۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

هر روز

ازم پرسید: دلت واسش تنگ نمیشه؟! چطوری میتونی تحمل کنی که هفته ها نبینیش؟! گفتم: تو چی فکر میکنی؟...نمیدونم از کجا یکدفعه یاد فیلم حس ششم افتادم! توی آخرین دیالوگهای فیلم که راجع به پسریه که با ارواح در تماسه، پسرک میخواد که به مادرش این قضیه رو بگه. به مادر میگه که چطور با روح مادربزرگ متوفی صحبت کرده:
پسر (مادربزرگ) بهم گفت که بهت بگم که موقع رقص تو رو دیده بوده. گفت که وقتی کوچیک بودی، درست قبل از نمایش رقصت با هم دعوا کرده بودید. تو فکر کردی که اون برای دیدن رقصت نیومده. چرا، اومده بوده! اون پشت قایم شده بوده که تو نبینیش. گفت که عین یک فرشته شده بودی. گفت که به اونجایی که دفنش کرده بودند، اومده بودی، ازش سؤالی کرده بودی؟ گفت که جوابش اینه "هر روز"! مگه تو چی پرسیده بودی، مامان؟!
مادر اینکه آیا مایه ی افتخارش هستم؟!


همینطور که کلمات این دیالوگ از ذهنم میگذشتند، ناخودآگاه جواب دادم: هر روز!... و درد رو در تک تک سلولهای قلبم احساس کردم و با تمام وجودم سعی کردم تا اشکهایی رو که آماده ی فوران بودند، در درونم پنهان کنم... اشکهایی که بارها برای جگرگوشه ام جاری شده بودند!

هیچ نظری موجود نیست: