۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

غم تنهایی

فریدون فروغی - غم تنهایی

چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه ی پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
غم میاد یواش یواش خونه ی دل در میزنه
یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
دل این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغه ابرا رو چوب میزنه
اشک این ابرا زیاده
ولی دریا نمیشه

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

احساس خدایی

همیشه به ما می گفتند که قدر دوران مدرسه رو بدونید که این روزا دیگه هیچوقت برنمیگردند! الان که به دوستای قدیمی اون دوران فکر میکنم میبینم که چقدر دوران خوبی بود، و اون دوستیهای خالص و بی ریا شاید دیگه هیچوقت برنگردند... نسل ما نسل بدی بود، نسل "چوب دو سر نجس"! همگی اون نسل به طریقی فنا شدیم: یا به اونجایی رفتیم که "عرب نی انداخت"، یا در نبرد بین حق و باطل جان به جان آفرین باختیم، یا آواره ی دیار غربت شدیم و یا در همون دیار هر روز خدا با مصائب روزگار دست و پنجه نرم میکنیم! دوستی داشتم دراون دوران دبیرستان که به اجبار زمونه راهی نبرد شد، زنده رفت و ملقب به شهید زنده برگشت! سالها پیش دیدمش و چقدر تغییر کرده بود! وقتی از اون روزهای خون و آتش صحبت میکرد، چیزی بهم گفت که شاید تا همین چند سال پیش دقیقاً مفهومش رو درک نکرده بودم. گفت: میدونی، عموناصر، وقتی که زخمی شدم،  بین مرگ و زندگی سیر میکردم. وقتی که جون سالم به در بردم، تازه فهمیدم که زندگی چقدر بی ارزشه! دیگه هیچ چیز مثل سابق برام اهمیت نداشت و از هیچ چیزی دیگه نمیترسیدم، مطلقاً از هیچ چیز! اون موقع بود که احساس خدایی میکردم...

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

مُرده ... که بگن لال نیست!

هفته ی پیش خبری توی یکی از روزنامه های اینجا در مورد فیس بوک چاپ کرده بودند مبنی بر اینکه خانم جوانی که زوجش به رحمت ایزدی پیوسته بوده و یکی از کاربران فیس بوک هم بوده، داره سعی میکنه حساب این عزیز از دست رفته اشو در اونجا ببنده! بواسطه ی اینکه تمامی دار و دسته ی فیس بوک در آمریکا هستند، از متوفی شدن کاربرانشون در خارج از اونجا طبیعتاً نمیتونن اطلاع پیدا کنن و به اثبات رسوندش هم براشون کار ساده ای نیست. خلاصه که این دختر خانم عزادار هر چی سعی کرده بوده با دست اندرکاران فیس بوک تماس بگیره، موفق نشده بوده. دیروز دوباره خبر جدیدی توی همون نشریه منتشر شد که سرانجام این خانم تونسته مسئولین فیس بوک رو متقاعد بکنه که بابا این دوست ما دیگه در میون ما نیست و اینکه دوستانش هنوز میان توی صفحه اش و براش پیغام میذارند، فقط نمکیست به روی زخم ما  و بس...
داشتم در همین رابطه فکر میکردم که خوب این خدا رحمتی که توی فیس بوک بوده و دار فانی رو وداع گفته بوده! حالا تکلیف اونایی که اونطرف و در اون عالم هستند و یک دفعه توی دنیای مجازی پیداشون میشه، چیه؟! بعد از مدتها تفکر و تعمق، بهترین جوابی که پیدا کردم، میدونید چی بود؟ "مُرده ... که بگن لال نیست!" :)

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

دریاب همی که با طرب میگذرد

باز هم این اعداد و ارقام سر و کله اشون پیدا شد :) دست از سر ما بر نمیدارند و سالی یکبار همین موقع ها که میشه دوباره به سراغ ما میاند تا یادآوری کنند که 
این قافله ی عمر عجب میگذرد
دریاب همی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

- خوب دوست باوفای من که سالی یکبار به یاد دوست قدیمیت می افتی و قدم رنجه میفرمایی و به ما سرکی میزنی، حالا این عددها چه جوری بودند؟! آخه میدونی ترجیحاً دیگه میخوای بهش فکر نکنی :)
- عجب!  که یادت رفته؟! پس بذار حالیت بکنم (به قول حاجی خرسه توی شهر قصه ها!) اولش فرد بود، بعد هی زوج اومد و پشتش باز فرد. یک و یک بود، دو و دو بود و سه و سه... حتی چهار و چهار هم اومد!
- ای بابا، صبر کن، صبر کن! چهار و چهار دیگه کی اومد؟! اصلاً حواسم نبود! مطمئنی تو؟
- آره، قربونت برم :) از اون که دیگه خیلی گذشت!... آره، دوست خوب من، صفر و دو بود، دو و چهار اومد و حالا دیگه نوبتی هم باشه نوبت چیه؟
- والله چه عرض کنم؟
- چهار و شیشه دیگه...
-  چهار و شیش؟! ... آره، راست میگی انگار! چهار و شیش... ای وای بر من، ای وای بر من...:)

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

حرف بزن

مازیار - حرف بزن

تو با اين كه مهربوني منو دست کم گرفتي
منو قابل ندونستي راز تو به من نگفتي
شايد از دست حقيرم واسه تو يه كاري ساخته ست
گرچه اسمم به گوش تو حالا خيلي نا شناخته ست
حرف بزن اي مهربون منو از خودت بدون
حرف بزن اي مهربون منو از خودت بدون

حتی خنده هات مثل تلخي گريه ست مثل لبخند دروغ آشنايي
تو رو خوب مي شناسم از عاطفه سرشار تو کجا و قصه هاي بي وفايي
تو رو خوب مي شناسم از عاطفه سرشار تو کجا و قصه هاي بي وفايي
حرف بزن اي مهربون منو از خودت بدون
حرف بزن اي مهربون منو از خودت بدون

گريه ارزوني چشمات اگه اشکي نيست بباري
حالا خالي كن با حرفات هر چي كه تو سينه داري
واسه يك بار هم بذار من محرم راز تو باشم
بذار آخرین ترانه واسه آواز تو باشم
شاید از دست حقیرم واسه تو یه کاری ساخته ست
گرچه اسمم به گوش تو حالا خیلی ناشناخته ست
حرف بزن ای مهربون منو از خودت بدون
حرف بزن ای مهربون منو از خودت بدون
حرف بزن ای مهربون ای مهربون ای مهربون

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

این آدم بزرگ‌ها راستی‌ راستی چه‌قدر عجیبند!

تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.

به می‌خواره که صُم‌ بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی‌ راستی چه‌قدر عجیبند!

از کتاب شازده کوچولو،  نوشته ی آنتوان دو سنت اگزوپری،   ترجمه ی احمد شاملو

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

کوه به کوه نمیرسه...

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود! دو تا گنجشگ بودند که با بچه اشون توی آشیونه ای که با هم ساخته بودند زندگی میکردند. آقا گنجیشگه  از زندگیش اصلاً راضی نبود، چون هر چی از صبح تا شوم جون میکند و دنبال غذا میگشت که به خونه بیاره و شکم جوجه اشونو سیر کنه، از نظر خاتون گنجیشکه هیچی نبود. هر چی بیشتر میگذشت آقا گنجیشکه بیشتر مطمئن میشد که اون در اصل گنجشک نیست و فقط خودش رو به شکل اونا درآورده، وگرنه اگر درست بهش نگاه میکردی به راحتی میتونستی سیمای اصلیش یعنی "قشقرک" رو ببینی ! ولی آقا گنجیشکه حیوونی بچه اش رو خیلی دوست داشت و به خاطر اون هر روز خدا خون خونش رو میخورد و دم نمیزد... روزها، هفته ها، ماهها و سالها گذشتند و جوجه کوچولو بالاخره بزرگ شد. هر چی اون بزرگتر میشد، از صبر آقا گنجیشکه هم کمتر میشد... تا یه روز سرانجام طاقتش طاق شد و برای اولین بار توی زندگیش گفت: نه! این زندگی نیست و باید رفت! گفت که از اون آشیونه هم خودم هییچی نمیخوام، ولی سهمم رو به بچه ام میدم. قشقرک که معروف به "قشقرک بازی" هست و معمولاً همیشه فقط شلوغش میکنه، با زرنگی آقا گنجیشکه رو خامش کرد: من سهم جوجه رو براش نگه میدارم و بعداً بهش میدم! آقا گنجیشکه ی داستان ما که حتی اون موقع هم نمیخواست صورت واقعی این قشقرک رو ببینه، پیش خودش گفت: هر چقدر بد باشه، به بچه اش نمیتونه بدی کنه!... بله، جوجه گنجیشک ما بزرگ شد و از پیش قشقرک برای همیشه رفت.  با زحمت فراوون تونست برای خودش یک آشیونه درست کنه ولی از ادا کردن قول این"قشقرک مادرگونه"  خبری نشد که نشد!... قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید!... ولی صبر کنید یک دقیقه! بهتر نبود آخر داستان رو اینطوری تموم میکردیم: کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه!... همه ی داستانا رو باید اینجوری به پایان برد!

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

نصیحتهای تب آلود

سالیان سال بود که مریض نشده بودم و وقتی آنفلوانزا به طور ناگهانی به سراغم اومد، من رو خیلی غافلگیر کرد. اصلاً انتظارش رو نداشتم! یعنی راستش کی منتظر مریضیه که من دومیش باشم؟! وقتی که روز دوشنبه ی گذشته محل کارم رو ترک میکردم، در حالیکه سگ لرز میزدم، فکر نمیکردم تمام هفته ی آینده رو در حال تب  گذرون کنم. جالب اینجاست که روز اول بیماری دلم میخواست بلند شم و خودم رو به پای کامپیوتر برسونم و بنویسم، ولی طاقت از جا بلند شدنش حتی نبود تا چه برسه به بقیه اش! گفتم پس کاغذ و قلم میارم و افکار رو که همینطور داشت تراوش میکرد به قلم میکشم... ولی نه! یارای اون کار هم نبود! دیدم چاره ای جز این ندارم که همه رو فقط به خاطر بسپرم، تا وقتی حالم بهتر شد بنویسمشون... اینقدرشون به یادم موند، در اون روزهای تب و شاید هم هذیون...

پسرم!
نمیدونم چرا در این لحظه اینقدر به یاد تو هستم و احساس می کنم که باید یک چیزایی رو باهات تقسیم کنم. دلم میخواد این حرفها رو همیشه آویزه ی گوشت نگه داری و تا زنده هستی همیشه به یاد داشته باشی که روزی پدرت اینها رو به زبون آورد.
 توی این دنیا سعی کن فقط و فقط روی پاهای خودت بایستی و بس! به هیچ کس وابسته نباش و از هیچکس انتظار نداشته باش! انتظار آخرش همیشه به یأس و ناامیدی ختم میشه! 
آدما رو دوست داشته باش! همه رو، بدون در نظر گرفتن رنگ، جنس، زبون، سن، قد و... اگر آدما رو دوست نداشته باشی، مطمئن باش که خودت رو هم هیچ وقت نمیتونی درست و حسابی دوست داشته باشی... و خودت رو باید دوست داشته باشی، با همه ی خوبیهات و همه ی بدیهات! بذار قلبت بزرگ و بزرگتر بشه، اینقدر که همه عالم و همه ی بشریت توش جا بگیرند... 

فکر کنم که تبم باید اون موقع خیلی بالا رفته باشه، چون دیگه بیشتر از این یادم نمیاد! میدونم که ساعتها داشتم فکر میکردم... از یک مغز تب آلود بیشتر از این چه انتظاری میشه داشت مگر نصیحتهای تب آلود پدرانه!

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

دوستی کی آخر آمد

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

حافظ

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی!

بعد از دو هفته تعطیلات و استراحت در خونه دوباره سر کار برگشتم. امسال  روزهای به اصطلاح اینجایی ها "قرمز" یعنی روزهای تعطیل رسمی که توی تقویم با رنگ سرخ مشخص شده اند، یک جوری افتاده بودند که با گرفتن چند روز مرخصی میشد دو هفته رو به آسونی تعطیل بود. خلاصه ما هم فرصت رو مغتنم شمردیم و از این فرصت طلایی حداکثر استفاده رو کردیم :)
چندین هفته قبل از کریستمس همه اش صحبت از این بود که امسال مردم به دلیل وضع ناهنجار اقتصادی قادر نخواهند بود که به رسم هر سال خرید عید بکنند و جیباشون رو چنان خالی کنند که بعد از ایام تعطیل آه نداشته باشند که با ناله سودا کنند! حالا آمار نشون میده که میزان خرید در روزهای آخر سال 2008 مسیحی رکورد بوده! نمیدونم مردم این جامعه به کجا و به کدوم جهت دارن میرن، ولی فقط اینقدر میدونم که این اون جامعه ای نیست که من دو دهه ی پیش به درونش راه پیدا کردم. متأسفانه مثل خیلی از جوامع دیگه اینها هم شدیداً میل به مصرفی بودن پیدا کردند. چند سال پیش مقاله ای توی مجله ی شپیگل در مورد این کشور شمالی میخوندم که در اون وضعیت اجتماعی و اقتصادی مردم سوئد رو در دو دهه ی اخیر بررسی کرده بود. در خاتمه اینطور نوشته بود که اگر اولوف پالمه ی فقید الان زنده میشد به یقین  این جامعه رو که سالها برای ساختنش تلاش کرده بود، دیگه نمیشناخت! مع الاسف که اینها دنباله رو جامعه ی اون طرف آبها شده اند، در حالیکه "کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی"! 

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

رو که نیست!

نمیدونم چرا بعضی از آدمها اینقدر بی شخصیت و دون هستند؟! همه ی عالم و آدم ماهیتشون رو میدونند و حناشون دیگه به هیچ صورتی رنگی نداره! باز هم دست از تلاشهای مذبوحانه اشون بر نمیدارند و مدام میخوان خودشون رو به انسانهای پاک و بی ریا بچسبونند! واقعاً رو که نیست...

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

عمو ناصر بالای منبر می رود!

بازم نیمه های شب از خواب بیدار شدم! اصلاً انگار یک شب کامل تا صبح خوابیدن به ما نیومده :) نگاهی به ارقام قرمز رنگ ساعت رادیویی کردم که توی تاریکی شب برق میزد. ای داد! ساعت تازه سه بود و تا صبحگاهان هنوز چند ساعتی مونده بود. یادم افتاد که فردا، یا به عبارت بهتر امروز، روز دوشنبه است و با خانم ِ رئیس قرار صحبت داریم. در یک چشم به هم زدن خودم رو روبروش و در اتاق کنفرانس دیدم. تا اومد به خودش بیاد، رفتم بالای منبر :) از قدیما به من میگفتند که تو باید آخوند میشدی ها، باورم نمیشد...:) خلاصه انگار که دیگه هیچکس و هیچ چیز نمیتونست جلوی سخنرانیم رو بگیره! از خواب که بیدار شدم، خودم از خودم خنده ام گرفت...
خوب اونکه خواب بود، حالا این دیدار در واقعیت به کجا انجامید؟ راستش رو بخواید زیاد هم دست کمی از خواب نداشت :) بیچاره سرکار خانم ِ رئیس! آخر های جلسه دلم دیگه براش سوخت و اینقدر گفته بودم که دیگه صداش درنمی اومد! می دونست حق با منه و جوابی نداشت که بده. آخرش هم بهش گفتم هیچ نیازی به جواب دادن نیست و فقط پیش خودت و وجدان خودت حرفهای من رو مرور کن!
یکی از مشکلات بزرگی که ما شرقی ها توی این مملکت داریم، رک بودن ما در مقابل دو چهره ای بودن اینهاست. هیچوقت حرف رو مستقیم از دهن اینها نمیشنوی. یک حرف رو شاید هزاران بار سبک و سنگین کنند و ببینند که آیا در انتها براشون ضرری داره یا نه، و تازه بعد از اون هم باز به این نتیجه برسند که نگفتنش از گفتنش بهتره! بنابرین وقتی با بی پروایی ما در گفتار روبرو میشند، خیلی وقتها میمونند که چطور عکس العمل نشون بدند...

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

ابراي پاييزي

امروز تا اونجایی که من خبر دارم روز تعیین کننده ای برای خیلی هاست که توی بزرگترین تولید کننده ی خودرو در این شهر کار می کنند! بعد از اونکه چند وقت پیش این تولید کننده، نوای اخراج کردن چندین هزار نفر رو سر داد و با این حرکتش کل اقتصاد این کشور رو به طریقی تحت الشعاع قرار داد، حالا امروز احتمالاً اولین لیست اخراجی ها رو اعلام خواهد کرد... همه جای دنیا این موقع از سال به کارکنانشون عیدی و پاداش میدند، اینا حکم اخراج! 
اینجور که به نظر میاد بهترین وقتی رو که برای گوش کردن به موسیقی دارم در هر حال رانندگی و به سمت محل کاره و یا بر عکس به طرف خونه است :) خلاصه در این راه پایان ناپذیر، کلی کشفیات ملودیک انجام میدم! بعد از دیدن فیلم سنتوری که شیفته ی ترانه هاش شدم، رفتم و آهنگ های دیگه ی محسن چاوشی رو تا اونجاییکه میشد پیدا کردم.  وقتی امروز  "عزیز دل برادر" رو به محل کارش رسوندم، این آهنگ شروع به نواختن کرد. جداً که موزیک بسیار زیبایی داره و تلفیق سازهاش معرکه است!


چاوشی - ابرای پاییزی

ابراي پاييزي دلگير من
جوون تراي چهره ي پير من
چشمهاي من بي خبراي ساده
منتظراي دل به جاده داده

مردمكاتون به كجا زل زدن
باز م‍ژه هاتون به كجا پل زدن
كاشكي بدونيد كه دارم هنوزم
از اشتباه قبليتون مي سوزم

با اينكه هيچ كس نيومد پيش من

شب زده ها چشماي درويش من
تنها نبودم حتي يك دقيقه
با تنهايي كه بهترين رفيقه
كه بهترين رفيقه

ابراي پاييزي دلگير من
جوون تراي چهره ي پير من
چشمهاي من بي خبراي ساده
منتظراي دل به جاده داده

مردمكاتون به كجا زل زدن
باز م‍ژه هاتون به كجا پل زدن
كاشكي بدونيد كه دارم هنوزم
از اشتباه قبليتون مي سوزم

با اينكه هيچ كس نيومد پيش من

شب زده ها چشماي درويش من
تنها نبودم حتي يك دقيقه
با تنهايي كه بهترين رفيقه
كه بهترين رفيقه

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

موهبت امید

امروز صبح اول صبح یکی از همکارهای قدیمی ایمیلی برای همگی ما فرستاده بود و در اون قطعه فیلم کوتاهی رو ضمیمه کرده بود. بعد از دیدن این کلیپ تا چند دقیقه مات و مبهوت به صفحه مونیتورم خیره موندم! اولین فکری که از ذهنم گذر کرد، این بود که ما آدما گاهی اوقات چقدر در دنیای کوچیک خودمون غرقیم... و من مدتهاست که میخوام دوباره سازم رو به دست بگیرم و شکایت از این دارم که نیروی از دست رفته دستانم به طور کامل به من برنگشته... وای بر من و صدها وای بر من! 
 

Tony Melendez - Let It Be

When I find myself in times of trouble, mother Mary comes to me 
speaking words of wisdom, let it be 
And in my hour of darkness she is standing right in front of me 
speaking words of wisdom, let it be 

Let it be, let it be, let it be, let it be 
Whisper words of wisdom, let it be 

And when the broken hearted people living in the world agree 
there will be an answer, let it be 
For though they may be parted there is still a chance that they will see 
there will be an answer. let it be 

Let it be, let it be 

And when the night is cloudy, there is still a light, that shines on me 
shine until tomorrow, let it be
I wake up to the sound of music, mother Mary comes to me 
speaking words of wisdom, let it be 

Let it be, let it be

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

هنگام که گریه می دهد ساز

<
نیما یوشیج - هنگام که گریه می دهد ساز
با صدای زنده یاد احمد شاملو

هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی میزند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او به بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان؟
خاموش شبی است هر چه تنهاست
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده بر می اید
تنهای دگر منم که ام از چشم
طوفان سرشک می گشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هتگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

قانون مورفی

قرار بود برای ارائه ی یک مقاله توی کنفرانس به پایتخت برم. چند روزی بود که خودم رو براش حاضر کرده بودم. پیش خودم فکر کرده بودم که به جز تشریح مقاله بذار یک کار جالب هم بکنم، یک نمایش عملی نرم افزاری از کار... خلاصه کلی همه چیز رو تست کردم و حداقل صد بار به قول معروف "یک دو سه چهار، امتحان می کنیم..." انجام دادم. شب قبلش توی خونه هم باز دلم طاقت نیاورد و گفتم یک امتحان دیگه بکنم. باز هم مشکلی نبود! روز بعد، بعد از یک سفر سه ساعته ی با قطار به مقصد رسیدم و خوشبختانه محل کنفرانس هم درست چسبیده به ایستگاه راه آهن بود. تا اینجا که همه چیز سر جای خودش به نظر میرسید. با مسئولین سمینار صحبتی کردم و اتاقی روکه قرار بود من توش کار رو ارائه کنم بهم نشون دادند. کامپیوتر و باقی بند و بساط رو بیرون کشیدم و همه چیز رو برای یک نمایش تمام عیار آماده کردم! همه چیز کامل و بدون عیب به نظر میرسید...ادامه ی داستان رو حتماً میشه حدس زد :) برنامه ای که میلیون ها بار تمام و کمال اجرا شده بود و آخ نگفته بود، گیر کرد! پاشو توی یک کفش کرد و گفت: نمیخوام که نمیخوام!... اگر تا اون لحظه مفهوم  قانون مورفی رو نفهمیده بودم، حالا دیگه برام معناش کاملاً روشن شده بود: اگر احتمال اشتباه باشه، مطمئناً اتفاق میافته! و من بهش این رو هم اضافه میکنم: درست اونجایی که نباید اتفاق بیافته...:)

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

مبتلا

دلم میخواد این ترانه رو به تو که عزیزترین عزیزام هستی تقدیم بکنم... باورنکردنیه که فقط سه ماه و سه روز گذشته...


افتخاری - مبتلا

نه هم زباني نه هم نوايي
تا بگويم من زعشقت حكايتي
نه مهرباني نه چاره سازي
تا كنم از سوز پنهان شكايتي
شكايتي....
نواي مني بي نواي تو ام
بلاي مني مبتلا ي تو ام
سرود مني چنگ عود مني
وجود مني تار و پود مني
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو....

من كه در دام هلاك افتا ده ام
من كه چون اشكي به خاك افتاده ام
عاشقي ديوانه اي افسرده جانم
بي دلي بي حاصلي بي آشيانم
من كيم درد آشنايي بي نصيبي بي نوايي
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

چلوکباب ارجحیت اول

آخ که چقدر بعضی وقتها دلم برای شمال لک میزنه! شمال خودمون رو میگم ها، نه شمال قاره ی این چشم سبزها رو :) قدیما خیلی اون طرفا میرفتیم، شاید حتی گاهی اوقات هر آخر هفته. آخه تمام آبا و اجداد اونطرفی هستند... از ما بیشتر خانواده ی عمو خیلی به اون خطه ارادت داشتند و البته هنوز هم دارند. خیلی کوچیک بودم، شاید چهار پنج سال بیشتر نداشتم. یادم میاد که زمستون بود ولی پایتخت خبری از برف و سرما نبود. عموجون پنج شنبه بعدازظهر اومد در خونه ی ما و به اتفاق عازم شمال شدیم. کاملاً یادم هست که فقط من و پدرم رفتیم. شاید هم این اولین مسافرت من به شمال بود که در خاطرم مونده! به هر روی کلی برای خودم توی خونه ی پدربزرگ بازی کردم و سر به سر حیوونای جور و واجورش گذاشتم، طبیعتاً در عالم بچگی. جمعه بعد از ظهر آخر هفته داشت رو به اتمام میرفت و وقت بازگشت رسیده بود. وقتی راه افتادیم هوا خوب خوب بود، یعنی تا اونجاییکه ذهنم یاری میکنه! ولی رفته رفته هر چی جلوتر رفتیم هوا بیشتر رو به خرابی میذاشت. برف شدیدی شروع به باریدن کرد. ماشین هم نه یخ شکن داشت و نه زنجیر! نزدیکیهای کتل امامزاده هاشم بود که دیگه برف اینقدر شدید بود که تا چند متر جلوی ماشین رو بیشتر نمیشد دید! چند بار نزدیک بود که ماشین بره ته دره و من فقط یادم هست که همه یکدفعه تمامی ائمه و پیغمبر ها رو صدا میکردند و اونا رو به مدد می طلبیدند! نکته ی جالب داستان در اینجا بود که در حالی که همه توی اون ماشین به فکر مرگ و زندگی بودند،"عموناصر کوچولو" به فکر شکم بود و چلوکباب می خواست :) حالا به دلیل ترس یا هر چیز دیگه ای مجبور شدیم در اولین قهوه خونه توقف کنیم و صد البته عموناصر خردسال به مراد شکمش رسید و از اون جالبتر اینکه بعد از خوردن دو قاشق گفت: سیر شدم... 
الان که به این خاطره فکر میکنم فقط خنده ام میگیره و به این فکر می افتم که بچه ها بیشتر وقتا در کمال معصومیت توی دنیای خودشون سیر میکنند. متأسفانه خیلی از ما "بزرگترها" هم ارجحیت هامون رو درست انتخاب نمیکنیم: خانواده و عزیزان رو فدای چیزای سطحی میکنیم، نون شب رو به زور برای خوردن داریم اونوقت از روی چشم و هم چشمی به فکر ظاهر و تجملات هستیم و و و... اگه بخوام ادامه بدم مثنوی هفتاد من میشه! و تمامی اینا واقعاً دردناکه...فقط میتونم بگم: زندگی مجموعه ی ارجحیت های ماست!

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

برادرت نمیشنود!

بعد از گفتگو یا شاید بهتر باشه بگم مشاجره ای که با یکی از رئیسهای سر کار آخر وقت جمعه داشتم، خیلی به این مسئله توی این تعطیلات فکر میکردم که آیا در برابر بی عدالتیها باید سکوت کرد؟ آیا سکوت همیشه علامت رضا نیست؟! جالب بود که امروز صبح که سر کار میومدم، توی رادیو داشت این ترانه رو پخش میکرد... به یاد بیشتر از دو دهه ی پیش افتادم که در کنسرت زنده ی زلفی لیوانلی در وین حاضر بودم و درست مثل همون موقع تمامی بدنم از شنیدن تک تک کلمات و نت های این ترانه به لرزه افتاد.


Zülfü Livaneli - Kardeşin Duymaz

Susarlar sesini boğmak isterler 
ساکتت میکنند، میخواهند صدایت را خفه کنند
Yarımdır kırıktır sırça yüreğin
قلب شیشه ایت نیمه است و شکسته
Çığlık çığlığa yarı geceler
فریاد در نیمه شبها
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

Çoğalır engeller yürür gidersin
موانع افزون می شوند و تو به راهت ادامه میدهی
Yüreğin taşıyıp götürür seni
قلبت تو را حمل کرده با خود میبرد
Nice selden sonra kumdan ötede
پس از این همه سیل فرای شنزار
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

Yıkılma bunları gördüğün zaman
با دیدن اینها خُرد مشو
Umudu kesipte incinme sakın
امیدت را بریده و به خود مگیر
Aç yüreğini bir merhabaya
قلبت را به روی دُرودی باز کن
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

ستاره ی نوستالژی

نیمه های شب بود که از خواب پریدم، طبق معمول این شب و شبهای دیگه. نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. آسمون صاف صاف بود و تمام ستاره ها رو میشد شمرد. در نگاه اول، ستاره ها فقط نقاطی نورانی به نظر میومدند که از اون دور دورا در ظلمت شب  سوسو میکردند، ولی وقتی بیشتر دقت کردم، دوست قدیمی خودم رو دوباره بعد از سالها دیدم: آقا خرسه بزرگه رو میگم، دب اکبر رو! انگار که به یکباره "دروازه ی ستاره ها" به روم باز شد و منو در یک چشم به هم زدن و با سرعتی که نور  حتی به گرد پاش هم نمیرسید به "ستاره ی نوستالژی" منتقل کرد: پشت بوم خونه، شبهای گرم تابستونی وقتی که جاها رو چند ساعت قبل انداخته بودی تا خنک بشند.  وقتی که دراز میکشیدی و به آسمون پر از ستاره خیره میشدی و وقتی از شمردنشون دیگه خسته میشدی، به یاد دوست همیشگیت آقا خرسه میفتادی و توی اون ازدحام به دنبالش میگشتی. تازه وقتی پیداش میکردی بازم تا بردار کوچیکش دب اصغر رو هم اون دور و برا پیدا نمیکردی، خیالت راحت نمیشد!... با خود اندیشیدم ای کاش میشد برای همیشه در این ستاره موند و دروازه ی ستاره ها برای همیشه بسته میموند!