۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

احتمال سوم

میگن بالاخره بهار اومد، به این مملکت حداقل! وطن که میدونم خیلی وقته هوا حسابی گرم شده... آفتاب بسیار زیبایی در این روز اول ماه مه از پنجره به درون اتاق افتاده که انسان رو وسوسه میکنه برای بیرون رفتن... باید بیرون زد و از این فرصتها استفاده کرد چون در این دیار هرگز نمیدونی که گرما چند روز مهمونته!
راستش تصمیم به نوشتن نداشتم اصلاً! از اونجایی که چند ساعت دیگه مسافر هستم، فکر کرده بودم که بعد از برگشتنم بنویسم، ولی همونجور که آفتاب گرم من رو به خارج شدن از خونه اغوا کرد، افکار درون هم به طریقی وادار به نوشتنم کردند... مثل همیشه :)
چندی پیش دوستی قدیمی رو توی یکی از این شبکه های اجتماعی پیدا کردم و خوشحال از اینکه بعد از سالیان سال در این محیط دیده بودمش تقاضای دوستی براش فرستادم. هفته ها گذشت و خبری ازش نشد. با خود گفتم که از چند حال به رد نیست: یا "عموناصر" رو نشناخته که چیز تازه ای نیست چون قبلاً هم پیش اومده بود که بعضی از دوستای قدیمی که با این اسم مستعار آشنایی نداشتن به جا نیاورده بودن، یا این دوست هم از اون دسته است که سالی یک بار به این شبکه سر میزنه که این هم البته ابدا دور از واقعیت نبود، و یا...؟ همیشه یک احتمال سوم هم هست! میدونین، اون احتمال سومه که کار رو توی زندگی همیشه خراب میکنه! احتمال سومهاست که باعث میشه ما توی زندگی خودمون برای خودمون تصمیم نگیریم و اجازه بدیم تعیین کننده برای تصمیم گیریهامون کسان دیگه باشن... در هر حال، این دفعه هم احتمال سوم بود! یعنی من نمیدونستم که اینطوره و برای اینکه هر کدوم از احتمالهای دیگه رو حذف کنم، پیغامی فرستادم... و جوابی که دریافت کردم فقط و فقط دال بر احتمال سوم بود!
آدما بدون اینکه دچار آلزیمر بشن چقدر حافظه اشون میتونه کند بشه و وقایع رو فراموش کنن! نمیدونم چی بگم راستش! شاید هم گاهی اوقات ما آدما میخوایم که بعضی چیزا رو طور دیگه ای به یاد بیاریم، شاید برامون به خاطر آوردن بعضی چیزا زیاد به مذاق اونایی که برای ما تصمیم میگیرن خوشایند نباشه و به همین خاطر اون خاطرات رو میفرستیمشون اون عقب عقبهای ذهن و روش هم کلی خرت و پرت انبار میکنیم، به امید اینکه دیگه جلوی چشم نباشن و به یاد نیان! در عرض یک چشم به هم زدن فراموش میکنیم که با چه کسی طرف هستیم و چه حرفهایی به هم زدیم و چه قولهایی به هم دادیم، فراموش میکنیم که یک روز چطور با چشمهای پر از اشک گفتیم: دیگه قهر نکنین و بذارین برین ها، من اینجا خیلی تنهام، عموناصر! و در عرض یک چشم به زدن میذاریم که برامون تصمیم بگیرن و بهشون این اجازه رو میدیم که حتی برامون تعیین کنن که "با کی دوست باشیم یا نباشیم"... و در عرض یک چشم به هم زدن وبدون اینکه حتی خودمون هم متوجه باشیم، به مفت فروختیمش... عموناصر رو میگم!  

هیچ نظری موجود نیست: