۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

داستان مهاجرت 6

یک موقعی فکر میکردم که آدم هیچوقت به هیچ جایی مثل وطنش نمیتونه دلبستگی داشته باشه و کلمۀ نوستالژی، دردِ خانه، بیخود ساخته نشده! ولی اون روز وقتی سوار شدیم و هواپیما شروع به حرکت کرد و بعد از چند لحظه ای توی آسمون اوج گرفت، بغض در درون من هم به اوج خودش رسید... هرگز فکر نمیکردم که توی اون چند سال اونچنین با اونجا مأنوس شده باشم... شاید هم در اصل جا و مکان نبود که دلم براش تنگ میشد، این آدما بودن، دوستا بودن که دوری ازشون در اون لحظه خیلی غم انگیز احساس میشد...
مدت پرواز زیاد طولانی نبود و هواپیما به زودی بعد از چند ساعت به زمین نشست. چند ساعتی رو باید در سالن ترانزیت سپری میکردیم. کسی رو که باید در اونجا ملاقات میکردیم از هم مهمتر بود. مشخصاتش رو از قبل بهمون داده بود طی تماس تلفنی آخری که باهامون گرفته بود... گفت که موهاش رو رنگ روشن کرده و پیدا کردنش نباید زیاد سخت باشه.
توی ترانزیت پرس و جو کردم تا گیت مورد نظر رو پیدا کنم. الان که یادم میفته خودم از خودم خنده ام میگیره، چون از همونجا دیگه به این فکر بودم که نباید آلمانی حرف زد چون ممکنه بفهمن که ما از کجا اومدیم و به همین خاطر از هر کی میخواستم سؤال کنم فوری میزدم توی خط انگلیسی و حواسم مدام جمع بود که خرابکاری نکنم و کلمه های آلمانی رو ناخودآگاه قاطی صحبتهام نکنم :)
بالاخره گیت رو یافتیم و رفتیم یک جایی برای نشستن پیدا کردیم. چشممون مرتب به آدمایی بود که گذر میکردن... تا سرانجام دیدیم که کسی با موهای مش کرده و رنگ آفتاب سوخته که حاکی از جنوبی بودنش بود، به طرف ما اومد... اون ما رو پیدا کرده بود، چون شاید هم خود ما بیشتر از اونیکه فکر میکردیم تابلو بودیم، یک زن و شوهر جوون و با یک بچۀ یک ساله در بغل که مات و مبهوت فقط اطراف رو نگاه میکردن...
چهرۀ مهربونی داشت و شیرین صحبت میکرد. برامون تعریف کرد که چطور شده که این همه راه رو با قطار کوبیده و اومده تا به داد ما برسه. ظاهراً با برادر دوست قدیمی من توی یک ساختمون همسایه بوده. یکی دو شب قبلش خونه اش مهمون بوده و در اونجا با دوست قدیمی من آشنا میشه. دوست من و برادرش انگار داشتن بگو مگو میکردن و از اونجاییکه زبونشون رو نمیفهمیده کنجکاو میشه که جریان از چه قراره. کاشف به عمل میاد که برادر دوست من در اصل قرار بوده به این سفر بیاد ولی در آخرین لحظه ترس ورش میداره و زیرش میزنه. دوست قدیمی من هم از شنیدن این جریان شدیداً عصبانی میشه و خلاصه قیل و قالی سر میگیره. خلاصۀ ماجرا اینکه این شخص نیکوکار هم بهشون میگه که خب این که غصه نداره! من میرم و این کار رو انجام میدم... و به این شکل اون روز در سالن ترانزیت سرنوشت ما رو در مقابل همدیگه قرار داده بوده بود تا چند ساعتی رو با هم گپی بزنیم و بعد هم دیگه این اولین و آخرین ملاقات ما باشه... حداقل تا این لحظه، ولی کی از کار این دنیا خبر داره؟!

هیچ نظری موجود نیست: