۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

محراب

بعضی آهنگ ها و صداها انسان رو به گذشته های دوردست میبره! صدای زکی مورن هنرمند فقید ترک برای من از اون صداهاست. به یاد اون روزها در زیرزمین خونه ی "خانم دکتر" می افتم. دوست خوبم، یادت میاد اون روزها رو؟ وقتی صدای زکی رو که میشنوم، نمیدونم چرا ناخودآگاه به یاد نزدیک به سه دهه ی پیش میفتم...اون روز آخر که ما عازم پایتخت بودیم و من سخت سرما خورده بودم. یادمه به اتاق شما اومدم و صدای دلنواز زکی از ضبط صوتتون میومد... سوپ "ترهانه" برام درست کردی و مثل یک برادر بزرگ ازم پرستاری کردی... چهار صبح روز بعد ما توی قطار به سوی سرنوشتمون در حال حرکت بودیم. تنها احساسی که از اون صبح تاریک وسرد زمستونی در خاطرم هست اینه که چقدر دلم گرفته بود! نمیدونستم که یک سال بعد دوباره به همین شهر بازخواهم گشت... جداً که عجب روزایی بودند...ا


Zeki Müren - Mihrabim diyerek

Mihrabim diyerek sana yüz vurdum گفتم محرابم و رو به درگاه تو کردم
Gönlümün dalında bir yuva kurdum روی شاخه های قلبم آشیانه ای ساختم

Yıllardan beridir yalvarıp durdum سالیان سال است که التماس کرده در انتظارم
Sevgilim demeyi öğretemedim و گفتن عزیزم را به تو نتوانستم بیاموزم

Gönlünde sevgime yer vermedin de در قلبت به عشقم جایی ندادی
Yaban güllerini hep derlerdin de و گلهای وحشی را به روی هم انباشتی

Ellerin ismini ezberledin de نام دستان را به خاطر سپردی
Bir benim adımı öğretemedim ولی نام خود را نتوانستم به تو بیاموزم

Sonunda hicranı öğrettin bana سرانجام هجران را به من آموختی
Ben sana sevmeyi öğretemedim من اما عشق را نتوانستم به تو بیاموزم

۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

!بگَرد تا بگَردم

اوائل تابستون پارسال بود که به این فکر افتادم که خاطرات گذشته ی زندگیم رو بنویسم و بالاخره بعد از مدتها تعمق، یک دفعه به خودم اومدم که دارم در حوادث دو دهه ی پیش کند و کاو می کنم. از اونجاییکه همیشه زندگی همه ی آدمها وابسته به اولویت هاست، طبیعتاً من هم از این قاعده مستثنی نبوده ام و نیستم! الویتی بسیار زیبا و مقدس من رو واداشت که پس از مدتی، دست از تصمیم بر نوشتن در این مقوله بردارم، حداقل در اون برهه... همیشه از کار نیمه تموم توی زندگی متنفر بوده ام و البته قیمت های گزافی برای این "تنفر" پرداخت کرده ام. بنابر این در اینجا اعلام میکنم که "خاطرات دور" خودتون رو برای نبرد آماده کنید!...پس، بگَرد تا بگَردم...ا

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

خاطره ها

پارسال که شعر این ترانه رو توی وبلاگ پسرم دیدم، فکر نمی کردم که یک روزی کلماتش برای خود من هم اینقدر مفهوم پیدا کنند!... دنیا هرگر مثل تو نداشته، نداره و نخواهد داشت... تقدیم به تو ای نازنین نگارم...ا


بنیامین - خاطره ها

چشمامو رو هم میذارم و تورو بیادم میارم و
دوباره دست تکون میدن اونا
تورو به هم نشون میدن اونا
کم میارم آخه تورو
تورو بیادم میارمو
دنیا دیگه مث تو نداره
نداره نه می تونه بیاره
دلا همه بیقراره عشقن
اما عشقه که واسه تو بی قراره
هیشکی مثل تو نمیتونه
نمیتونه قلبمو بخونه
بگو بگو کدوم خیابونه
که منو به تو میتونه برسونه؟
...نه
...نداره دنیا مثل تو... مثل تو
...نداره دنیا مثل تو... مثل تو
دنیا دیگه مث تو نداره
نداره نه می تونه بیاره
دلا همه بیقراره عشقن
اما عشقه که واسه تو بی قراره

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

نسیان

چند روزی بود که احساس می کردم رئیسم می خواد یک چیزی بهم بگه ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد! کلاً آدم خجالتیی به حساب میومد. تا اونروز که من طبق معمول کله ی سحر سر کار اومده بودم، اول صبح شاید کمی هم زودتر از همیشه پیداش شد. با دیدن من یک راست به اتاقم اومد. گفت: وقت داری؟ گفتم: آره! قیافه اش خیلی جدی به نظر میومد، یعنی خیلی جدی تر از همیشه! با اینکه هنوز به غیر از من و خودش کسی دیگه از همکارها نیومده بودند، در رو بست و نشست. اهل طفره رفتن نبود، بنابرین مستقیم سر اصل مطلب رفت. گفت: خودت وضعیت مالی شرکت رو میدونی دیگه! دیروز با هیئت مدیره جلسه داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که استطاعت نگه داشتن تو رو دیگه نداریم... دیگه حرفاشو نمیشنیدم و فقط حرکات لبهاش و پلک زدنهاش رو میدیدم. چشمام داشتند سیاهی می رفتند و احساس کردم سرم داره گیج میره.
حس می کردم تنها دلخوشیی که توی اون دوران خراب داشتم رو هم ازم گرفته بودند. دیگه دلم رو به چه چیزی خوش می کردم؟ دیگه نه گذشته ای وجود داشت، نه حالی و نه آینده ای! از اون روز به بعد احساس می کردم که توی سرازیری افتادم و روزبروز به طور عمیقتری در باتلاق یأس فرو می رفتم!
صبح با حس عجیبی از خواب چند دقیقه ای شبانه بیدار شدم. خودم هم نمیدونستم که چه چیزم شده! دلم اصلاً نمی خواست خونه بمونم... ترس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود... خودم رو سر کار رسوندم، کاری که حالا دیگه شمارش منفی براش شروع شده بود...بر عکس همه ی روزها اون روز مثل باد گذشت و آخر وقت شد. دیگه وقت رفتن به خونه بود! ولی نمی تونستم خونه برم... اونجا انگار "دیوی" انتظار من رو می کشید! به یکی از دوستا زنگ زدم ولی اون هم از شانس بد من خونه نبود. به کجا باید می رفتم؟ به کی باید پناه می بردم؟! به خونه ی یکی دیگه از بچه ها زنگ زدم. میدونستم که احتمالش کمه خونه باشند. خانمش گوشی رو برداشت. گفتم خونه هستید؟ میتونم مزاحمتون بشم؟
اون روز تعیین کننده در زندگی من بالاخره گذشت و حس "بقا" سرانجام پیروز شد! البته خونه ی اون دوست آخرین جایی نبود که من اون روز قبل از اینکه جرئت پیدا کنم به خونه برم، رفتم!... دیروز عزیزی میگفت که "نسیان" چقدر بده! گفتم: یکی از بدترین اتفاقاتی که برای مغز یک انسان ممکنه بیفته...ولی گاهی هم ممکنه یکی از بهترین ها باشه... گاهی هم بد نبود اگر خاطرات تلخ با نسیان برای همیشه از خاطر ما محو میشدند.

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

بارون

اگه می دونستید که اینجا از صبح تا به حال چقدر و با چه شدتی بارون اومده، اونوقت به من حق می دادید، که چرا حتماً باید در این مقوله بنویسم...:) راستش وقت ناهار گفتم بچه ی زرنگی باشم و برم یک کار کوچیکی رو توی شهر انجام بدم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که داره بارون میاد ولی با خودم گفتم اشکالی نداره، چتر دارم دیگه... خلاصه به در خروجی ساختمون که رسیدم و در اتوماتیک که باز شد، چشمتون روز بد نبینه: بارون معمولی دیگه نبود و بیشتر شبیه بارونهای موسمی خط استوا بود...دمم رو کولم گذاشتم و دست از پا درازتر سر میز کارم برگشتم...:) توی آهنگ زیر هر چند بارون به اون شدت نمی باره ولی آکنده از خاطره است...ا


ویگن - بارون بارونه

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم تو شالیزاره
برنج میکاره میترسم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
دونای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گل نسای منو میدند به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
بارون میباره زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره

!عجب صدایی

دوستی در وطن که خودش دستش توی موسیقی هست نمی دونم از کجا شنیده بود که شجریان در مورد افتخاری اینچنین گفته: بعضی از صداها فقط یک بار در تاریخ به وجود میان و دیگه تکرار نمیشند! صحت و سقم اینکه آیا ایشون این رو گفته یا نه، از نظر من اونقدر ها اهمیت نداره! این کلیپ رو از افتخاری تصادفاً پیدا کردم و فقط می تونم بگم عجب صدایی، همین و بس...ا


۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

این قافله ی عمر عجب می گذرد

داشتم می گفتم که امروز پنج شنبه است و این هفته عجب سریع گذشت! گفت: این عمر ماست که اینجوری داره میگذره! یاد این شعر خیام افتادم و با "صدای بلند" فکر کردم

این قافله ی عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد


گفتم: جالب اینجاست که خیام که همه چیز رو "تیره و تار" می یبینه، فکر میکنه که دم با "طرب" میگذره! زندگی بیشتر وقتا به "تُرُب" هم گذر نمیکنه تا چه برسه به طرب! خنده ای دل انگیز سر داد و گفت: باید خدا رو شکر کرد و از چیزهایی که داریم باید که سپاسگزار بود... گفتم: آره، نباید زیاد هم شکایت کرد...نگاهی بهش کردم و پیش خودم فکر کردم، ولی این بار نه با صدای بلند، که قدر داشته ها رو جداً باید دونست...ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

دریاچه

امسال تابستون شمال اروپا اصلاً هوای جالبی نداشت. اینقدر بارندگی بود که بعضی از کسبه ی قدیمی و کهنه کار معتقدند که در سی سال اخیر به این اندازه وضع کاسبیشون خراب نبوده!... به هر حال ما دیگه فکر می کردیم که تابستون تموم شد و داشتیم دیگه یواش یواش خودمون رو برای هوای سرد پاییزی آماده می کردیم. من حتی دیگه داشتم به فکر درآوردن لباسهای زمستونی می افتادم که گرمایی ناشناس برای چند روز هم که شده دوباره از راه رسید. هوای آفتابی و دلپذیر روح تازه ای در آخر هفته ی ما دمید...ا
مدتها بود که در کنار اون دریاچه قدم نزده بودم. پارسال تقریباً هر آخر هفته سری به اونجا میزدم، نونهای خشکی رو که در طول هفته جمع شده بودند به اردکها و مرغابی ها میدادم و بعدش طوافی به دور دریاچه میکردم...خلاصه دوباره بعد از ماهها گذری به اونجا زدم...چقدر زیبا و دلپذیر بود! و همراه بودن یار زیبایی طبیعت رو صد چندان می کرد...ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه

من دیگه بچه نمی شم

چه شب خوبی بود اون شب! در کنار دوستای خوب و هوای وطن... به یاد خاطرات شیرین اون شب فراموش نشدنی، این ترانه رو تقدیم به همگی شما عزیزان خوبم میکنم...ا


گلچین - من دیگه بچه نمی شم
شعر و ترانه از زنده یاد عماد رام

به تو میگم که نشو دیوونه ای دل
به تو میگم که نگیر بهونه ای دل
من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

به تو میگم عاشقی ثمر نداره
واسه تو جز غم و درد سر نداره
من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

عقلم و زیر پا گذاشتی رفتی
تو منو مبتلا گذاشتی رفتی
به غم زمونه ای دل
منو واگذاشتی رفتی

به خدا منو رسوا کردی ای دل
همه جا مشتمو وا کردی ای دل
هرجا رفتی پا گذاشتی
فتنه برپا کردی ای دل

می دونم تو دیگه عاقل نمی شی
تو دیگه برای من دل نمیشی

من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

... گرگ زاده عاقبت

به عنوان پدر و مادر خیلی وقتا ممکنه به این فکر بیفتیم که آیا راه درستی رو در تربیت بچه هامون پیش گرفتیم یا نه! تمامی سعی و تلاش خودمون رو می کنیم که این راه "درست" رو به اونا نشون بدیم و راه رو برای فراهم کردن یک محیط مناسب برای انتخاب های صحیح براشون هموار میکنیم. ولی واقعا" آیا این همه ی داستانه؟! یعنی همه چیز فقط بستگی به طرز تربیت کردن ما داره؟ آیا برای همه ی ما این قضیه پیش نیومده که یک سری از رفتارهای فرزندانمون از همون بدو کودکی غیر قابل تشریح هستند؟ و گاهی اوقات هر کاری هم که می کنیم در تغییر دادنشون موفقیتی حاصل نمی کنیم! چطور میشه این رفتارها رو توجیه کرد؟ آیا این همون چیزی نیست که به طور عامیانه بعضی ها بهش "ذات" میگند؟ آیا "گرگ زاده عاقبت گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود..."؟ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

آخرین ملاقات؟

آخر هفته ی خوبی داشتی؟
! راستش نه-
!چرا؟
!یکی از دوستام سرطان داره! یه غده توی مغزشه-
پسرم، واقعاً متأسفم! نمیدونم چی بگم! در این لحظه فقط یک چیز از ذهنم گذر میکنه: قدر لحظه هاتو بدون، قدر عزیزاتو بدون، چون حتی از چند دقیقه ی دیگه ی خودت هم خبر نداری! هر ملاقات شاید آخرین باشه...ا

ازآمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو؟
،در چنبر چرخ جان چندين پاکان
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟


خیام

۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

قانع بودن یا قانع نبودن

اینجا، توی این سرزمین قطبی رسم خیلی از اداره جات اینه که هر چند وقت یکبار برای کارمندهاشون برنامه ای ترتیب بدند که میتونه شامل این باشه که مهمونایی رو دعوت بکنند که بیاند و برای کارکنان سخنرانی کنند. هدف از این کار اینه که کارکنان از نظر روحی و کاری توسعه پیدا کنند! ایده البته خیلی جالبه ولی تا چه اندازه کارسازه و به نتیجه میرسه، خودش قابل بحثه! به هر روی امروز ما رو هم از طرف کار به یک چنین گردهم آیی دعوت کرده بودند. سخنران درست سه ساعت در مورد روشهای خودسازی چه به طور شخصی و چه در محیط کاری صحبت کرد. از میون صحبتهاش نکته ای رو بهش اشاره کرد که به نظرم خیلی جالب اومد. می گفت که آیا اگر آدم از چیزی که داره راضیه، باید حتماً به صرف اینکه همش باید تغییر و توسعه داد، در بهتر کردنش بکوشه؟ این موضوعیه که من شخصاً خیلی وقتا بهش فکر می کنم. پیشرفت خیلی خوبه ولی آیا ما آدما همیشه به پی آمدهای این پیشرفت و بهایی که بابتش شاید مجبور به پرداخت بشیم، واقف هستیم؟! متأسفانه گاهی میایم زیر ابرو رو بگیریم میزنیم چشم رو کور می کنیم! به نظر این آقای سخنران باید حداعتدال رو در این باره رعایت کرد: اگر آدم از وضعیت و شرایط احساس رضایت میکنه، میتونه به جای تغییرات بزرگ و "انقلابی" به دنبال تصحیح های کوچیک و جزئی باشه. در عین حال قانع بودن زیادی هم باعث منفعل شدن شخص در دراز مدت میشه... به هر جهت اون چه که میشه گفت اینه که قانع بودن یا قانع نبودن، بحث در این است!

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

...نيست بر لوح دلم

چند روز پیش دوستی از من پرسید که آیا مصرع اول این شعر حافظ رو میدونم: چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم... خلاصه دیوان حافظ رو آوردیم و پیداش کردیم! الآن هم دوست دیگه ای مطلبی رو در مورد دوست برام فرستاد و جالب اینجاست که از اول صبح همش صحبتم و فکرم دوست بوده! پس بی مناسبت نیست که در اینجا همه ی این شعر زیبای حافظ رو تقدیم به همگی دوستان بکنم...ا

فاش مي‌گويم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه ی طوبي و دلجويي حور و لب حوض
به هواي سر كوي تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه ی عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم

مي خورد خون دلم مردمك ديده سزاست
كه چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم

پاك كن چهره ی حافظ به سر زلف ز اشك
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

حافظ

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

Hurt

بعضی از آهنگ ها ناخودآگاه اثر عجیبی روی آدم میذارند، شاید به دلیل موزیک، صدای خواننده، شعر و یا حتی ترکیبی از تمامی این عوامل باشه. ترانه ی زیر هم یکی از اونهاست که من وقت شنیدنش وسط چله ی تابستون احساس می کنم باید ژاکتی رو به روی شونه هام بندازم. توی این آهنگ خواننده به طرز غریبی به درون آدم نفوذ میکنه...عزیزم، میدونم که این ترانه رو تو هم خیلی دوست داری! شعرش شاید اصلاً به "فراخور حال" نباشه، ولی سراپا احساسه و احساس معنای واقعی زندگیه...تقدیم به تو، نازنینم ...ا


Christina Aguillera - Hurt


Seems like it was yesterday when I saw your face
You told me how proud you were, but I walked away
If only I knew what I know today
Ooh, ooh

I would hold you in my arms
I would take the pain away
Thank you for all you've done
Forgive all your mistakes
There's nothing I wouldn't do
To hear your voice again
Sometimes I wanna call you
But I know you won't be there

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

Some days I feel broke inside but I won't admit
Sometimes I just wanna hide 'cause it's you I miss
And it's so hard to say goodbye
When it comes to this, oooh

?Would you tell me I was wrong
?Would you help me understand
?Are you looking down upon me
?Are you proud of who I am

There's nothing I wouldn't do
To have just one more chance
To look into your eyes
And see you looking back

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself, ohh

If I had just one more day
I would tell you how much that I've missed you
Since you've been away
Ooh, it's dangerous
It's so out of line
To try and turn back time

I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

مهمانی!

پرسید: معنی زندگی چیه؟ اصلاً برای چی ما به این دنیا میایم؟ که به همین سادگی در یک چشم به هم زدن دیگه نباشیم؟
گفتم: خودت رو برای سؤالی که جواب نداره خسته نکن! قبل از من و تو میلیونها نفر در این مقوله تعمق کرده اند و پاسخی پیدا نکرده اند. به یقین بعد از ما هم میلیونها نفر دیگه این کار رو خواهند کرد و اونها هم به جوابی نخواهند رسید! به همون سادگی که در اثر به مقصد رسیدن تصادفی "شناگری نه بس قابل" در لحظه ای آکنده از هوی، به وجود میایی، بدون اینکه کوچکترین دلیلی براش وجود داشته باشه، به همون آسونی هم در یک آن و باز هم بدون علت و معلول، نیست میشی!
پرسید: پس اگر اینطوره، دیگه برای چی به زندگی ادامه میدیم؟ بهتر نیست خودمون رو بکشیم و خلاص بشیم؟
گفتم: زندگی کن و از لحظات زندگیت تا اونجایی که میتونی لذت ببر! زندگی رو به خودت سخت تر از اونیکه هست نکن! به این فکر کن که زندگی بی ارزش تر از اونیه که تصورش رو می کنی، اگر به اون دل ببندی، باختی! مهمونی باش که از پذیرایی میزبانش لذت میبره...مهمونی بالاخره دیر یا زود به پایان میرسه!

چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـه غره آیــد از غـره بـه سلخ
خیام

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

شوک

مدت زیادی نبود که برگشته بودم... یک توقف یک سال و نیمه در وطن! توفیق اجباری بود دیگه! من جمله از کرامات این توفیق از دست دادن جای تحصیلیم بود که خلاصه باعث شده بود که حالا توی بیمارستان فعلاً مشغول به کار بشم... یادم هست که حتی اتاق نداشتند که بهم بدند و بیشتر وقتها توی آزمایشگاه می نشستم. ولی گاهی اوقات که دیگه نیاز به تمرکز فکری داشتم به کتابخونه ی بخش می رفتم و اونجا با درس و مشقم خلوت می کردم... تا اینکه یک روز یکی از این پزشکای از خدا بی خبر بهم رسماً ابلاغ کرد که اینجا جای درس خوندن نیست!! عجب دنیایی بود ها! تا اینکه این همکار خَیِّر به دادم رسید و یک اتاقی رو که برای شروع به کار تیم تحقیقاتیش بهش داده بودند، موقتاً در اختیار من گذاشت... خدا عوضش بده، چه خوبیی در حق من کرد! جداً هیچوقت فراموشش نمیکنم، این طبیب و محقق حاذق رو... دکتر پ رو...
...
نمیدونم چی بگم! هنوز هم توی حالت شوک هستم! امروز برای شرکت توی یک جلسه ای به اون بیمارستان رفته بودم. چون نیم ساعت وقت داشتم، گفتم یک سری به همکارای سابق بزنم... گفتند خبر داری دیگه؟! گفتم نه! گفتند دکتر پ دو هفته پیش توی هتلی در یونان سکته کرد و بدون غزل خداحافظی از این دنیا رفت! رنگ از روم پرید! آخه مگه میشه؟! یک آدم سالم و نسبتاً جوون به همین مفتی بره؟ تازه همین چند هفته ی پیش با هم تلفنی یک مکالمه ی طولانی داشتیم... چقدر این زندگی بی ارزشه واقعاً!... به هر حال خدا رحمتت کنه و هر جا که هستی روحت شاد باشه!

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

...معرکه بود

اگر امروز اول مهر بود و معلم همون روز اول میخواست به بچه ها انشا بده بنویسند، مطمئناً موضوعش این بود: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ حالا من هم بعد از یک غیبت صغری و البته شاید هم به عبارتی کبری در اینجا، طبیعتاً باید به این مقوله بپردازم... ولی نه، اصلاً نگران نباشید چون سرتون رو با این داستانها نمیخوام درد بیارم! فقط در یک جمله میگم که این بار وطن برای من معرکه بود...ا

۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

تعطیلات تابستونی

خوب، اینطور که به نظر میاد انگار شوخی شوخی به طرف میهن عزیز داریم سرازیر میشیم! توی این سالها دفعات زیادی به اونجا سفر کرده ام، ولی این بار با دفعات پیش خیلی فرق داره! حداقل از لحاظ احساسی برای من که اینطوره... فکر میکنم که مسافرت بسیار جالبی خواهد شد و احتمالاً سورپریزهای فراوانی برای من تدارک دیده شده، البته از طرف دست روزگار...:) دسترسی من به اینترنت بسیار محدود خواهد بود و طبیعتاً فرصتم محدودتر! بنابرین احتمال اینکه در چند هفته ی آینده نوشته ای رو در اینجا مرقوم کنم بسیار ضعیف میشه... پس تا چند هفته ی دیگه لطف قاریان عزیز پاینده...ا

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

Questions Without Answers

بعضی ها توی زندگی خیلی فکر می کنند...:) این جملات "عمیق" از فیلم زوربا، با موزیک زیبایی از تئودوراکیس تقدیم به همگیه "بیش اندیشان"...ا


Mikis Theodorakis - Questions Without Answers (Theme from Zorbas the Greek)


...Zorbas: You think too much, that is your trouble. Clever people and grocers, they weigh everything

?Boss: What work do you do

Zorbas: Listen to him! I got hands, feet, head. They do the jobs!Who the hell am I to choose

مرگ خوبه، اما برای همسایه!؟

داشتم با خودم فکر می کردم که ما پدر و مادرها یک عمر تلاش می کنیم که یک سری معیارها رو به فرزندانمون یاد بدیم، سعی می کنیم راه و روش تمیز درست و غلط رو بهشون بیاموزیم. از همه مهم تر اینکه مرتب به گوششون راه و رسم عدالت رو می خونیم... گاهی ولی فراموش می کنیم که همه ی اینها رو در حق خود ما هم اجرا خواهند کرد و البته همین هم درسته، خواسته ی ما جز این نبوده، نیست و نخواهد بود! اگر بهشون آموخته ایم که همه ی آدما حق انتخاب دارند، دیگه نمیتونیم ازشون انتظار داشته باشیم که در مورد آدما به طرز دیگه ای قضاوت کنند، ولو اگر این قضاوتشون برای ما دردناک باشه...مرگ اگر خوبه برای همه اس و نه فقط برای همسایه...!ا