۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

چلوکباب ارجحیت اول

آخ که چقدر بعضی وقتها دلم برای شمال لک میزنه! شمال خودمون رو میگم ها، نه شمال قاره ی این چشم سبزها رو :) قدیما خیلی اون طرفا میرفتیم، شاید حتی گاهی اوقات هر آخر هفته. آخه تمام آبا و اجداد اونطرفی هستند... از ما بیشتر خانواده ی عمو خیلی به اون خطه ارادت داشتند و البته هنوز هم دارند. خیلی کوچیک بودم، شاید چهار پنج سال بیشتر نداشتم. یادم میاد که زمستون بود ولی پایتخت خبری از برف و سرما نبود. عموجون پنج شنبه بعدازظهر اومد در خونه ی ما و به اتفاق عازم شمال شدیم. کاملاً یادم هست که فقط من و پدرم رفتیم. شاید هم این اولین مسافرت من به شمال بود که در خاطرم مونده! به هر روی کلی برای خودم توی خونه ی پدربزرگ بازی کردم و سر به سر حیوونای جور و واجورش گذاشتم، طبیعتاً در عالم بچگی. جمعه بعد از ظهر آخر هفته داشت رو به اتمام میرفت و وقت بازگشت رسیده بود. وقتی راه افتادیم هوا خوب خوب بود، یعنی تا اونجاییکه ذهنم یاری میکنه! ولی رفته رفته هر چی جلوتر رفتیم هوا بیشتر رو به خرابی میذاشت. برف شدیدی شروع به باریدن کرد. ماشین هم نه یخ شکن داشت و نه زنجیر! نزدیکیهای کتل امامزاده هاشم بود که دیگه برف اینقدر شدید بود که تا چند متر جلوی ماشین رو بیشتر نمیشد دید! چند بار نزدیک بود که ماشین بره ته دره و من فقط یادم هست که همه یکدفعه تمامی ائمه و پیغمبر ها رو صدا میکردند و اونا رو به مدد می طلبیدند! نکته ی جالب داستان در اینجا بود که در حالی که همه توی اون ماشین به فکر مرگ و زندگی بودند،"عموناصر کوچولو" به فکر شکم بود و چلوکباب می خواست :) حالا به دلیل ترس یا هر چیز دیگه ای مجبور شدیم در اولین قهوه خونه توقف کنیم و صد البته عموناصر خردسال به مراد شکمش رسید و از اون جالبتر اینکه بعد از خوردن دو قاشق گفت: سیر شدم... 
الان که به این خاطره فکر میکنم فقط خنده ام میگیره و به این فکر می افتم که بچه ها بیشتر وقتا در کمال معصومیت توی دنیای خودشون سیر میکنند. متأسفانه خیلی از ما "بزرگترها" هم ارجحیت هامون رو درست انتخاب نمیکنیم: خانواده و عزیزان رو فدای چیزای سطحی میکنیم، نون شب رو به زور برای خوردن داریم اونوقت از روی چشم و هم چشمی به فکر ظاهر و تجملات هستیم و و و... اگه بخوام ادامه بدم مثنوی هفتاد من میشه! و تمامی اینا واقعاً دردناکه...فقط میتونم بگم: زندگی مجموعه ی ارجحیت های ماست!

۲ نظر:

جهانگرد گفت...

سلام عموناصر
از این نوشته نوستاژیکتان خوشم امد ویک نکته بامزه از ان استخراج واستنباط کردم وان اینکه عمو ناصر امروز در ان روزها یعنی 5الی 6 سالگی اش هم عمو ناصر بوده خیلی برام جالب بود .
زندگی از دیدگان معصوم کودکان زیباست والا در این روزهای به اصطلاح بزرگی ومیان سالی یا بدتر از ان پیری زندگی زشتی هایی دارد که در ان دوران اصلا احساس نمی شد وان روزهای از دست رفته را ارزو دارم دریغا!

amunaaser گفت...

سلام

عموناصر همیشه عموناصر بوده و خواهد بود:)
دنیای بچگی خیلی پاک و بی آلایشه و متأسفانه دیگه هم برنمیگرده...:( ولی خوب بعضی از بچه ها هم هیچوقت بزرگ نمیشند، متأسفانه یا خوشبختانه...