۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

عمری که گذشت: 41. خطۀ سبز

باورم نمیشه که سه دهه از اون سالها گذشته باشه! از عمر چه شبها و روزها که میگذرن و به قول خیام نازنین "ما بیخبریم"! توی سالهای اخیر، یا شاید هم بهتره بگم دهه های اخیر وقتی به وطن سرکشی میکنم، به واسطۀ کمبود وقت و مرخصی و صدهزار دلیل دیگه، معمولاً سفرم بیشتر از چند هفته به طول نمی انجامه، ولی اون تابستون مدت اقامت از قبل اصلاً مشخص نبود. پیش خودم حساب کرده بودم که اگر بیشتر از سه چهار ماه بخواد طول بکشه چاره ای ندارم به جز اینکه خودم تنهایی برگردم و اون هم منتظر بمونه تا ویزاش بیاد، ولی امیدم به این بود که همۀ جریانها در همون طول تابستون ردیف بشه، یعنی با اطلاعاتی که قبلاً کسب کرده بودم، جریان رو اینطور برآورد کرده بودم.
برای اینکه وقت رو به هیچ شکلش تلف نکنیم، بلافاصله چند روز بعد ازمراسم برای به جریان انداختن کار به تکاپو افتادیم. گرفتن پاسپورت این روزا خیلی سریع السیر شده و تا اونجایی که من مطلع هستم حداکثر تا یک هفته بیشتر طول نمیکشه. اما اون سالها اینجور کارهای اداری هنوز به این آسونی انجام نمیشدن و به قولی کلی دنگ و فنگ داشتن. برای تقاضای ویزا میبایستی یک سری از مدارک هم ترجمه میشد، من جمله شناسنامه و عقدنامه که البته اینها هم خودش وقتگیر بودن.
بعد از شروع به اقدامات لازمه دیگه کاری از دستمون ساخته نبود به جز صبر کردن. پدرم اینها طبق معمول اون سالها که مرتب سری به خطۀ سبز میزدن، تصمیم به سفر داشتن. پیشنهاد دادن که ما هم به همراهشون بریم که این البته برای ما بعد از پشت سر گذاشتن استرس توی اون مدت حکم عوض کردن آب هوا رو داشت و البته بسیار دلپذیر. میدونستم که دو تا از عموهاش اون سمت خطۀ سبز زندگی میکنن. اینجور که دستگیرم شده بود عموی بزرگترش باهاشون رفت و آمد داشت ولی عموی کوچیک به دلایلی که اون زمان برام نامعلوم بود، هیچگونه ارتباطی با پدرش نداشت. برام تعریف کرده بود که این عموی کوچیکش رو خیلی دوست داره و وقتی بچه بوده همیشه خونۀ اونا بوده و مثل بچۀ خودشون باهاشون برخورد میکردن. حس کردم که خیلی دلش میخواسته که این عموش در مراسم ما شرکت میکرده و خلاصه دلتنگشه. به همین خاطر تصمیم گرفتیم که در این سفر به شمال سری هم به اون سمت بزنیم و دیداری با عموها و خانواده اشون داشته باشیم... پدرم وقتی که این تصمیم ما رو شنید، گفت که میتونه موقع برگشتن از مسیر کناره به اون سمت خطۀ سبز بره و ما رو سر راه در شهر عموها پیاده کنه که این طبیعتاً برای ما بسیار مناسب بود.
چند روزی رو در خونۀ پدری در خطۀ سبز و در واقع زادگاهش بودیم. خدا رحمت کنه پدربزرگ رو که در اون ایام هنوز در قید حیات بود و البته مثل همیشه از دیدن و بودن با فرزندان و نوه هاش خوشحال، هر چند که همیشه سعی میکرد این خوشحالی رو از دید دیگرون پنهون کنه! پدربزرگ سالها بود که اونجا تنها زندگی میکرد، و مادربزرگ از موقعی که من به خاطر داشتم، همیشه در پایتخت و پیش بچه ها! راستش رو بخواین این دو نفر رو من به جز یک موردی که پدربزرگ برای کاری به پایتخت اومده بود و در خونۀ عمو بود، با مادربزرگ در یک جا ندیدمشون! طوری که برای ما گفته بودن، سالها بود که دیگه با هم کنار نیومده بودن و ترجیح داده بودن که دور باشن از هم و "دوست"!
قبل از اینکه برای ادامۀ تحصیل وطن رو ترک کنم و در سالهای آخر دوران نوجوونی چندین بار به تنهایی به خطۀ سبز سفر کرده بودم و پیش پدربزرگ رفته بودم. توی اون سفرها این حس رو ازش گرفته بودم که با من به نسبت دیگر نوه ها یک حالت خاص دیگه ای داره و البته هیچوقت متوجه علتش نشده بودم. اون تابستون در حالیکه که دیگه مجرد نبودم و به همراه همسرم در اونجا بودیم، تازه فهمیدم که چرا با من همیشه طور دیگه ای برخورد میکرده! وقتی بهش گفتم: "آقاجان، آب شنگولی نداری؟" دیدم چشماش برق زد و با تعجب پرسید: "مگه میخوری؟"، و چند دقیقۀ بعد در حال کندن زمین پشت خونه اش بود و بیرون کشیدن بطریی خونگی که خدا میدونه چه مدتی اونجا چال شده بود. به جرأت میتونم بگم که من تنها نوه ای بودم که این رو با پدربزرگ تجربه کرد... و اون تابستون آخرین باری بود که پدربزرگ رو دیدم و شاید هرگز فکر نمیکردم که این اولین بار به سلامتی زدن باهاش، آخرین بارمون هم خواهد بود!... نوشتن خاطرات به ناچار آدم رو به یاد عزیزان از دست رفته میندازه... روح همگی این عزیزان غرق شادی باد!
پدر همونجور که قول داده بود مسیر دیگه ای رو برای بازگشت انتخاب کرد و از طریق جادۀ کناره به اون سمت خطۀ سبز روانه شدیم. مسیری بسیار زیبا و سرسبز، به مانند باقی اون خطه! توی این سالهای اخیر هر چقدر که به تعداد "پیراهنهای پاره شده" اضافه میشه، حس من هم نسبت به اون دیار و خطه قویتر میشه! با اینکه هیچوقت اونجا به طور جدی سکنی نداشتم ولی در هر سفری که به اونجا میکنم، ریشه هام رو بیشتر در اونجا حس میکنم... نسل ما سرنوشتهای عجیب و غریبی داشته، هر کدوم از ماها به طریقی تحت الشعاع تحولات اون دوران قرار گرفتیم. مثل من خیلی از هم نسلیهای من هستند که هرگز در دورترین مخیلاتشون هم دلشون نمیخواست که ترک کاشانه کنن... و اگر امروز موقعیتش بود و میتونستم جایی رو برای زندگی انتخاب کنم، به یقین اون خطه انتخاب اولم میبود، ولی چه میشه کرد که نسل ما هر کدوم در جایی از این کرۀ خاکی "دربندیم"! به قول زنده یاد شاملو: "مرا گر خود نبود این بند...".
   

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

انتهای تونل تاریک

تقدیم به پرندۀ مهاجر!

بهش میگم، یک جایی خوندم که زندگی رو هر چی سخت تر بگیری، سخت تر هم میگذره! آخه، این لامذهب زندگی خودش به تنهایی سخته، پس چرا ما خودمون سخت ترش میکنیم؟! وقتی هم که اون کاری به کارمون نداره، چوب رو برمیداریم و هی مدام لای چرخاش میذاریم تا عاصی بشه و کمر به انتقام از ما ببنده! با اون چشمای درشت و براقش نگاهم میکنه و به چشمهام خیره میشه. چشمها اونقدر خمارن که نمیدونم خوابه یا بیدار... ولی نه، انگار که خواب نیستش و فقط مثل گربه ای ملوس چشمهاش خمار شدن. توی اون خماری از گرمای همیشگی خبری نیست، گرمایی که زندگی رو حرارت میبخشه و امید به حیات رو صد چندان میکنه...
بهش میگم، میدونم که خواب نیستی، میدونم که شاید از همیشه خودت رو بیدارتر حس کنی! ولی فکر کن که خوابی، فکر کن از اون خوابهایی به سراغت اومدن که خودت هم میدونی که خوابی، میدونی که این اتفاقاتی که فکر میکنی شاهدشون هستی، در واقع اتفاق نمیفتن. همه چیز رو میبینی و همه چیز برات کاملاً واقعی به نظر میان، ولی هیچکدوم واقعی نیستن و فقط خواب و خیالن، و چه بسا که دردناک هم باشن و اشکهات رو از گونه هات سرازیر کنن، ولی یک چیز رو خوب میدونی و اون اینکه اینا دیر یا زود تموم میشن و قصه به آخرش میرسه، خوب میدونی که این داستان تا ابد نمیتونه ادامه  پیدا کنه، خوب میدونی که همین الانهاست که ساعت شماطه دارت به صدا در بیاد و تو رو از این کابوس بیرون بکشه و برهونه... و خوب میدونی که انتهای تونل تاریک چراغی در انتظارته، و اونجا وقتی که چشمهای خیس و پر از اشکهای ماسیده ات رو باز میکنی، یک جفت چشم هراسون و نگران مثل همیشه منتظرت هستن... چشمهایی که نیومدن که برن، چشمهایی که فقط برای موندن، اومدن... اومدن که بمونن، برای همیشه! 

۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 40. "به صرف چای و شیرینی"

ازدواج کردن توی اون سن و سال کم محاسن زیادی نداره، یعنی با افکار مدرن امروزی اگه بخوایم بهش نگاه کنیم به جز ضرر چیزی در بر نداره! البته شاید این کاملاً هم با واقعیت تطابق نداشته باشه و امروز که "چند" بهاری از عمر من نویسنده بعد از اون ایام گذشته، شاید دارم با تلخی به این وقایع نگاه میکنم و شاید اونقدرها هم بیطرفانه در مورد این امر خیر قضاوت نکنم! شاید هم یکی از بزرگترین حسنهایی که زود به "خونۀ بخت" میری این باشه که فاصلۀ سنیت با بچه هات کمتر میشه و چه بسا این باعث بشه که اون شکاف بین النسلین اونقدرها هم بزرگ نباشه! ولی از معقولات که بگذریم، این زود ازدواج کردن در اون دوران یک حسن بزرگ برای من تازه از دوران نوجوونی بیرون اومده، داشت: اصلاً حالیم نبود که جشن چطور قراره باشه، و کیا قراره دعوت بشن، کجا باشه و و و... آدم وقتی کم سنه انتظار زیادی ازش ندارن و در نتیجه همۀ کارها رو بزرگترها خلاصه انجان میدن...
نمیدونم آیا قبل از انقلاب هم به این شکل بود که مراسم اینچنینی رو به روزهای عید مینداختن یا نه! مطمئناً البته اون دسته از مردم که اعتقاداتشون در اون سمت بود سعیشون بر این بود که چنین روزهایی رو برای عروسیها انتخاب کنن. الان ولی این جریان اینطور که به نظر میاد خیلی رایجتر شده. علی ای حال در اون تابستون هم یکی از این اعیاد که نزدیک بود انتخاب شده بود و قرار شده بود که کل مراسم در اون روز برگزار بشه. (ازم نپرسین کدوم عید که به هیچ عنوان به یاد ندارم و شاید هم اونقدرها حائز اهمیت نباشه...)
خانم برادرش که اون موقعها طبقۀ بالای خونۀ اونا زندگی میکردن، پا به ماه بود. هیچکس فکرش رو هم نمیکرد که درست صبح روز مقرر برای مراسم، وضع حمل کنه و یک پسر کاکل به سر به دنیا بیاره، ولی وقتی میخواد همه چیز با هم متقارن بشه، خوب میشه دیگه. این جریان اول صبحی فضا و اون حال و هوا رو یک کمی تغییر داد ولی به هر حال باقی روز باید به شکل برنامه ریزی شده ادامه پیدا میکرد.
قرار بر این بود که عقد توی خونۀ اونا باشه. اون روزا داستان زنونه و مردونه هنوز اونقدرها "اجباری" نبود ولی به هر روی دست اندرکاران اینجور تشخیص داده بودن که زنونه یک جا باشه و مردونه هم یک جای دیگه. خونۀ اونا قرار شد که خانمها باشن و خونۀ پدری من آقایون. در مجموع قرار بود که مراسم عقدی باشه و بعدش هم "به صرف چای و شیرینی" که البته من اون موقعها نمیفهمیدم که این خودش یک کده برای اینکه "شامی در کار نیست"!
خوشبختانه مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و بعدش هم به حکم داستان مردونه و زنونه بودن، ما رو دیگه راهی قسمت آقایون کردن. چند تا از دوستای قدیمی و دوران مدرسۀ من هم که اونجا وسط خانمها داشتن با چشماشون دلی از عزا درمیاوردن هم به همراه من به خونۀ روبرویی تا آخر مراسم تبعید شدن. و طبق معمول که توی قسمت خانمها همیشه بزن و بکوب به راهه، اونجا هم صدای موسیقی و رقص ادامه پیدا کرد... متأسفانه بعداً شنیدم که چند تن از مهمونها که یک کمی اعتقادات "قویتری" به نسبت بقیه داشتن، از زدن و رقصیدن زیاد احساس خشنودی نکردن و حتی قصد ترک مراسم رو کردن، که  خوشبختانه صاحبخونه با درایت و حوصله ای که همیشه داشت، اونا رو به طبقۀ بالا برد و به هر شکلی که بود ازشون دلجویی کرد... چی میشه گفت؟! بالاخره همۀ آدما برای خودشون اعتقاداتی دارن و به طور قطع این اعتقادات برای هر کس محترمه... و امروز نه صاحبخونه در قید حیاته و نه تعدادی از اون مهمونهای ناخشنود... روح همگیشون شاد بادا!
کلاً از طرف من تعداد مدعوین خیلی زیاد نبودن، چون مجموعاً فامیل خیلی بزرگی توی پایتخت نداریم. اون طرف به یقین چندین برابر بودن از نظر تعداد. بعد از صرف چای وشیرینی، تقریباً همۀ مهمونهای طرف ما خداحافظی کردن و رفتن و خلاصه بخش مردونه دیگه کلاً تعطیل شد. مهمونای مرد اونطرفی هم برای اینکه خانمهاشون هنوز نشسته بودن، به خونۀ اونا رفتن که به خانمهاشون ملحق بشن. اینجور که به نظر میومد، مهمونها به هیچ عنوان قصد خداحافظی نداشتن و خلاصه اون کدی که بالا ازش صحبت کردم رو به هر شکلی که بود میخواستن زیر سبیلی رد کنن! شنیدم که برادر بزرگش داشت به پدرش اینا میگفت: "چیکار کنیم؟ اینجوری که خیلی زشته و همه نشستن!" و درست توی این همین گیر و دار بودیم که دیدیم زنگ در خونه اشون به صدا دراومد! چی میدیدیم! برادرش رو دوباره آورده بودن! چه همهمه ای توی خونه اشون به را افتاد! همۀ فامیلشون اونجا جمع و اومدن ناگهانی اون با همون دو تا مأمور که سری قبل همه اومده بودن! دیگه خواسته بودن حسابی بهش "حال" بدن، چون دفعۀ قبل، روز عروسی رو مادرش بهشون گفته بود و مادرانه ازشون خواهش کرده بود...
با اومدن برادرش، همه دورش رو گرفته بودن و هر کسی سعی میکرد چند کلمه ای هم که شده باهاش صحبت کنه...
برادر بزرگش که خودش از شادی دیدن برادر کوچیک توی پوست خودش نمیگنجید، دید که این مهمونی به این زودیها خاتمه پیدا نمیکنه و مهمونها حالا حالا ها نشستن، بنابرین از خونه بیرون زد و ساعتی بعد با کلی غذا برگشت... و خلاصه به این شکل مهمانی به صرف چای و شیرینی در انتها مبدل به مهمانی به صرف شام شد... دست کم برای بخشی از مدعوین!
بله، اون روز هم سرانجام به این نحو گذشت و عموناصر برای اولین بار توی زندگیش قدم به عرصه ای گذاشت ناشناخته و پر از مخاطرات در انتظارش! حالا که این مرحله دیگه پشت سر گذاشته شده بود، باید هر چه سریعتر به مرحلۀ بعدی پرداخته میشد، یعنی مراحل اداری، گرفتن پاسپورت، ویزا و هزار تا داستان دیگه. خدا میدونست که آیا همۀ اینها ظرف اون تابستون قابل حل بود یا نه، و اینکه آیا میشد تا قبل از باز شدن دانشگاهها و از سر گرفته شدن درسها دوباره کشور رو ترک کرد یا نه!

۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

عمری که گذشت: 39. سورپریز

با اینکه هنوز تابستون رسماً نیومده بود و هنوز بهار محسوب میشد، ولی خیلی گرم بود. یادم میاد که وقتی هواپیما روی آسمون پایتخت دقایقی بود که در حال پرواز بود، کاپیتان دمای هوا رو 35 درجه اعلام کرد و این برای ساعت نه شب جداً زیاد به نظر میرسید. توی فرودگاه هم در اثر این طرف و اون طرف رفتنها و به دنبال صاحب کسی که بارش رو براش آورده بودم گشتن،  گرمای اون شب بهاری رو برام صد چندان میکرد.
اون شب بر خلاف سال گذشته که یکراست از فرودگاه به خونۀ خاله رفته بودیم، مستقیم به خونۀ پدری رفتیم. احساس خستگی شدیدی میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سر رو بذارم و به خوابی شیرین فرو برم. فقط خبر نداشتم که اون شب قراره از خواب خبری نباشه. چون وقتی که همه دیگه شب به خیر گفتن و رفتن که به خواب ناز فرو برن، تازه صحبتهای داداش کوچیکه گل انداخت. از هر دری دلش میخواست سخن برونه. البته کاملاً بر حق بود چون از آخرین باری که با هم گپ زده بودیم قریب به یک سالی میگذشت. اما صحبتهاش فقط به گپهای شیرین ختم نشد. توی اون یک سالی که از آخرین سفر من به وطن گذشته بود، همونجور که قبلاً هم شاید بهش اشاره کرده باشم، رفت و آمد "دختر همسایۀ روبرو" که حالا قرار بود به زودی زود دیگه همسر آیندۀ من بشه، به خونۀ پدری اونقدر زیاد شده بود که من حس میکردم انگار یک عضوی از اون خانواده است، و کلاً به همه خیلی نزدیک شده بود. توی اون مدت اینجور که به نظر میومد کلی برای داداش کوچیکه درد دل کرده بود، از همه چیز! با حرفهای داداش دیگه یواش یواش خواب از سرم پرید! چی میشنیدم! ظاهراً اینجور که از حرفهاش برمیومد، نامزد من که تا کمتر از یکی دو هفتۀ بعد قرار عقد و عروسی ما بود، شکهایی اساسی نسبت به این وصلت پیدا کرده بود. راستش از حرفهای برادرم چیزی سر در نمیاوردم، سرم گنگ و منگ بود و داشت آروم آروم درد میگرفت... سرانجام صحبتها به پایان رسید و من هم دیگه سعی نکردم که دنبالش رو بگیرم. در ظاهر وانمود کردم که چیز مهمی نیست ولی تو دلم آشوبی به پا شده بود و کلاً دیگه خواب از سرم پر زده بود و رفته بود... و تا خود صبح دیگه نخوابیدم.
روز بعدش پدرم  قرار بود که برای چند روزی به شمال سفر کنه. با اینکه من در اصل برنامه ای برای ملحق شدنش به این سفر رو نداشتم، نمیدونم چطور شد که ناگهانی تصمیم گرفتم که باهاش برم. احساس میکردم، بعد از شنیدن حرفهای برادرم، نیاز دارم کمی فکر کنم قبل از روبرو شدن با اون و شنیدن احتمالی همون حرفها از دهن خودش... ولی اون چند روز ابدا بهم خوش نگذشت و دائم در افکار خودم غوطه ور بودم.
وقتی برگشتیم، بهتر دیدم که برم و رو در رو با خودش صحبت کنم. فکر میکردم که شاید این بهترین راه باشه. اگر مشکل اونجور که من از حرفهای برادرم متوجه شده بودم، اونقدرها بزرگ و اساسی بود، باید هر چه سریعتر چاره ای براش پیدا میکردیم چون خانواده ها به طور جدی روی این قضیه حساب باز کرده بودن...
یکراست به خونه اشون رفتم. در رو خودش باز کرد. انگار کسی خونه اشون نبود و تنها بود. سعی کردم از چهره اش افکارش رو بخونم ولی کار ساده ای نبود، یک حالت سردی آمیخته به گله رو در هر حال میشد توی صورتش دید که البته خیلی سعی در پنهان کردنشون میکرد اما زیاد هم موفق نبود در این کار... حرفهای برادرم رو براش بازگو کردم و ازش توضیح خواستم. معلوم بود که دلخوره ولی بیشتر دلخوریش اونجور که من متوجه شدم مال شب ورود من به وطن بود و اینکه نتونسته بودم اونطور که باید بهش توجه نشون بدم! بعدش هم این دلخوری افزون پیدا کرده بود وقتی من روز بعدش بدون خبر با پدر به شمال رفته بودم. از کل حرفهاش اینجور متوجه شدم که شک و تردیدش به واسطۀ "رفتارهای عجیب" من توی سال اخیر بوده! راستش سر از حرفهاش درنمیاوردم و به همین خاطر هم نه میتونستم حرفهاش رو تآیید کنم و نه رد!
صحبت از این در و اون در زیاد شد و هر چی گذشت رفته رفته دلخوریها کمرنگتر به نظر رسیدن تا جاییکه دیگه هیچ خبری ازشون نبود... همه چیز مرتب به نظر میرسید!
حالا که دیگه "شک و شبهه ها" از میان برداشته شده بودن، دیگه جای هیچگونه تردیدی باقی نمیموند، دیگه وقت اون رسیده بود که بزرگترها مسئولیت خطیر مذاکرات رو به عهده بگیرن! قرار شد که طی یک مجلسی خودمونی از عموی اون که بزرگ خانواده اشون بود خواهش کنن که بیاد و بعد بشینن و قرار و مدارها گذاشته بشه. دیگه اینها جزو داستان بود و اجتناب ناپذیر! در اون مجلس مبلغ مهریه تعیین شد که البته پیشنهاد عموش چیزی بالاتر بود و با مخالفت پدر من تغییر پیدا کرد... تا اینجای ماجرا به خیر گذشت. ولی صحبتها ظاهراً کاملاً به اتمام نرسیده بود چونکه چند شب بعدش وقتی پدر و مادرش در خونۀ پدری بودن، بحثها کماکان ادامه پیدا کرد و خیلی شدیدتر و جدیتر! من و اون توی این نشست، مرتب به هم نگاه میکردیم و خون خونمون رو میخورد، و حرفی هم نمیتونستیم بزنیم، تا جاییکه که دیگه هر دو کلافه شدیم و از توی جمع زدیم به بیرون... و علی رغم تمام این بحث و جدلها بالاخره به نتیجۀ نهایی رسیده شد و تاریخ جشن مشخص شد.
از اونجاییکه قرار بود که بعد از مراسم بلافاصله براش تقاضای گذرنامه و ویزا داده بشه و بعد هم به محض اومدن ویزا کشور رو با من ترک کنه، بنابرین دیگه دلیلی برای صبر کردن زیاد وجود نداشت. قرار بر این شد که یک جشن کوچیکی باشه که هم حکم عقد رو داشته باشه و هم عروسی... شرایط شرایط دانشجویی بود در اون دوران برای هر دوی ما...
توی اون چند روزی که تا تاریخ مشخص شده باقی مونده، اتفاقی افتاد که هیچکس فکرش رو هم نمیکرد. یک دفعه برام خبر آوردن که برادرش رو آوردن! برادرش یکی از دوستهای صمیمی من بود بعد از خارج شدن من از وطن دستگیر شده بود و حکمی که براش بریده بودن خیلی طولانی بود. همگی ما داشتیم شاخ درمیاوردیم. دو تا مآمور هم همراهش بودن و میگفتن که خواستن اون رو سورپریزش بکنن و همون نزدیکیها بودن و خواستن که برای چند ساعتی به دیدار خانواده بیارنش. رفتارشون باهاش خیلی دوستانه بود. برای من که بیشتر از سه سال بود ندیده بودمش، این دیدار خیلی خوشایند بود، چون فکر نمیکردم که دیگه به این زودیها موفق به دیدنش بشم. بیچاره مادرش از خوشحالی کم مونده غش کنه و همونجا از هوش بره، و پدرش سعی میکرد خیلی به خودش مسلط باشه اما کار سهلی نبود پنهان کردن شادی از دیدن اولاد بعد از چندین سال!

۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

اهداء عضو

از همدوره ایهای من شاید به جرئت میتونم بگم که کسی نیست که اسم  صمد بهرنگی رو نشنیده باشه. کتابهای صمد یار و یاور دوران کودکی من بودن. کتاباشو بارها و بارها میخوندم و از خوندنشون هرگز سیر نمیشدم. و محبوبترینشون برای من ماهی سیاه کوچولو بود. یادم میاد که معلم بعد از ظهری کلاس پنجممون بود که ما رو با نوشته های این نویسندۀ بزرگ آشنا کرد. گاهی که حال و حوصله داشت یکی از کتابهای اون رو میاورد و برامون میخوند و حتی گاهی هم برامون نوشته ها رو تفسیر میکرد. حالا مغز کوچولوی ما توی اون سن و سال چقدر این تفاسیر رو درک میکردن، البته خودش بحث دیگه ای بود.
داستان ماهی سیاه کوچولو بدجوری به دلم نشست. کلمه به کلمه اش، جمله به جمله اش توی ذهنم حک شد و دیگه از یادم نرفت. هر چی بزرگتر میشدم، بیشتر مفهومش برام شکل میگرفت و معنا پیدا میکرد: "مرگ خيلی آسان می تواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا می توانم زندگی کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد."
این چند جمله زندگی من رو برای همیشه تغییر داد و همیشه مد نظرم بوده و هست. دست کم اون قسمتش که مربوط به زندگی میشه، اینکه زنده بودن من چه تآثیری در زندگی دیگران داره، ولی جلوی قسمت مرگش همیشه برای من علامت سؤال بوده! نمیخوام بگم زندگی خیلی پرمفهومه، چون نیست! خیلیها سعی بر این کردن و میکنن که معنای واقعی زندگی رو پیدا کنن... و من فقط میتونم براشون آرزوی موفقیت در این راه خطیر بکنم. ولی از اون نامفهومتر و بی معناتر خود مرگه! همۀ انسانها که نمیتونن قهرمان باشن و خود رو فدای انسانیت بکنن، یعنی این به هیچ عنوان معقول و عملی نیست چون قابلیت آدمها محدودیت داره! توی تاریخ هم که نگاه میکنی یک تعداد انگشت شماری از این قهرمانان وجود دارن که شاید دیگه هم وجودشون تکرار نشه. پس مرگ آدمها عادی چی میشه؟! آیا آدمهای عادی نمیتونن با رفتنشون از این دنیای فانی تآثیری بر زندگی اونایی که باید حداقل چند صباحی دیگه اینجا باشن، بذارن؟! جواب این سؤال تا دیشب برای خودم هم روشن نبود و در حالیکه داشتم در افکار خودم نیم نگاهی به جعبۀ جادو مینداختم، پرده ازش برداشته شد و جوابش اون پشت در برابرم نمایان شد: اهداء عضو پس از غزل خداحافظی... یادم افتاد که سالها پیش خودم رو به دلایل صحبتهای صد من یک غاز هموطنان که به زمین و زمان مشکوک هستن، از لیست اهداء کنندگان خارج کرده بودم... و امروز اولین کاری که کردم سر زدن به صفحۀ اونا بود و اعلام آمادگی دوباره. به جای بردن زیر خاک و تحویلشون به مور و ملخ، که البته اونا هم جاندارن و دل دارن، شاید لبخندی به لبای همنوعی نشوندم که چه بسا سالها در انتطار پیوند عضوی نشسته باشه...

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

عمری که گذشت: 38. مراسم نزدیک بود

وقتی به یاد اون ایام میفتم چقدر همه چیز دور و غیرواقعی به نظرم میرسن! امروز حتی تصورش هم برام سخته که یک جوونی توی این سن و سال بخواد خودش رو اینچنین درگیر مسئولیتهایی بکنه که زندگیش رو شاید برای همیشه تحت الشعاع قرار بده. به یاد اعتراضهای خانواده در اون دوران میفتم و اینکه چطور سعی بر منصرف کردن من داشتن و من گوش شنوا رو انگار که در جایی گم کرده بودم... و ناخودآگاه من رو به این فکر میندازه که اگر امروز فرزند خودم میخواست که اینچنین زندگی خودش رو به آتیش بکشه، من چه میکردم! چقدر درک بعضی رفتارهای پدر و مادرها ساده تر میشه وقتی خود آدم از جنس والدین میشه و توی شرایط مشابه قرار میگیره!
در اون روزهای آخر بهار اون سال  اما فکری به جز سفر به وطن و مراسمی که در انتظارم بود، در سر نداشتم. بایستی کلی خرید برای این سفر میکردم. تا به اون موقع برای خودم کت و شلوار نخریده بودم چون تا به اون لحظه توی اون چند سال  شاید نیازی با داشتنش احساس نمیکردم. شاید هم کمی عجیب به نظر میومد که اولین خریدم در این زمینه برای داماد شدن باشه! ولی پیدا کردنش اصلاً کار سختی نبود. چیزی که خیلی وقتم رو گرفت خریدن لباسی به عنوان سوغات برای اون بود. از اونجایی که برای اولین بار بود که این کار رو میکردم و با در نظر گرفتن جریانهای پیش رو و در انتها با عقل جوون و خام خودم، فکر میکردم که چیزی تهیه نکنم که با سوغاتی مادرم خیلی متفاوت باشه و خدای ناکرده موجب به وجود اومدن یک سری احساسات بشه!  بعد از تفکرات فراوون به این نتیجه رسیدم که بهتره برای هر دوی اونها عین یک لباس رو بخرم، فارغ از اینکه تضادها رو با اینگونه تدبیرها هرگز نمیشه جلوشون رو گرفت و اصولاً این تضادها از جاهای دیگه ای آب میخورن!
همه چیز دیگه رفته رفته داشت آماده میشد و تاریخ عزیمت نزدیک میشد. میدونستم که این مسافرت برعکس دفعۀ گذشته میتونست خیلی طولانی بشه، چون بعد از ازدواج میبایستی که منتظر ویزای اون میشدیم و این شاید چندین ماه به طول میانجامید. در نتیجه بایستی که فکری برای این اقامت نسبتاً طولانی در وطن میکردم و از اون وقت مرده حداکثر استفاده رو میبردم. بهترین راه بردن کتابهای درسی بود که البته کلی به وزن بار اضافه میکرد ولی در نهایت ضروری به نظر میومد.
پرواز به وطن هنوز از پایتخت بود و من طبق معمول همیشه با قطار روز قبل به نزد دوست قدیمی رفتم که خونه اشون همیشه پایگاهی امن و پر از مهر و محبت برام بود و هر بار که قصد سفری به خارج از کشور رو داشتم اول سری به این بچه ها میزدم و بیتوته ای در خونه اشون میکردم و در بازگشت هم باز خونۀ اونا پایگاه اول بود. شبش رو با هم گفتیم و خندیدیم و اونها هم تا اونجایی که جا داشت سر به سرم گذاشتن. و بودن این با این دوستا مثل همیشه برام دلپذیر بود و بهم حس خوبی میداد.
روز بعد و روز سفر سرانجام سر رسید. دوست قدیمی تا فرودگاه من رو مشایعت کرد. سال قبل هم همون موقعها بود که به وطن سفر کردیم، فقط فرقش این بود که این بار من تنها میرفتم و دوست قدیمی قرار بود که چند هفته بعد بیاد. دقیقاً علت دیرتر اومدنش رو به یاد ندارم، شاید به خاطر امتحان درسی بود که دیرتر بایستی میداد. به هر روی به هر دلیلی که بود متآسفانه به مراسم ما نمیرسید و از اونجایی که تاریخ رو از ماهها قبل تعیین کرده بودیم دیگه تغییر درش امکانپذیر نبود. به یاد دارم که مادرش چند روز بعد از مراسم در حالیکه از جلوی خونۀ پدری من عبور میکرد و من رو تصادفاً دید، خیلی از این جریان ازم گله کرد که "دوست بی وفایی هستی که چند هفته این ماجرا رو به تعویق ننداختی تا دوستت برسه..."! شنیدن این گله البته زیاد برای من خوشایند نبود ولی از طرفی هم حق داشت و شاید این شکوه زیاد هم به ناحق نبود!
وقتی به وطن سفر میکنی نکته ای جالب در فرودگاه قابل توجهه که شاید برای هموطنان ما حکم همیشگی رو داشته باشه: داشتن بار زیاد! به همین خاطر اونهایی که "سبکتر" سفر میکنن همیشه توی صف به طرف گیشه ها، به طریقی انگشت نما هستن و البته بسیار "محبوب"! یعنی وقتی بارت زیاد نیست خیلیها دلشون میخواد که از سر دلسوزی به هر طریقی که شده این مشکل "کمباری" تو رو با اضافه کردن بارهای خودشون به مال تو، حل کنن :) پشت سر من توی صف خانمی که سناً شاید همسن و سال مادرم بود، از این دسته از هموطنان بود در اون روز. با دیدن یک چمدون کوچیک من، معطل نکرد و بلافاصه تا قبل از اینکه کسی دیگه ای زودتر خودش رو به "آسیاب" برسونه، ازم خواهش کرد که "چند" تایی پالتوی اون رو در چمدون خودم بذارم. من هم که طبق معمول همیشه نه گفتن برام سخت بود، چاره ای جز پذیرش ندیدم و به این خواسته اش  درجا لبیک گفتم! و بیخبر از اینکه این کار نیک پیشاهنگی برام پیامدی خواهد داشت که چند روز آینده در وطن رو بهم تلخ میکنه!
هواپیما در خاک پایتخت به زمین نشست در اون شب گرم آخرهای بهار. تا از هواپیما پیاده شیم و از کلی از مراحل جورواجور اون زمونا رد بشیم خیلی طول کشید. از دور خانواده رو دیدم که بیرون منتظرم بودن و او رو هم با خودشون آورده بودن. برام خیلی عجیب بود! چه تغییراتی که در عرض این یک سال انجام گرفته بود! بعداً فهمیدم که توی این یک سالی که از رفتن من گذشته بود، دیگه تقریباً هر روز به خونۀ پدری من میرفته و به طریقی جزئی از خانواده شده بوده... در عین خوشحالی زیاد از دیدن همگی، فکرم مشغول این بود که امانتیهایی رو که در فرودگاه قبلی قبول کرده بودم، حالا به صاحبش پس بدم، ولی هر چی میگشتم اون خانم رو پیدا نمیکردم. این باعث شده بود که هوش و حواسم اونجور که باید و شاید متوجه استقبال کننده هام نباشه، به خصوص یکیشون که این حالتهای چند دقیقه ای اون شب رو داشت به حسابهای دیگه ای میذاشت... و من بیخبر از همه چیز و همه جا!

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

قول بزرگ 2014

چشم بر هم زدیم و سال دیگه ای هم گذشت. با سال 2013 خداحافظی کردیم و این سال رو هم پشت سر گذاشتیم، مثل سال قبلش و سالهای قبل از اون! سال 2013 با اینکه توش عدد 13 داشت ولی برای من حداقل نحسیی در کار نداشت، نه به خاطر اینکه اعتقادی به این داستانها دارم ها، هرگز!
روز اول سال نیست امروز، اون رو دیروز به سر کردیم و اون هم در پایان یک تعطیلات ده روزه برای من، تعطیلاتی که قبلش تصمیم داشتم خیلی کارها انجام بدم! کلی لیستهای جور و واجور برای خودم نوشته بودم و دلم میخواست که دست کم یک بشخیشون رو عملی کنم توی این روزهای پر از بیکاری، اما دریغ از اینکه یکیشون حداقل انجام بشه :) امروز که بعد از این مدت به سر کار برگشتم، نمیدونم چرا برام مثل اولین روز سال احساس میشه! به یاد لحظۀ محول شدن سال افتادم و قولهایی که توی ذهنم به خودم دادم، قولهایی که امیدوارم به سرنوشت لیستهای قبل از تعطیلات کریستمس دچار نشن!
امروز صبح که فیسبوک رو باز کردم دیدم نوآوری جالبی کردن امسال! با کلیک کردن روی یک تصویر مروری به سال گذشته ات میکنی، عکسهات، نوشته هات و کلی از فعالیتهایی که در این دنیای مجازی به اشتراک گذاشتی. با خودم فکر کردم که انگار اینا با ذهن من به طریقی در ارتباط بودن چونکه این دقیقاً  کاری بود که از صبح تصمیم داشتم انجام بدم و بعدش هم سعی کنم که به قلمشون بکشم. چقدر دلپذیر بود دیدن تصاویر سال گذشته و مرور خاطرات این سیصد و شصت و پنج روزی که گذشت! قصد ندارم که اینجا با مرور کردن تک تک این روزها سر شما و خودم رو به درد بیارم و فقط تنها کاری که میتونم بکنم و منطقی به نظر بیاد، اینه که جمع کل رو بزنم و این زیر مرقوم کنم: سال 2013 سالی بود بسیار خوب و دل انگیز، شاید به جرآت بتونم بگم که یکی بهترین سالهای زندگی من بود که رفته رفته تعدادشون داره زیاد میشه و ترسم از اون روزیه که دیگه حسابشون از دستم در بره...
یکی از توصیه هایی که به اونایی که میخوان عادت بدی رو ترک کنن، مثلاً استعمال دخانیات رو، اینه که در ملآ عام جار بزنن که چنین قصدی رو دارن، تا اگر وسطهای کار شیطون به سراغشون اومد و خواستن سر خودشون رو کلاهی بذارن و گریزی هم با سر زیر برف و ندیدن بقیه، بزنن، یاد اعلام خودشون بیفتن و خجالت بکشن :) حالا عموناصر که در خفا قبل از تعطیلات لیستی برای کارهایی که میخواست انجام بده، تنظیم کرده بود و بعدش هم به روی مبارک خودش  نیاورد و مهمترینشون رو عملی نکرد، حالا قصد داره در اینجا رسماً اعلام بکنه که قول بزرگ 2014 فقط از یک کلمه تشکیل شده و اونم اگه گفتین چیه؟ :) بله، درست حدس زدین: نوشتن :) همینجا به همگی خواننده های خوب و وفادار خودم اختیار تام حقوقی و عرفی و رفاقتی میدم که اگر عموناصر از این مهم بزرگ تخطی کرد، به هر طریقی که صلاح میدونن، چه مجازی و چه حقیقی، گوشهاش رو بکشن و بهش یادآوری کنن که "عموناصر، یادت باشه که مرده و قولش" :) ...

سالی آکنده از عشق برای همه اتون آرزو میکنم، دلتون پر از امید و شادی باشه و قلبهاتون مالامال آرزوها!

دوم ژانویه 2014
عموناصر