۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

پیش پرده زندگی - زبان

یک احساس عجیبی بهم میگه خیلی از اتفاقاتی که توی زندگی برام میفته، قبلش به طریقی سر راهم قرار میگیره! درست مثل موقعی که به سینما میری و با آرم "به زودی" پیش پرده ی یک سری از فیلمها رو نشون میدن. بعضی از این فیلمها رو شاید حتی بعداً به خاطر هم نیاری و بعضی هاشون رو شاید سالها بعد توی تلویزیون و یا ویدیو و از این قبیل ببینی. از ابتدای فیلم دائم پیش خودت میگی "خدایا، من این فیلم رو کجا دیدم؟" و تا آخر فیلم هم هر چقدر که به خودت فشار میاری، باز به ذهنت خطور نمیکنه که اون رو شاید مدتی مدید پیش از این توی پیش پرده ها دیده باشی...
درست سه دهه ی پیش وقتی که در دانشگاههای وطن بسته شد، چاره ای جز این ندیدم که برای ادامه ی تحصیل ترک دیار کنم. اولین زمینه سازی برای این تصمیم یادگیری زبان بود. توی کلاس زبانی که ثبت نام کردم همه جور تیپی پیدا میشد. به طور مشخص تقریباً همه برای یک هدف اومده بودن: یادگیری زبون و بعدش خروج از کشور! اون روزا کمتر کسی میومد آلمانی بخونه فقط برای اینکه علاقه به این زبون داره... یکی از این روزای کلاس بعد از تعطیل شدن با یکی از بچه های همکلاسی با پای پیاده هم مسیر شدم. نه تنها اسم بلکه حتی چهره اش رو هم به خاطر ندارم، یعنی اگر بعد از گذشت این همه سال به یادم میموند معجزه ای میباست در کار میبود! باری، از هر دری صحبت کردیم. با لهجه ی خاصی صحبت میکرد. ازش پرسیدم که اهل کجاست؟ کاشف به عمل اومد که  اهل کردستانه. من که علاقه ی زیادی به یادگیری زبان داشتم، فرصت رو مغتنم شمردم و شروع کردم به پرسیدن معنی برخی از واژه ها به کردی. تنها کلمه ای رو که به یادم هست و در ذهنم باقی موند این کلمه بود: "اِژِم" یعنی "میگم"...
این جریان گذشت و من بالاخره با چه مکافاتی از کشور خارج شدم. دیگه نه موضوع زبان کردی توی ذهنم باقی مونده بود ونه اصولاً اکراد... تا با دوستی در اون زمان آشنا شدم (که امروز بعد از گذشت سی سال این دوستی هنوز بر سر جای خودش باقیست). بدون اینکه خودم بفهمم به چه شکل و چطور، یک روز به خودم اومدم و دیدم که در حال کردی صحبت کردن با تمامی قوم و خویشان این دوست عزیزم هستم! ولی هنوز یاد اون "پیش پرده" نبودم تا چند سال بعد مادر این دوست رو برای اولین بار ملاقات کردم (روحش شاد باشه!) و شنیدم که میگفت: "مِن اِژِم" (من میگم)! ظاهراً این کلمه مخصوص به یک گویش خاص کردی بود که فقط این مادر توی همه ی اون خانواده به کارش میبرد! کی واقعاً فکرش رو میکرد؟! اگر اون روز در حال پیاده روی با اون همکلاس کسی به من میگفت که تو روزی در جمع اکراد خواهی بود و به طریقی باهاشون تکلم خواهی کرد که اونها حتی تو رو از خودشون بدونند، میگفتم: آقا ما رو دست ننداز!... و این به یقین فقط مثالی کوچک از این پیش پردهای زندگی من بود...

هیچ نظری موجود نیست: