۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه

داستان مهاجرت 7

نمیدونم اگه امروز مجبور میشدم، کارایی رو که توی اون دوره بهشون تن در دادم، آیا دوباره انجام میدادم یا نه! اون موقعها هم جوونتر بودم و نترس تر و از طرف دیگه هم شرایط و دوره زمونه الان کلی تغییر کرده... ولی خوب همیشه میگن که احتیاج مادر اختراعه! از روی ناچاری آدما دست به کارایی میزنن که بعدها وقتی یادشون میفته اصلاً خودشون هم باورشون نمیشه!
توی سالن ترانزیت و چند ساعتی هم صحبتی با این غریبۀ مهربون به سرعت گذشت. یواشکی گذرنامه ها رو بهش دادیم. اون هم باید دیگه میرفت تا به قطارش برسه، چون بندۀ خدا سفر طولانیی رو دوباره در پیش داشت. توی اون چند ساعت کلی به ما اطلاعات در مورد این کشور تازه داده بود. از نصیحتهایی که بهمون کرد که هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره این بود "که اونجا زن و شوهرها خیلی زود با هم مشکل پیدا میکنن و از هم جدا میشن بنابرین حواستون به زندگیتون باشه..." یادمه که اون موقع چقدر این حرفهاش برام عجیب و دور از واقعیت به نظر میومدن...
ازمون خداحافظی کرد و رفت. ما هم دیگه بواش یواش به طرف گیت خودمون رفتیم. هنوز کارت سوار شدن رو نگرفته بودیم و این قدم آخر بود. اون هم بدون مشکل حل شد. در یک چشم به هم زدن دیدیم که داریم میریم و سوار میشیم. از همونجا من نگرانیم شروع شد، نمیدونم شاید هم رنگم پریده بود. همه اش توی این فکر بودم که از دست پاسپورتها که خلاص شدیم، ولی بلیطها رو باید یک جوری گم و گور میکردیم. بهمون گفته بود که بهترین جا برای این کار توی دستشویی هواپیماست. حالا من دائم توی فکرم این بود که کی برم دستشویی و اینکار رو انجام بدم، چون زمان پرواز خیلی کوتاه بود... به محض اینکه چراغهای مربوط به بستن کمربندها خاموش شد، من دیگه معطلش نکردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. با سرعت هر چه تمومتر بلیطها رو ریز ریز کردم و توی توالت انداختم. به این فکر میکردم که اگه بعد از کشیدن سیفون گیر کنن، اونوقت باید چیکار کنم؟! ولی خوشبختانه اینطور نشد و اومدم با خیال راحت دوبار سر جام نشستم...
در چشم بر هم زدنی توی بلند گوها اعلام کردن که به زودی هواپیما بر زمین خواهد نشست. و همینطور هم شد. از هواپیما پیدا شدیم . فرودگاه خیلی کوچیکی به نظر میومد، یعنی دقیقاً همونجوری بود که در موردش بهمون اطلاعات داده بودن. با بقیۀ مسافرهای هواپیما به طرف جایی که پاسپورتها رو کنترل میکردن در حال حرکت بودیم. سعی میکردیم که کمی آرومتر بریم تا شاید آخرین نفرها باشیم و اون موقع که اعلام میکنیم که چرا و چگونه به اینجا اومدیم، کسی پشت سرمون نباشه... و بالاخره جلوی باجه رسیدیم و خانم مسئولی از پشت شیشه گفت: پاسپورتهاتون، لطفاً! 

هیچ نظری موجود نیست: