۱۳۹۴ بهمن ۲۸, چهارشنبه

" روزها گذشتند و ندانستم که زندگی بود"

سالها پیش دنیای پژوهش رو پشت سر گذاشتم و فکر نمیکردم که دیگه باهاش سر و کاری به طور جدی داشته باشم، ولی همیشه میگن "دنیا رو چه دیدی؟" در اصل بیخود نیست. یک روز سر کار اومدن و گفتن که حاضری دستیاری راهنمایی این دانشجو رو به عهده بگیری؟ دیگه نه نمیشد گفت، چون خودم از جمله سردمدارانی بودم که از روز اول غرغر کرده بودم و گفته بودم که "آخه مگه میشه توی بیمارستان دانشگاه، بخش مهندسی پزشکیش کار تحقیقاتی انجام نده؟!" زبان سرخ سر سبز میدهد برباد! خودم گفته بودم و خودم هم به طور جدی پیگیرش شده بودم و حالا که اولین دانشجو رو با هزار زور و زحمت وارد میدون کرده بودن دیگه از زیر بار مسئولیت شونه خالی کردن کار آسونی نبود! البته از اونجایی که من رو صرفا به عنوان دستیار میخواستن مسئولیت زیادی به دنبال نداشت و کار اصلی راهنمایی رو شخص دیگه ای قرار بود به عهده بگیره که با اینکه به مراتب از من جوونتر بود ولی تجربۀ زیادی توی این کار داشت و تا به اون روز دهها دانشجوی دکترا رو به مقصد رسونده بود...
از اون روز دو سه سالی میگذره و این دانشجوی پیشگام با چنگ و دندون همچنان در تلاشه، و راهی که درمینورده گاهی بالاست و گاهی پایین، مثل باقیه زندگی، بالا و پایین و بالا و پایین... دنیا دنیای اینترنته و عصر تبادل اطلاعاته از طریق الکتریسیته و صفر و یکها. اون قدیمها تماس با استاد راهنما فقط از طریق دیدار حضوری بود و بس. این روزا با اینکه شاید دفاترتون در مجاورت هم باشن ولی باز هم از طریق ایمیل با هم در تماس هستین! نوشته هاست که از این طریق رد و بدل میشن و تصحیح میشن...
و همین دیروز بود که یکی از نوشته ها مثل همیشه کپیش به دست من دستیار هم رسید. دانشجو در ایمیل قبلیش عذرخواهی کرده بود که به علت جابجایی در محل کار فرصت زیادی نداشته بوده که بیشتر روی پروژه کار بکنه و استاد راهنما در جوابش ایمیلش رو اینچنین آغاز کرده بود: "روزها گذشتند و ندانستم که زندگی بود"! با دیدن این جمله که ظاهراً از شاعری معاصر در این دیار بوده و مبدل به کلمات قصاری شده که سینه به سینه بین مردم این دیار در چرخشه، خشکم زد، انگار که بهم شوکی وارد کرده بودند! مطمئنم که گاهی از این شوکها به همۀ ماها وارد میشه، ولی این یکی با بقیه خیلی فرق داشت، انگار که یکی من رو گرفت و ناگهان تکونی داد! یاد خیام عزیزم افتادم که همیشه عاشق شعرهاش بودم و هستم، شاعری که در دوران نوجوونی باهاش آشنا شدم و از اون موقع تا به حال همیشه  شعراش همراهم بوده. شاید بعضی از شعرهاش اون موقعها فقط جالب و خیلی عمیق به نظرم میومد ولی به یقین همه اشون رو درک و حس نمیکردم:

افسوس که  نامه جوانی طی شد
وان  تازه   بهار زندگانی دی شد
حالی  که   ورا  نام   جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد

الان این شعر رو شاید با تمام وجودم دارم احساس میکنم. شاید هم به خاطر از دست دادن پدر بوده باشه، یعنی الان دارم حرفهای دوست دیرین رو بیشتر درک میکنم که میگفت: والدین که رفتن دیگه حس میکنی بچۀ کسی نیستی، مثل درختی میمونی که ریشه هات رو از زمین درآورده باشن و میدونی که دیری نخواهد گذشت که "قرعۀ فال" به نام تو زده بشه... ای، چی بگم انگار که زیاد مالیخولیایی شدم و رخت عزا رو به این سادگی نمیتونم از تن خیال دربیارم! فعلأ که هستم و هر روز نفسی برمیاد که مفرح ذاته. به قول زنده یاد سهراب سپهری "تا شقایق هست، زندگی باید کرد".