشتیم من طبق عادت همیشه اول سری به ایمیلها زدم و در کمال تعجب که کم مونده بود دو تا شاخ بر سرم سبز کنه، دیدم که ایمیلی از کسی دریافت کردم که اسمش برام آشنا بود... بله، از طرف همون بهترین دوست اون دوست مجازی من بود!... و بدین سان دگر بار همه چیز از ابتدا آغاز شد!

هیچ نظری موجود نیست: