۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

عمری که گذشت: 36. همخانه ای از گذشته ها

تصمیمی بود که گرفته بودم. مصمم بودم که با تمام قوا بر سر این تصمیم بایستم. یکسال تحمل سختی، کار کردن و به هر شکلی که هست پس انداز کردن، تا بتونم به وطن برم و با اون کسی که سالها منتظرش بودم، برگردم... راستی چقدر آدم توی اون سن و سالها نپخته فکر میکنه و جداً خامه! یعنی من فکر میکردم که اگر اون یک سال رو پشت سر بذارم دیگه ماه رو با شمشیری انگار به دو نیمه میکنم. تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید، یا بذارین بهتر بازش کنم، توانش در من با شرایط سنیم وجود نداشت، این بود که "تازه کجاهاش رو دیدی، عموناصر؟! اینها تازه دست گرمی بازیهای روزگاره!"... و گاهی به این فکر میکنم که امروز اگر پسرم که الان توی سن و سال اون موقع من هست، بیاد و بگه که میخوام ازدواج کنم، با تمام قوا سعی خواهم کرد که منصرفش کنم... و به یقین اون هم با تمام قوا سعی خواهد کرد که به حرفم گوش نکنه... همونجور که من به حرف پدرم گوش نکردم و احتمالاً اون هم به پدر خودش... و این چرخۀ تاریخ ادامه داره و برای خودش میچرخه، چه ما بخوایم و چه نخوایم!
اون چه که مسلم بود کارهای اون یک سال داشتن آروم آروم خوب پیش میرفتن، و به قولی همه چیز بر طبق نقشه داشت انجام میشد. همخونۀ قدیمی که قرار بود اتاقش رو به من بسپره و راهی قاره ای در اون سر کرۀ زمین بشه، سرانجام رفت و من از پیش اون دوست خوب فلسطینی که جداً لطف کرده بود و اون چند هفته رو به من جا داده بود، دوباره به خونۀ قدیمی برگشتم. احساس عجیبی بود، باز توی همون خونه ولی توی یک اتاق دیگه اش! اتاق قبلی من هنوز خالی بود و به کس دیگه ای اجاره داده نشده بود. این هم البته شاید قسمت بود که به زودی میگم چرا... اگه البته به قسمت و این داستانا اعتقاد داشته باشین!
توی اون چند هفته ای که پیش این دوست بودم تغییر دیگه ای هم توی برنامه هام به وجود اومده بود، یعنی از نظر کاری. از اون روزنامه ای که توش کار میکردم بیرون اومده بودم و توی یک روزنامۀ دیگه مشغول به کار شده بودم. پولی که میدادن بهتر بود و در ضمن هم شبها میتونستم کار کنم و هم صبحها. فقط اشکالش این بود که روزنامه متعلق به جناح دست راستیهای اون کشور بود که کمی هم البته تمایلات ضد خارجی داشتن! نکتۀ جالبش این بود که حتی یک بومی جزو فروشنده های این روزنامه نبود و همه خارجی بودیم! کار شبهاش فروختن روزنامه توی رستورانها و کافه ها بود. توی اون کشور هر کدوم از حزبهای فعال سیاسی رنگ خاص خودشون رو داشتن، سوسیالیستها قرمز بودن، محیط زیستیها سبز و این حزب صاحب روزنامه اما رنگش سیاه بود. یادم میاد یکی از این شبها که با بر تن داشتن کاپشن مخصوص سفید رنگ، روزنامه به دست وارد یک رستورانی شدم تا شاید یکی هم که شده برای رضای خدا روزنامه ای بخره، شخصی که به نظر میومد سرش کمی هم گرم باشه، ناگهان با لحنی شوخ بهم گفت: "ولی خودنیم تو جدی جدی هم سیاه هستی"... و طبیعتاً منظورش رنگ خاص اون حزبی بود که من داشتم روزنامه هاشون رو میفروختم و رنگ موهای من که تداعی اون رنگ رومیکرد:)
کار صبح روزنامه ولی مثل همون روزنامۀ قبلی، ایستادن بود، از ساعت پنج تا هشت صبح. جایی که بهم داده بودن برای ایستادن، درست جلوی ایستگاه راه آهن بود. اینجا توی روزنامۀ قبلی یکی بهترین جاها برای فروش به حساب میومد و در واقع پرفروش ترین مکان محسوب میشد، ولی برای این روزنامه زیاد جای فروش فرقی نمیکرد چون در بهترین شرایط کل فروش در روز از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکرد! بدون رودربایسی فقط یک مترسک میخواستن که اونجا بایسته و لباس آرمدار اونا رو به تن داشته باشه و بابت همین بود که دستمزد میدادن... روز اولی که صبح اونجا حاضر شدم با فروشنده های روزنامه های دیگه ای که طبق معمول هر روزشون اونجا بودن، خوش و بشی کردم. همه اشون مصری بودن به جز یکی که هموطن  بود. خیلی خوشحال شدم از این قضیه چون اون چند ساعت اول صبح توی سرمای زمستون با گپ زدن به زبون مادری با این هموطن خیلی سریعتر میگذشت. آدم خوبی به نظر میومد و اون موقعها برای من مسن به چشم میومد :) دیگه هر روز توی اون چند ساعت از هر دری حرف میزدیم، از آب و هوا که موضوع صحبت هر روزه امون بود، از کشور، وطن، سیاست، و از موسیقی. کاشف به عمل اومد که هر دو عاشق موسیقی اصیل هستیم و شیفتۀ آواز! صدای خوبی داشت و معلوم بود که به دستگاههای موسیقی هم کاملاً آشنایی داره. آخ که چه لذتی داشت توی اون سرما زمزمه کردن ترانه های خاطره انگیز! و روزنامه فروشهای دیگه که پیش ما میومدن و با علاقه گوش میدادن به اون زمزمه های صبحگاهیمون...
با میم همیشه تماس تلفنی داشتم و هیچوقت مدت طولانیی از هم بی خبر نمیموندیم. طی تماسی که با هم داشتیم باخبرم کرد که دوستی از دوران دبیرستان قراره برای ادامه تحصیل به اون کشور بیاد و احتمالاً هم نمیخواد توی پایتخت بمونه. ازم پرسید که اگه بیاد به شهر محل تحصیل من، میتونم کاری براش بکنم یا نه. خوشحال شدم از شنیدن این خبر. این همون دوستی بود که سال قبلش که به وطن رفته بودم ملاقاتش کرده بودم، و البته بهم گفته بود که احتمالاً کارهاش جور میشه و میتونه از کشور خارج بشه...
چند روز بعد، میم خبر داد که دوستمون در فلان ساعت با قطار به شهر من میاد. ساعت اومدنش وسطهای روز بود، پس من میرسیدم که سر کار برم و دوچرخه رو بذارم خونه و بعدش به پیشوازش برم. خیلی هیجان داشتم و توی دل خوشحال بودم. اینقدر هول بودم که موقع برگشتن به خونه درست وسط شهر، چیزی رو که همیشه ازش وحشت داشتم موقع دوچرخه سواری برای اولین و آخرین بار برام اتفاق افتاد: چرخ جلوی دوچرخه توی ریلهای تراموا در حال حرکت گیر کرد و این درست در حالی پیش اومد که تراموا به فاصلۀ چند متری من مجبور شد ترمز کنه! میخوام بگم که فرشته های نجاتم من رو خیلی دوست داشتن چون وقتی برگشتم و نگاه کردم فاصلۀ تراموا از من و دوچرخه ام به زور نیم متر میشد!
و دوست دبیرستانی اومد بالاخره. ظاهراً چند روزی رو پیش میم مونده بود. با هم به خونه رفتیم و بعدش هم چون وقت ناهار بود یکراست به غذاخوری دانشگاه...
اومدن این دوست برام جداً دلپذیر بود. بعد از مدت زیادی تنهایی بودن یک رفیق که آدم بتونه بشینه و باهاش حرف بزنه و درد دل کنه، به آدم احساس خوبی میداد. با اینکه هر دوتامون توی اون اتاق باریک و کوچولو مجبور بودیم گذرون کنیم، ولی احساس خوبی داشتیم. به زودی بعد از کلی صحبت و اینکه برای آینده چه برنامه هایی داره، گفت که تصمیم داره توی همون شهر بمونه... و اونجا بود که به فکرمون رسید که با صاحبخونه صحبت کنیم، و به این شکل این دوست قدیمی دبیرستانی ما، شد مستأجر اتاق قبلی من، و همخونه ای جدید من... تازه از اون هم جالب تر با دفتر روزنامه هم صحبت کردم و به اون هم کار دادن به عنوان فروشنده... حالا دیگه صبحها با هم میزدیم از خونه بیرون برای کار... عجب دنیای غریبی بود جداً! 

هیچ نظری موجود نیست: