۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

وطن

این سال هم داره آروم آروم رو به پایان میره و آخرین نفساش رو میکشه. امسال انگار از اون سالهای عجیب و غریبه! در وطن چهارشنبه سوری توی همین هفته برگزار شد ولی ما در شهرمون در این سرزمین قطبی تا آخرین شب این سال صبر خواهیم کرد... واقعاً که مضحک و خنده داره چون ما در مورد قدیمیترین سنتهامون هم همفکری نداریم... حالا اینکه در وطن به دلایلی این سنت ها پس و پیش میشند قابل درکِ ولی اینکه در یک کشور خارجی هموطنان ساکن در دو شهر مختلف نمیتونند با هم کنار بیاند و حداقل برای غیر هموطنان سنت رو به صورت واحد نشون بدند...آخ که اگر چیزی نگم انگار بهتره!!!...ا
سالیان زیادیه که این موقع از سال در میهن عزیز نبوده ام. بوی بهار در اونجا با هیچ کجای دیگه ی دنیا قابل مقایسه نیست و به خصوص این فصل از سال یک رنگ و بوی دیگه ای داره... حال و هوای ایام عید، دید و بازدیدها و چشمهای معصوم کودکانی که منتظر گرفتن عیدیهاشون هستند... همه و همه یادآور خاطراتیه که برای همیشه در ذهنم نقش بسته! هر کجای این کره ی خاکی هم که باشم و حتی اگر دیگه هیچوقت هم دراون آب و خاک زندگی نکنم، ولی به تنها جایی که احساس تعلق می کنم اونجاست: وطن...ا


داریوش - وطن

وطن پرنده ی پـــر در خون
وطن شكفته گـل در خون
وطن فلات شهید و شب
وطن پا تا به سر خــون
وطن تـــرانه ی زنــدانی
وطن قصیده ی ویــرانی
ستاره‌ها اعدامیان ظلمت
به خاك اگرچه می‌ریزند
سحر دوباره بر می‌خیزند
بخوان كه دوباره بخواند
این عشیره ی زندانی
گل سرود شكستن را
بگو كه به خون بسراید
این قبیــله ی قربانی
حرف آخــر رستن را
با دژخیمان اگر شكنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبار فدایی
با ما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینك ترانه ی آزادی
اینك سرودن مردم
امروز ما امروز فریاد
فـردای ما
روز بزرگ میـعاد
بگو كه دوباره می‌خوانم
با تمــامیِ یارانم
گل سرود شكستن را
بگو بگو كه به خون می‌سرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخـر رستن را
بگو به ایران بگو به ایران

هیچ نظری موجود نیست: