۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

طوفان زندگی

شعری بسیار زیبا که دیروز به من تقدیم شد و حیف دیدم که اون رو در اینجا به اشتراک نذارم...

ِDet blåser ibland
گاه طوفانیست که میوزد
i det liv som är vårt
در زندگی ما
när kraven är många och
آنگاه که انتظارات فراوانند و
tempot känns hårt.
شتاب را حسیست صعب

Då är det viktig
آن زمان مهم است
att ha en kamrat
داشتن همقطاری
som använder orden
که کلمات را به جز
till annat än tjat.
از برای نیش به کار میگیرد

Jag tror knappt
هنوز باور ندارم
att jag, har fattat det än
که دریافته باشم
att i dig har jag funnit
که در تو 
inte bara en vän.
نه تنها دوستی را یافته باشم

Därför vill jag att du,
از آن روی است، میخواهم
skall veta det nu.
که در این لحظه بدانی
Du är min älskling,
تو دلداده ام هستی
allra käraste du!
ای عزیزترینم

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

بازی ارقام در نیمۀ قرن

ای بابا، بازم که این بازی ارقام سر و کله اشون پیدا شد! یعنی نمیشه یک سال دست از سر عموناصر بردارن؟ :) یعنی تو بگو دست از سر کی برمیدارن که عموناصر دومیش باشه! دیگه هر ساله اینقدر که بازیهای جور واجور کرده که ترتیب این سریهای ریاضی و هندسی سالیانه از یادم رفته... باید به مغزم یک فشار درست و حسابی بیارم دوباره انگار... خوب آماده این؟ پس بگیرین که اومد:
اولش صفر و صفر بود، اون موقعها که  یا "وجود داشتن" معنایی هنوز نداشت و یا اینکه در راه آماده برای ظهور بودی.
بعدش شد یک و صفر، دوران خوش بین کودکی و سلطۀ هورمونها بر بدن، وقتی که دیگه هیچ خدایی رو بنده نبودی.
اونوقت نوبت دو و صفر رسید، زمانی که همه تازه میخواستن خود رو پیدا کنن و از جوونی لذت ببرن و تو عزم جزم کردی که با سر خودت رو بندازی توی چاه.
اومدن سه و صفر اجتناب ناپذیر بود، ولی ترکیبش زیاد هم بد نبود، اصلاً انگار این دو تا عدد با هم خوب همکاری میکنن.
چهار و صفر بعد از اون توی صف ایستاده بود! آخ آقا، چهار و صفر دیگه محشر میکنه و زمان "چل چلی" میشه... ولی تو که چیزی ازش نفهمیدی، آخرش هم گفتی که اینا همه اش شایعه بوده و ما که چیزی ندیدیم :)
و اما... اما... حاضرین حالا؟ کمربندها رو بستین؟! آمد به سرم از آنچه میترسیدم... پنج و صفر! سرانجام اومد :) وای خدای من، نیم قرن! :) حتی گفتنش رعشه به اندام آدم میندازه...:) و ناخودآگاه به یاد پدر میفتم که در چنین روزی من و برادرم رو پیش خودش خوند و گفت: حالا که نیم قرنی شدم، وصیتنامه ام رو نوشته ام و دلم میخواد که شما هم در جریان باشین... واقعاً که :)) ...
و این بازی ارقام بدینسان یک بار دیگه در اینجا به پایان میرسه و عموناصر رو به حال خودش رها میکنه، سرمست از احساس خوبش و شاد از آغاز نیم قرنی جدید در کنار نیمۀ گمشده اش...

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

عاقبت بشریت

طبق معمول هر روزه که سر یک ساعت خاص روده بزرگه کمر به قتل روده کوچیکه میبنده، اون احساس گرسنگی همیشگی به سراغم اومد. ساندویچهایی رو که کلۀ سحر ظرف زمانی زیر یک دقیقه آماده کرده بودم از کیف بیرون کشیدم، روزنامۀ روز رو از روی میزم برداشتم و به طرف آشپزخونه / فضای زنگ تفریح به راه افتادم... کلش البته ماکزیمم ده قدم بود! این کار هر روزمه که موقع خوردن "ناهار" روزنامه رو ورقی بزنم (چرا اون علامتها رو در دو طرف کلمۀ ناهار گذاشتم، دلیلش اینه که "بعضیها" معتقد هستن که اینی که من میخورم هیچ ربطی به اونچه که ناهار نامیده میشه نداره :)).
بیشتر تیتر اخبار رو مرور میکنم ولی گاهی هم مقاله های کوتاهی پیدا میکنم که ارزش خوندن رو دارن. چشمم به مقاله ای خورد که نظرم بهش جلب شد: "قطبی ها تنها زندگی میکنند ولی تنها نیستند"! جالب بود که همکارم هم که حالا برای نوش جان کردن ناهارش بهم ملحق شده بود، بلافاصله بعد از باز کردن روزنامه به همین مقاله عکس العمل نشون داد!
آماری که توی این مقاله ارائه شده از نظر من جداً وحشتناکه! "بیش از نیمی از مردم توی این کشور تنها زندگی میکنن"! نویسندۀ مقاله ولی میخواد خاطرنشان بکنه که به نسبت بیست سال گذشته علی رغم این رقم بالا، کسایی که تنها زندگی میکنن در عین حال احساس تنهایی نمیکنن و طبق گفته های جامعه شناس صاحب نظری علت این جریان وجود شبکه های اجتماعیه...
راستش رو بخواین، به عقل ناقص من که جور درنمیاد! یعنی آیا واقعاً اینترنت و شبکه های اجتماعی باعث شدن که آدما ترجیح بدن تنها زندگی کنن و تنهاییشون رو با آدمهای مجازی پر کنن؟! نمیدونم والله! شاید هم عموناصر دیگه درست و حسابی از دنیا عقب مونده و با این مدرنیته ها دیگه اونجور که باید و شاید ارتباط نمیتونه برقرار کنه. یعنی به این فکر میکنم که آدمای مجازی چطور میتونن، اون زمانی که انسان بر طبق نیازهای طبیعی روحیش احتیاج به نزدیک بودن، نوازش و محبت داره، این احتیاجها رو برآورده کنن!... به یاد اون فیلم قدیمی هالیوودی افتادم که تصویری از آینده رو میخواست نشون بده و در اون آدما دیگه حتی برای معاشقه هم با هم هیچ تماس فیزیکی پیدا نمیکردن و فقط از طریق افکار با هم "اتل متل توتوله" بازی میکردن :)) واقعاً که دیگه داریم به دورۀ آخر زمون نزدیک میشیم و با این روندی که دنیا در پیش گرفته خدا آخر و عاقبت بشریت رو به خیر بکنه جداً!  

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

آینده، مهمان سرزده

تا به امروز هر چی نوشته دارم اینجا همه اش در مورد گذشته است و البته گاهی هم پیش میاد که مربوط به حاله... منظورم زمان حاله و فکرای دیگه نکنین خلاصه :) این روزا هم به هر کی میرسم میگم که در مورد گذشته ها زیاد فکر نکنین چون گذشته ها رفتن و به گورستان تاریخ پیوستن و دارن زیر خاکش صد تا کفن میپوسونن... نبش قبر هم که اصلاً جایز نیست چه از نظر عرفی و چه از نظر اخلاقی! در مورد آینده هم میگم که به هیچ عنوانی فکر نکنین چون اسمش روشه، هنوز نیومده و "میاد" و وقتی هم اومد معلوم نیست که چطوری میاد، مثل مهمون سرزده ای میمونه که همیشه از اومدنش خبر داری، میدونی که میاد ولی نمیدونی که کی میاد و وقتی که میاد چند نفر به همراه خودش داره، و از اون مهمتر اینکه وقتی اومد چند وقت قراره بمونه!
امروز ولی میخوام برخلاف تمام شعارهایی که این اواخر دادم - هنوز هم البته تا چند سطر قبل سنگر رو رها نکردم :) - در مورد آینده بنویسم! همیشه هم در جهت مساعد آب شنا کردن خوب نیست، مگه نه؟ گاهی هم شاید بد نباشه که زد توی خط کله شقی و بر خلاف جریان دست و پا زد :) ولی همینجا دارم اعلام میکنم که این استثناست و به قولی استثنا نفی قاعده نکرده و نخواهد کرد. این یک بار رو میخوام دل به دریا بزنم و بذارم تا افکارم در قایق رؤیاهام در این دریای بیکران آمال و آرزوها شناور باشه و آزادانه به هر سمتی که دلش میخواد سر بخوره و سر بخوره... و من بر لبه اش نشسته باشم و از خوردن نسیم خوش تمنا که به صورتم میخوره حظ بکنم...  عموناصر، برای اولین بار توی زندگیت، آینده دیگه تیره و تار به نظر نمیاد، برای اولین بار در تاریخ عمرت دیگه ترس از آینده نداری حتی برای یک لحظه، برای اولین بار در طول حیاتت به خودت میگی: هر چه بادا باد!... و به یاد استاتوس عزیزی میفتی که گاهی وقتی چراغ خونه اش روشنه، بر سر در سراش نوشته شده: "زندگی دیگه از این بهتر نمیتونه بشه"! آینده، تو این مهمون سرزده، در انتظارت هستم... بیصبرانه!

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

گاهی خنده، گاهی گریه

دوباره روز جمعه است و متعاقبش آخر هفته و تعطیلات... و من هنوز سر کار! از اتفاقات مهم تاریخه تا این موقع عصر سر کار بودن من :) باور کنین که اصلاً به هیچ شکلی اغراق نمیکنم! یعنی جمعه باشه و روز آخر کاری هفته و عموناصر تا این موقع هنوز مشغول به کار "سخت و طاقت فرسا" باشه، اصلاً غیرممکنه!
چند وقت پیش یکی از همین روزایی که تا دیر وقت سر کار بودم، سراغی از دوست دیرین گرفتم. از اونجایی که شمارۀ سر کار ما وقتی به خارج از کار زنگ میزنیم مخفیه - اونم البته خودش داستانی داره که چرا به این شکله - کلی زنگ خورد و دیدم کسی جواب نمیده! تعجب کردم چون همیشه معمولاً بعد از خوردن دو سه تا زنگ بالاخره یکی پیدا میشه که به خودش زحمت بده و الویی بگه. خلاصه، بعد از کلی زنگ خوردن دوست دیرین جواب داد و با شنیدن صدای من با حیرت پرسید: "شمارۀ مخفی؟!" گفتم: آره هنوز سر کار هستم... و هنوز جملۀ من تموم نشده بود که دیدم از اون طرف سیم قهقه ای سر داده شد :) گفت: چشمم روشن! حالا دیگه کارت به جایی رسیده که صبحها رو دیر میای سر کار و مجبور میشی که تا این موقع کار کنی؟!:) عموناصر، این دیگه از عجایب و غرایب روزگاره!... گفتم: دوست قدیمی، دیگه هیچ چیز توی زندگی من نه خودم رو به تعجب میندازه و نه باید  تو رو که از قدیمی ترین دوستای من هستی، متعجب بکنه! اینجوریه دیگه زندگی! گاهی اینوریه و گاهی اونوری، "گاهی خنده گاهی گریه، آخه این چه کاریه..." به قول این ترانۀ خیلی قدیمی... و شعر ترانه رو البته زیاد هم جدی نگیرین چون فعلاً که حالا همه اش خنده است...  :)

گوگوش - گاهی خنده، گاهی گریه

گاهی خنده گاهی گریه
آخه این چه کاریه
سرم از غم تو گریبون
این چه روزگاریه
بعد تو این دل رسوا 
به کسی دل نمی بنده
دیگه از غصه رو لبها
نمیشینه گل خنده
گاهی خنده گاهی گریه
آخه این چه کاریه
سرم از غم تو گریبون
این چه روزگاریه

آسمون قلب عاشق 
افقش رنگ غروبه
اون وفا و مهربونی 
اگه برگرده چه خوبه
بی تو دل هر شب و هر روز
مثل یک مرغ اسیره
بعد تو دل توی سینه
دوست دارم تنها بمیره
گاهی خنده گاهی گریه
آخه این چه کاریه
سرم از غم تو گریبون
این چه روزگاریه

بعد تو این دل رسوا 
به کسی دل نمی بنده
دیگه از غصه رو لبها
نمیشینه گل خنده
گاهی خنده گاهی گریه
آخه این چه کاریه
سرم از غم تو گریبون
این چه روزگاریه

آسمون قلب عاشق 
افقش رنگ غروبه
اون وفا و مهربونی 
اگه برگرده چه خوبه
بی تو دل هر شب و هر روز
مثل یک مرغ اسیره
بعد تو دل توی سینه
دوست دارم تنها بمیره
گاهی خنده گاهی گریه
آخه این چه کاریه
سرم از غم تو گریبون
این چه روزگاریه

گاهی خنده گاهی گریه
آخه این چه کاریه
سرم از غم تو گریبون
این چه روزگاریه

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

عمری که گذشت: 36. همخانه ای از گذشته ها

تصمیمی بود که گرفته بودم. مصمم بودم که با تمام قوا بر سر این تصمیم بایستم. یکسال تحمل سختی، کار کردن و به هر شکلی که هست پس انداز کردن، تا بتونم به وطن برم و با اون کسی که سالها منتظرش بودم، برگردم... راستی چقدر آدم توی اون سن و سالها نپخته فکر میکنه و جداً خامه! یعنی من فکر میکردم که اگر اون یک سال رو پشت سر بذارم دیگه ماه رو با شمشیری انگار به دو نیمه میکنم. تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید، یا بذارین بهتر بازش کنم، توانش در من با شرایط سنیم وجود نداشت، این بود که "تازه کجاهاش رو دیدی، عموناصر؟! اینها تازه دست گرمی بازیهای روزگاره!"... و گاهی به این فکر میکنم که امروز اگر پسرم که الان توی سن و سال اون موقع من هست، بیاد و بگه که میخوام ازدواج کنم، با تمام قوا سعی خواهم کرد که منصرفش کنم... و به یقین اون هم با تمام قوا سعی خواهد کرد که به حرفم گوش نکنه... همونجور که من به حرف پدرم گوش نکردم و احتمالاً اون هم به پدر خودش... و این چرخۀ تاریخ ادامه داره و برای خودش میچرخه، چه ما بخوایم و چه نخوایم!
اون چه که مسلم بود کارهای اون یک سال داشتن آروم آروم خوب پیش میرفتن، و به قولی همه چیز بر طبق نقشه داشت انجام میشد. همخونۀ قدیمی که قرار بود اتاقش رو به من بسپره و راهی قاره ای در اون سر کرۀ زمین بشه، سرانجام رفت و من از پیش اون دوست خوب فلسطینی که جداً لطف کرده بود و اون چند هفته رو به من جا داده بود، دوباره به خونۀ قدیمی برگشتم. احساس عجیبی بود، باز توی همون خونه ولی توی یک اتاق دیگه اش! اتاق قبلی من هنوز خالی بود و به کس دیگه ای اجاره داده نشده بود. این هم البته شاید قسمت بود که به زودی میگم چرا... اگه البته به قسمت و این داستانا اعتقاد داشته باشین!
توی اون چند هفته ای که پیش این دوست بودم تغییر دیگه ای هم توی برنامه هام به وجود اومده بود، یعنی از نظر کاری. از اون روزنامه ای که توش کار میکردم بیرون اومده بودم و توی یک روزنامۀ دیگه مشغول به کار شده بودم. پولی که میدادن بهتر بود و در ضمن هم شبها میتونستم کار کنم و هم صبحها. فقط اشکالش این بود که روزنامه متعلق به جناح دست راستیهای اون کشور بود که کمی هم البته تمایلات ضد خارجی داشتن! نکتۀ جالبش این بود که حتی یک بومی جزو فروشنده های این روزنامه نبود و همه خارجی بودیم! کار شبهاش فروختن روزنامه توی رستورانها و کافه ها بود. توی اون کشور هر کدوم از حزبهای فعال سیاسی رنگ خاص خودشون رو داشتن، سوسیالیستها قرمز بودن، محیط زیستیها سبز و این حزب صاحب روزنامه اما رنگش سیاه بود. یادم میاد یکی از این شبها که با بر تن داشتن کاپشن مخصوص سفید رنگ، روزنامه به دست وارد یک رستورانی شدم تا شاید یکی هم که شده برای رضای خدا روزنامه ای بخره، شخصی که به نظر میومد سرش کمی هم گرم باشه، ناگهان با لحنی شوخ بهم گفت: "ولی خودنیم تو جدی جدی هم سیاه هستی"... و طبیعتاً منظورش رنگ خاص اون حزبی بود که من داشتم روزنامه هاشون رو میفروختم و رنگ موهای من که تداعی اون رنگ رومیکرد:)
کار صبح روزنامه ولی مثل همون روزنامۀ قبلی، ایستادن بود، از ساعت پنج تا هشت صبح. جایی که بهم داده بودن برای ایستادن، درست جلوی ایستگاه راه آهن بود. اینجا توی روزنامۀ قبلی یکی بهترین جاها برای فروش به حساب میومد و در واقع پرفروش ترین مکان محسوب میشد، ولی برای این روزنامه زیاد جای فروش فرقی نمیکرد چون در بهترین شرایط کل فروش در روز از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکرد! بدون رودربایسی فقط یک مترسک میخواستن که اونجا بایسته و لباس آرمدار اونا رو به تن داشته باشه و بابت همین بود که دستمزد میدادن... روز اولی که صبح اونجا حاضر شدم با فروشنده های روزنامه های دیگه ای که طبق معمول هر روزشون اونجا بودن، خوش و بشی کردم. همه اشون مصری بودن به جز یکی که هموطن  بود. خیلی خوشحال شدم از این قضیه چون اون چند ساعت اول صبح توی سرمای زمستون با گپ زدن به زبون مادری با این هموطن خیلی سریعتر میگذشت. آدم خوبی به نظر میومد و اون موقعها برای من مسن به چشم میومد :) دیگه هر روز توی اون چند ساعت از هر دری حرف میزدیم، از آب و هوا که موضوع صحبت هر روزه امون بود، از کشور، وطن، سیاست، و از موسیقی. کاشف به عمل اومد که هر دو عاشق موسیقی اصیل هستیم و شیفتۀ آواز! صدای خوبی داشت و معلوم بود که به دستگاههای موسیقی هم کاملاً آشنایی داره. آخ که چه لذتی داشت توی اون سرما زمزمه کردن ترانه های خاطره انگیز! و روزنامه فروشهای دیگه که پیش ما میومدن و با علاقه گوش میدادن به اون زمزمه های صبحگاهیمون...
با میم همیشه تماس تلفنی داشتم و هیچوقت مدت طولانیی از هم بی خبر نمیموندیم. طی تماسی که با هم داشتیم باخبرم کرد که دوستی از دوران دبیرستان قراره برای ادامه تحصیل به اون کشور بیاد و احتمالاً هم نمیخواد توی پایتخت بمونه. ازم پرسید که اگه بیاد به شهر محل تحصیل من، میتونم کاری براش بکنم یا نه. خوشحال شدم از شنیدن این خبر. این همون دوستی بود که سال قبلش که به وطن رفته بودم ملاقاتش کرده بودم، و البته بهم گفته بود که احتمالاً کارهاش جور میشه و میتونه از کشور خارج بشه...
چند روز بعد، میم خبر داد که دوستمون در فلان ساعت با قطار به شهر من میاد. ساعت اومدنش وسطهای روز بود، پس من میرسیدم که سر کار برم و دوچرخه رو بذارم خونه و بعدش به پیشوازش برم. خیلی هیجان داشتم و توی دل خوشحال بودم. اینقدر هول بودم که موقع برگشتن به خونه درست وسط شهر، چیزی رو که همیشه ازش وحشت داشتم موقع دوچرخه سواری برای اولین و آخرین بار برام اتفاق افتاد: چرخ جلوی دوچرخه توی ریلهای تراموا در حال حرکت گیر کرد و این درست در حالی پیش اومد که تراموا به فاصلۀ چند متری من مجبور شد ترمز کنه! میخوام بگم که فرشته های نجاتم من رو خیلی دوست داشتن چون وقتی برگشتم و نگاه کردم فاصلۀ تراموا از من و دوچرخه ام به زور نیم متر میشد!
و دوست دبیرستانی اومد بالاخره. ظاهراً چند روزی رو پیش میم مونده بود. با هم به خونه رفتیم و بعدش هم چون وقت ناهار بود یکراست به غذاخوری دانشگاه...
اومدن این دوست برام جداً دلپذیر بود. بعد از مدت زیادی تنهایی بودن یک رفیق که آدم بتونه بشینه و باهاش حرف بزنه و درد دل کنه، به آدم احساس خوبی میداد. با اینکه هر دوتامون توی اون اتاق باریک و کوچولو مجبور بودیم گذرون کنیم، ولی احساس خوبی داشتیم. به زودی بعد از کلی صحبت و اینکه برای آینده چه برنامه هایی داره، گفت که تصمیم داره توی همون شهر بمونه... و اونجا بود که به فکرمون رسید که با صاحبخونه صحبت کنیم، و به این شکل این دوست قدیمی دبیرستانی ما، شد مستأجر اتاق قبلی من، و همخونه ای جدید من... تازه از اون هم جالب تر با دفتر روزنامه هم صحبت کردم و به اون هم کار دادن به عنوان فروشنده... حالا دیگه صبحها با هم میزدیم از خونه بیرون برای کار... عجب دنیای غریبی بود جداً! 

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

کابوس صداقت

سرمای امروز بیسابقه است توی این ولایت توی این چند مدت اخیر! نمیدونم، شاید هم من اینطور احساس میکنم. سرمای امروز صبح در هر صورت چنان زیر پوستم رخنه کرد که ناخودآگاه من رو به دوران قدیم و سرماهای آنچنانی اون دوران برد. راستش رو بخواین سالها بود که اینچنین سرما به درونم رخنه نکرده بود... مطمئنم که دوستای سرماییم امروز هزار تا "صلوات" به زمین و زمان فرستادن :) چه خوب شد که قبل از اینکه از خونه بیرون بزنم پیاده روی رو از سر بیرون کردم وگرنه که به صورت قندیل به سر کار میرسیدم...
ولی دیشب وقتی خسته و بیحال دنیای بیداری رو ترک میکردم و به رؤیاهای خودم فرو میرفتم، قصدم برای صبح کلاً چیزای دیگه ای بود، خیلی برنامه های دیگه برای اول صبح داشتم! ولی خوب زندگیه دیگه، همیشه آدم اون چیزایی رو که مد نظر داره که انجام پذیر نیستن!... نمیدونم، ممکنه هم به دلیل خوب نخوابیدن باشه چون برعکس همیشه که با خاموش کردن ساعت شماطه دار مثل برق از جا میپرم، دیدم رمق بلند شدن در من نیست... و در حالت خواب و بیداری و نیمه بیهوشی در این افکار بودم که: آخه، من که دیر هم نخوابیدم پس چرا اینقدر خسته ام... و در همین احوال بودم که کابوسهای شبانه رو به یاد آوردم!
واقعیتش، معمولاً خوابهام به یادم نمیمونه، حالا این از شانس خوبمه یا بدمه، نمیدونم! بعضیها معتقدن که خوبه که آدم یادش بیاد چه چیزایی رو در خوابش دیده، بعضیها هم اعتقاد دارن، به قول اون ضرب المثل آلمانی، که : آنچه را که نمیدانم، مرا نیز گرم نمیسازد، یا به عبارتی هر چه ندونی برای خودت بهتره!... ای آقا، نمیدونم چی بگم والله! نمیدونم این کابوسها کی میخوان دست از سر کچل ما بردارن، الله اعلم! توی بیداری حریف ما نیستن و میدونن که دیگه رنگی برای حناشون باقی نمونده، و به طرزی سخیف شبها شبیخون میزنن! یک جو صداقت انگار توی وجودشون نیست این افکار... و عموناصر هرچی تا حالا توی زندگیش کشیده از دست همین صداقت بوده... بیخود نیست که اطرافیانش همیشه بهش میگن که: بابا، آخه آدم اینقدر هم صادق میشه؟! آدم، این همه هم بی سیاست میشه؟! و این صداقت و صادق بودنها اونقدر در وجود عموناصر ریشه داره که از دردش گاهی به صورت کابوسهای کهنه به سراغش میان، کابوسهای مزمنی که انگار لاعلاجن و فقط باید باهاشون ساخت!... مثل اون بیماری مزمنی که دکتر گفت: "عزیزم، راهی نداره، فقط بهش فکر نکن"!!!... ای، جناب آقای دکتر، کجای کارین شما؟! من بهشون فکر بکنم یا نکنم دیگه چه فرقی داره وقتی اونا همیشه و همه جا با من هستن و حتی توی خواب هم دست از سرم برنمیدارن... عموناصر، تا کی این "کابوس صداقت" به دنبالت خواهد بود؟!

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

امروز ترا دسترس فردا نیست

داره نزدیک میشه! صدای پاش رو که داره آروم آروم به طرفم میاد کاملاً واضح و رسا دارم میشنوم... نمیخوام بگم که یک عمر نشستم و منتظر اومدنش بودم، ولی همیشه بهش فکر میکردم! راستی چرا بعضی از ارقام برای ما توی زندگی اینقدر مهم میشن؟! هیچ بهش فکر کردین؟ یعنی مگه عدد با عدد فرقی میکنه؟! همه اشون عدد هستن دیگه، حالا بعضیها یک رقمی، بعضیها دورقمی، بعضیها صفر توشون هست و بعضیها هم رند  به حساب میان، ولی اونچه که مسلمه توفیری با هم دیگه ندارن و همه از ارقام صفر تا نه درست شدن...
خیلی سعی میکنم که بهش فکر نکنم این روزا، خیلی دلم میخواد که اصلاً متوجه اومدن و رفتنش نشم، مثل همیشه! خیلی دلم میخواد که هیچکس اصلاً حواسش به اومدنش نباشه... ولی مگه میشه؟! مثل اون عزیزی که هفته ها قبل داشت یادآورش میشد و یک دفعه خودش متوجه شد و دستش رو جلوی دهنش گرفت!... و پیش خودم گفتم: ای بابا، آخه به این زودی؟!
ولی عیب نداره عموناصر! این یکی هم خواهد اومد و مثل اون یکیها که هر ساله اومدن و یادآور "بهارهای" تو شدن و رفتن، و یک یادآوری درست و حسابی خواهد کرد:

امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
خیام

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

دگمۀ "کلیر مِموری"

معلمی داشتیم که از ابن سینا زیاد صحبت میکرد. معلوم بود که در موردش خیلی خونده بود و کلی تحقیقات کرده بود. داستانی رو در مورد این شخصیت برجستۀ میهنمون تعریف میکرد که مثل خیلی چیزای دیگه که مربوط به اون دوران سنی من هست، به یادم مونده. از قول ابو علی سینا میگفت: "وقتی به دنیا اومدم رو کاملاً به یاد دارم چون آسمون مشبک بود"! و از ابن سینا میپرسن که چنین چیزی غیرممکنه! مگه ممکنه که آدم زمان تولد خودش رو به یاد داشته باشه؟! و ابن سینا در جواب میگه که اگر باور ندارین برین و از مادرم سؤال کنین که چه دلیلی داره که من چنین تصویری رو به خاطر داشته باشم! وقتی از مادرش میپرسن که آیا به یادش هست که فرزندش رو در کجا و در چه شرایطی به دنیا آورده، در جواب و در حیرت همگان، پاسخ میده که زایمان رو در صحرا و تک و تنها انجام داده و از ترس اینکه کلاغها و یا پرنده های وحشی دیگه آسیبی به نوزادش برسونن غربالی رو بر روش قرار داده... و از این روی بوده که ابن سینا مشبک بودن آسمون رو به یاد میاورده...
حالا چقدر این داستان صحت داره و چقدر توش یک کلاغ و چهل کلاغ شده تا به معلم ما رسیده، خدا عالمه :) ولی در عین حال یک نکته ای درش هست که اون برای من جالبه، یعنی به یاد آوردن همۀ اتفاقات زندگی!
عزیزی دارم که سن و سالی ازش گذشته و از افتخاراتش اینه که همه چیز دوران طفولیتش رو به خاطر داره. بچه که بودم وقتی این رو مرتب ازش میشنیدم، با خودم فکر میکردم که چقدر این جریان باید جالب باشه و مفید، اینکه آدم همه چیز رو به خاطر بیاره. از شما چه پنهون، هر چی سنم بالاتر میره و تعداد پیرهنهای پاره شده ام بیشتر، به این نتیجه میرسم که شاید بعضی اوقات هم بد نباشه که آدم یک سری چیزها رو اصلاً دیگه به یاد نداشته باشه، حتی چیزهایی که مربوط به دوران کودکیش میشه! یعنی میخوام بگم که فراموش کردن جداً موهبتیه که اگر نصیب آدم شد باید از ته دل قدرش رو بدونه! به قول دوست خوبی که همیشه میگه: من آخر شب که میخوام سر به بالین بذارم دگمۀ "کلیر مِموری" رو فشار میدم که روز بعد دیگه هیچ چیزی رو به خاطر نیارم :) حالا البته تا این حد هم دیگه شاید یک کمی زیاده روی باشه و دست کم چند روز قبل رو آدم به یقین دلش میخواد به یاد داشته باشه، مگه نه؟ :) ولی از مزاح گذشته، فکرش رو بکنین که بشر یک روزی به جایی برسه که بتونه خودش و به میل خودش اون قسمتهایی از حافظه رو که براش دیگه نه فایده ای دارن و نه لطفی، با فشردن یک دگمه، یا حتی یک قسمت از بدنش، برای همیشه پاک کنه... مثلاً گوشش رو سه بار پشت سر هم بکشه، یا بینیش رو پنج بار به سمت چپ و راست تکون بده... آخ که اگه میشد، چی میشد، نه؟ :)

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

هالۀ فرح

کم پیش نیومده که چه اینجا در دنیای مجازی و چه در دنیای واقعی از فقر فرهنگیمون سخن برونم، از فرهنگ عزاداریمون، از اینکه همیشه از درد و رنج حرف میزنیم و از اینکه دائماً انگار با غم و غصه عهد بسته باشیم، از چیز دیگه ای صحبت به میون نمیاریم! اشتباه نکنین، نمیگم که درد و غم توی ما کمه، که هست، نمیگم بدبختی و درد توی جوامعمون کمیابه که نیست! مشکلات زیاد هست و مردم با هزار جور فلاکت و بیچارگی دست به یخه هستن همیشه، فقر بیداد میکنه، آزادی کلمه ایه که فقط توی قاموسها یافت میشه، تازه اگر همونجا هم درست هجا شده باشه... ولی بپذیریم که این فرهنگ درد و غم یک قسمتی از وجود ما شده، اصلاً بدون اون به نظر میرسه که یک چیزی کم و کسر داریم توی زندگی...
میخوام بگم که به آسونی از دردهامون صحبت میکنیم و کسی هم به هیچ وجه من الوجود این عجیب به نظرش نمیاد، چون همونجور که گفتم اینقدر که عادیه و طبیعیه کسی اصولاً اون رو عجیب و غریب هم نمیبینه. به همین خاطر هست که خیلی وقتها حتی وقتی شادی هم توی زندگیمون وجود داره با وجود این همه اندوه که انگار جزء لاینفک فرهنگ ما شده، بیان کردنش برامون ساده نیست!
من اما میخوام صحبت از حالتی بکنم که درست برعکس اون چیزهاییست که در بالا گفتم. یعنی همۀ اونها رو گفتم برای اینکه درست در مورد عکسش حرف رو به میون بکشم :) به یاد شعر معروف "زن فالگیر" شاعر شهیر دنیای عرب نزار قبانی افتادم. در اون زن فالگیر کلی از عشق آیندۀ پسری که داره فال قهوه براش میگیره صحبت میکنه، که معشوقش چطور خواهد بود و تصویری بسیار زیبا و رؤیایی براش ترسیم میکنه، و دست آخر وقتی جوون رو با کلمات جادوییش مسخ کرد، بهش میگه ولی این زنی که به دنبالش هستی اصلاً وجود خارجی نداره و به مانند "رشته ای از دود" هست که میاد و بعد از مدتی هم محو میشه!... بله، میخواستم بگم که اون حالتی رو در نظر بگیرین که آدم میخواد از غم و غصه ها بنویسه، از خاطرات دردناک قلم بزنه، "عمری که گذشت" رو به تصویر بکشه، داستانهای مربوط به "هجرتهای" متفاوتش رو مرقوم کنه، و خطاهای "دگربارش" رو پیش بکشه... و اونوقت اونقدر خوشحال باشه که نوشتن براش دیگه به سادگی قبل نباشه! با وجود این همه شعف چطور میشه تصویری کاملاً درست رو ترسیم کرد؟! و این دقیقاً همون حسیه که من این روزا دارم! دلم میخواد بنویسم ولی حس میکنم که هاله ای از فرح درونم رو فراگرفته چنانکه حتی اجازه نمیده کوچکترین غمی به درونش نفوذ کنه، و در نهایت برای نوشتن اونها باید وارد اون فضا شد!

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

پستانک

دیگه روزای آخر شهریور ماه بود و گرمای تابستون داشت آروم آروم خودش رو برای خداحافظی آماده میکرد. دوست خوب و قدیمیش پاییز در راه بود و منتظر بود تا پست رو تحویل بگیره، آخه این کار هر ساله اشون بود، این تعویض پست.
اون تابستون برای پسر کوچولو یک مفهوم خاصی داشت. نمیدونست که دقیقاً چه اتفاقی قراره بیفته! همه حرف از مدرسه میزدن. میگفتن که جای خوبیه و آدم خیلی چیزا میتونه اونجا یاد بگیره. میگفتن که اونجا پر از بچه های همسنش هست و میتونه از صبح تا غروب باهاشون بگه و بخنده و بازی کنه. پیش خودش فکر میکرد که مدرسه باید جای خوبی باشه. تا اون موقع همه اش توی خونه بود و با بچه های زیادی اجازه نداشت بازی کنه. مادرش نمیذاشت پاش رو توی کوچه بذاره و با بچه های همسایه بازی کنه، چونکه معتقد بود که بچه های خوب توی کوچه بازی نمیکنن، و کوچه جای بچه های لات و بی سر و پاست.
پسرک صبح تا شب جلوی پنجرۀ مشرف به کوچه مینشست و همۀ اتفاقات توی کوچه رو از پشت میله هاش زیر نظر میگرفت، بازی بچه ها رو، عابرایی که گذر میکردن و مادرهایی که زنبیل به دست برای خرید اون روز به بازار میرفتن. از پدرا خبری نبود چونکه صبح زود از خونه بیرون زده بودن تا یک وقت دیر به سر کار نرسن.
از توی فکر مدرسه نمیتونست بیرون بیاد. وقتی بهش فکر میکرد توی دلش انگار که کسی داشت قند آب میکرد. از شدت خوشحالی و هیجان اگر مراقب نبود شاید هم مجبور میشد گاهی لباس زیرش رو بره  یواشکی و دور از چشم مادر،  عوض کنه! ولی توی همۀ این شادیها یک فکری آزارش میداد! بهش گفته بودن که وقتی مدرسه رو شروع کنه، دیگه دور رفیق قدیمی رو که همیشه باهاش بود، از ابتدای تولدش و از موقعی که خودش به یاد داشت، باید خط بکشه! و این رفیق قدیمی چیزی نبود به جز اون پستونک جغجغه ای قرمز رنگش که همیشه به دهن داشت. وقتی به این فکر میکرد که باید ساعتها در روز از این یاور همیشه مؤمنش جدا بمونه، از مدرسه و معلمها بدش میومد، با اینکه هنوز هیچ کدومشون رو ملاقات نکرده بود... آخه این دنیا چرا اینقدر ظالم بود؟! آخه، مگه اون با داشتن این پستونک چه ضرری به کسی میرسوند که حالا میخواستن اون رو ازش بگیرن؟! هر چقدر هم که به پدر و مادرش عجز و لابه کرده بود که بتونه اون رو با خودش به مدرسه ببره، بهش گفته بودن که حتی اگه اونها هم موافقت کنن، مدرسه اجازه نمیده، و تازه اگه اولیای مدرسه هم حرفی نداشته باشن، بچه های دیگه اونقدر مسخره اش خواهند کرد که خودش از این کار پشیمون بشه!
و روز اول مهر بالاخره اومد. روز اول مدرسه  همراه با هیجانی که همیشه براش به یاد موندنی میشد. مادرش یک بار آخر همه چیز رو کنترل کرد، لباسهاش رو، کیفش رو و محتویاتش رو. وقتی که اطمینان حاصل کرد که همه چیز بر سر جای خودشه، خیالش راحت شد... و وقتی میخواستن از در خونه بیرون برن، درست در لحظۀ آخر، پسر کوچولوی ما فکری به ذهنش رسید! به مادرش گفت که باید سری به دستشویی بزنه، ولی به تنها چیزی که در اون لحظه فکر نمیکرد دستشویی بود. به سرعت خودش رو به اتاقش رسوند و از کشوی کمد از لابلای لباسهاش پستونکی رو که اونجا پنهانش کرده بود بیرون آورد و توی جیب کتش گذاشت... جدایی از اون براش ممکن نبود!
خودش هم نمیدونست که توی مدرسه چطور خواهد تونست که لب بر لبان این دلداده اش بذاره، با وجود بچه ها و معلمها، ولی بالاخره یک راهی پیدا میکرد... و قدم زنون با مادرش به طرف مدرسه راه افتادن. مادر توی راه مرتب نصیحتش میکرد و کارهایی رو که باید میکرد و اونایی رو که نباید میکرد، بهش گوشزد میکرد.
مدرسه، همه چیزش جالب بود. بچه هایی که لباسهای نو و جور واجور پوشیده بودن و توی حیاط غوغایی به پا کرده بودن. ناظم که مرتب از این طرف به اون طرف در حال حرکت بود و سعی میکرد از همون روز اول نظم رو برقرار کنه... مادر در آغوشش گرفت و ازش خداحافظی کرد. دلش گرفت! تا حالا ازش اینجوری جدا نشده بود. اشک توی چشماش جمع شد و از مادرش خواست که بمونه، ولی اون براش توضیح داد که همۀ مادرای دیگه هم دارن میرن و سعی کرد که تسلیش بده. بهش گفت که مطمئنه که کلی دوست پیدا میکنه و به زودی دیگه حتی دلش نخواهد خواست که مدرسه رو ترک کنه... و پسرک با چشمای اشک آلود زل زده بود به چشمای مادر، حرفهای مادر قوت قلبی بهش داد، و توی فکرش به یاد پستونکش افتاد که در اون لحظه چقدر نیاز بهش رو حس میکرد... شاید هیچوقت به اندازۀ اون لحظه این نیاز رو حس نکرده بود!
چند دقیقه بعد زنگ به صدا دراومد و همۀ دانش آموزا رو بر طبق کلاسهاشون به صف کردن. بعد مدیر اومد و شروع به صحبت کرد. خیلی محکم و قاطع حرف میزد. ته دلش یک کمی ازش ترسید... بعد از سخنرانی مدیر، صفها یکی بعد از دیگری به طرف کلاسهاشون به حرکت دراومدن...
خانم معلم، خیلی مهربون به نظر میومد. صداش یک کمی کلفت بود و شاید هم کمی به صدای مردونه میزد. خیلی سعی میکرد به حرفهای خانم معلم با دقت گوش کنه ولی از فکر پستونک عزیز نمیتونست بیرون بیاد. یواشکی اون رو از جیبش درآورد و زیر میز توی قسمتی که مخصوص کتاب و دفتر بود، گذاشت. مشکل فقط معلم نبود و از بغل دستیها هم باید به شکلی پنهون میکرد. چاره ای نبود دیگه و باید دل رو به دریا میزد چون تمنا به حد اعلا رسیده بود و طاقتش دیگه طاق شده بود... در یک فرصت مناسب، وقتی که حس کرد که معلم بهش نگاه نمیکنه و کناردستیهاش هم ازش غافلن به هوای اینکه میخواد چیزی رو از روی زمینِ زیر پاش برداره، سرش رو روی میز گذاشت، با سرعت پستونک رو بیرون کشید و گذاشت توی دهنش. با تمام وجود و با سرعت زیاد ملچ و ملچ شروع به مکیدن کرد. اینقدر احساس خوبی کرد که از خود بیخود شد و دیگه یادش رفت که کجاست! دیگه نه چشمش جایی رو میدید و نه گوشش چیزی رو میشنید... و توی همین عیش بود که ناگهان درد شدیدی رو توی گوشش حس کرد! خانم معلم بود که گوشش رو با تمام قدرتش گرفته بود و داشت با صدای بلند میگفت: "خرس گنده، خجالت نمیکشی هنوز پستونک میخوری؟ حالا یک پستونکی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا باشه!"... و این آخرین باری بود که پسر کوچولوی قصۀ ما رنگ محبوبش رو میدید. دیگه هرگز به سراغش نرفت و با خودش عهد بست که برای همیشه فراموشش کنه! و هر بار هم که به یادش میفتاد، کافی بود، درد گوشش رو که هفته ها بعد از اون روزحسش کرده بود، خار شدنش جلوی بچه های دیگه، سیلیی که ازمدیر خورده بود و از همۀ اونا بدتر نگاه سرزنش آمیز مادر رو که بعد ازظهر برای بردنش به خونه به مدرسه اومده بود و مدیر هم یکراست کف دستش گذاشته بود، همه و همه رو به یاد بیاره تا برای همیشه از خیر این عزیز لاستیکی قرمز رنگ بگذره!... زندگی، ولی اصلاً عدالتی درش وجود نداشت!

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

مرکب نامرئی

یک حسی بهم میگه که امروز از اون روزای خیلی خوبی از آب درمیاد! از دیشب که میخواستم به بستر برم این حس رو داشتم اصلاً :) یعنی تا حالا براتون پیش نیومده که مثلاً از روز قبل، فرداش که قراره مریض بشین و اول صبح باید از خواب بیدار شین و به سر کار زنگ بزنین که حالتون خوب نیست؟! خوب گاهی همه چیز به آدم الهام میشه دیگه، اینطور نیست؟ :)
تازه صبح هم که به زور صدای زنگ تلفن از خواب عمیق و خوابهای جور واجور بیدار شدم، بازم دیدم که همین حس درم وجود داره... یعنی اینکه روزی خوبی خواهد شد امروز!
خوب، عموناصر، حالا که تو اینقدر خوب پیش بینی میکنی و از آینده خبر داری، پارسال همین موقع هم میدونستی که سال دیگه چنین روزی، یکی از روزهای خوب توی زندگی خواهد بود؟ :) یعنی میگم، حالا که داری ادعا میکنی که علم غیب داری و دستت با از ما بهترون توی یک کاسه است؟... اما نه! به این آسونیها هم نیست! ... چقدر ولی جالبه این جریان! میپرسین لابد کدوم جریان چون تا اینجای کار، که جریان خاصی مطرح نشده! :) بله، جالبیش اینجاست: تقویمی رو در دست میگیریم و از ابتداش شروع میکنیم به ورق زدن. از روی بعضی از روزها میگذریم چون برامون هیچ مفهمومی ندارن در اون لحظه! روی بعضی از روزها رو علامت زدیم و چیزی رو یادداشت کردیم و باید به خاطر بیاریم، شاید روزای مهمی باشن! شاید هم روزای مهمی بودن یک موقعی و حالا دیگه اونقدرها مهم نباشن! شاید هم اصلاً دیگه نیازی به بودن اون یادداشت و علامت جلوشون توی تقویمهای بعدی نباشه... آخه تقویمها هرگز برای یک عمر نیستن و باید مرتب "به سال" بشن، و باید مورد پاکسازی قرار بگیرن و آشغالهاشون غربیل بشن و ناخالصیهاشون گرفته بشن... اما، بازم مقصدم اون روزای علامت دار نیستن، اونا بعضیهاشون حتی دیگه ارزش پاکسازی هم ندارن، و به مرور دیگه اینقدر کمرنگ و بیرنگ شدن که حتی نیاز به مدادپاک کن هم نیست... از شما چه پنهون، بعضیهاشون از اول هم به زور پررنگ نگه داشته میشدن! منظورم اون روزایی هستن که با مرکب نامرئی نوشته شدن، اونایی که برای مرئی شدنشون باید گرمایی زیرشون گرفت تا آروم آروم خودشون رو نمایون کنن...
آره، امروز از اون روزایی هست که توی تقویم عموناصر سالها بوده که با مرکب نامرئی مبارک بودنش رو مرقوم کرده بودن! و ای کاش، عموناصر سالها پیش اون رو روی آتیش وجودش گرفته بود و با خوندنش روح تازه ای در زندگیش دمیده شده بود! حیف و هزار حیف!... فرخنده بادا این روز مبارک!... و این روز، روز خوبی خواهد شد.  

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

روزهای جهنمی

کارفرمای ما التفات میکنه و هزینۀ خدمات درمانی یا به عبارت بهتر فقط ویزیت دکتر رو پرداخت میکنه! این تنها امتیازیه که برای ما قائله، به جز حقوق ماهیانه البته! باید هر بار که به پزشک مراجعه میکنیم قبضش رو نگه داریم و بعدش ازش کپی بگیریم و برای رئیس بفرستیم تا اون هم بعد از تأیید به بخش مالی بفرسته...
چند وقتی بود که این قبضها جمع شده بود. تنبلیم اومده بود که بفرستمشون، ولی امروز دیگه با خودم گفتم بهتره این کار رو انجام بدم. یک کپی دسته جمعی از همه اشون گرفتم و راه افتادم که به قسمت دیگه ای که صندوقهای پستیمون قرار داده، برم... بهترین کار مستقیماً توی صندوق خود رئیس انداختنه. از در که بیرون زدم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که حس کردم که از دور چهرۀ آشنایی داره نزدیک میشه. هرچی نزدیکتر شد بیشتر مطمئن شدم که خودشه. همکاری بود که مدتها بود ندیده بودمش، بیشتر از یکسال در هر صورت. توی فیسبوک کم و بیش اخبارش رو میخوندم ولی توی این مدت با اینکه محل کارمون یکجاست، باهاش برخورد نکرده بودم...
اون قدیما، روز اولی که رئیسم اون رو با خودش پیش ما آورد و بهمون معرفیش کرد رو کاملاً به خاطر دارم. دختر جوونی که تمام فکر و ذکرش این بود که دکتر بشه، اومده بود که به طریقی توی محیط باشه. هرگز توی زندگیم کسی رو به این مصممی برای انجام کاری ندیده بودم. راه خیلی درازی رو در پیش داشت برای رسیدن به آرزوش، یعنی ورود به رشتۀ پزشکی که این توی این مملکت از اون کارای جداً سخته. میگفت که پدرش مبتلا به ام اس هست و همین این انگیزه رو درش ایجاد کرده که حتماً پزشکی بخونه و از اون مهمتر تخصصش رو توی زمینۀ اعصاب بگیره. نمیدونم، شاید هم من و همکارم نگاهی به هم کردیم و با زبون بی زبونی به هم گفتیم که داره خواب و خیال میبینه! ولی با تلاش زیاد و پشتکار سرانجام موفق به ورود شد و همین پارسال بالاخره درسش رو به اتمام رسوند... جداً که جای تحسین داره و تازه در این بین ازدواج هم کرد و دو تا هم بچه داره... و همۀ این کارها رو با هم انجام دادن، اونایی که "حبسی" کشیدن، میدونن که من چی میگم :) حال اگر فکر میکنین که به همۀ اینها بسنده کرده، سخت در اشتباهین، چون منهای همۀ اینها، کار تحقیقاتی هم از روز اول انجام داده و سالهاست که در پی گرفتن مدرک دکترای پژوهشیش هم هست...
گفتم:
- کار نوشتن تزت به کجا رسید؟
 مکثی کرد و بعدش ناگهان انگار که یک عمر حرف در این باب داشته باشه، شروع به تعریف کرد:
- دست رو دلم نذار که دلم خونه، عموناصر! الان دارم میفهمم که تو توی اون دوران چی کشیدی! این استاد راهنمام پیرم رو درآورده... مقاله مینویسم  و براش میفرستم که بخونه، هفت هشت ماه ازش خبری نمیشه. بهش تلفن میزنم جواب نمیده، بهش پیامک میدم هیچ عکس العملی نشون نمیده و دست آخر مجبور میشم که به همکارش توی فیسبوک پیغام بدم تا ازش خواهش کنه باهام تماس بگیره...
و در حال گفتن این حرفها یک دفعه دیدم ساکت شد و بعدش چشماش پر ازاشک. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و همون وسط توی راهرو زد زیر گریه :( خیلی دلم براش سوخت! و یک لحظه این صحنه من رو برد به اون دوران که خودم با این جریان شب و روز دست به گریبون بودم. چه شبایی که از زور حرص و عصبانیت از دست استاد راهنما تا صبح خوابم نبرده بود و یا اگر هم خوابیده بودم به زور قرص خواب آور بود!... سعی کردم که دلداریش بدم چون بیشتر از این هم کاری از دستم برنمیومد در اون لحظه، یعنی از دست هیچکس کلاً کاری برنمیاد! فقط بهش گفتم:
- ممکنه که الان نور رو در انتهای تونل نبینی ولی بهت قول میدم که سرانجام این روزا به پایان میرسن و بعدش اونوقت هر وقت که به یادت میان، لبخندی به لبات خواهد اومد!

از هم خداحافظی کردیم و ازم قول گرفت که بیشتر بهشون سر بزنم و به مانند این سالهای اخیر "غریبه ای" نباشم. توی راه انداختن کپی قبضها به صندوق و برگشتن به اتاقم، از فکرش نمیتونستم بیرون بیام! از یک طرف خیلی براش ناراحت شدم چون دقیقاً میدوستم که چه روزهای جهنمیی رو داره سپری میکنه، و از طرف دیگه هم ته دلم خوشحال بودم که برای همیشه اون روزها رو پشت سر گذاشتم... با خودم فکر کردم: روزهای جهنمی، دیگه هرگز!

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

جای خالی دوست

نمیدونم تا کی ماها مجازیم که از کلمۀ غربت استفاده کنیم بدون اینکه کسی بتونه بهمون ایراد بگیره، یعنی غربت رو به طور قطع باید در ارتباط نزدیک با غریبه بودن، دونست. آیا بعد از گذشت چندین دهه هنوز هم ما غریبه به حساب میایم و اینجا هم غربت؟! راستش، هر بار که به وطن سفر میکنم، این سؤالیه که برام مطرح میشه و همیشه سعی میکنم احساساتم رو یک ارزیابی بکنم، اینکه اونجا بیشتر غریبی میکنم یا اینجا!... و جواب صادقانه اینه که هنوز هم جوابی برای این سؤال پیدا نکردم!
چه این طرف و چه اون طرف، فرقی نمیکنه، دلم برای بعضی از دوستای قدیمی خیلی تنگ میشه گاهی، دوستایی که دیگه هیچ ردی ازشون ندارم و امیدی هم به پیدا کردنشون نیست. بارها از طریق دنیای مجازی سعی کردم که پیداشون کنم ولی انگار که آب شدن و رفتن توی زمین! اونایی که خیلی قدیمی هستن و دهه هاست که هیچ خبری ازشون ندارم، اونایی که احتمالاً هنوز در وطن هستن، اونایی که اصولاً نمیدونم آیا در قید حیات هستن یا نه، اونایی که شاید ازدواج کرده باشن و این طرف فامیلشون تغییر کرده باشه... همه و همه مجموعه ای رو تشکیل میدن که فکر کردن بهشون، در من شدیداً ایجاد حس دلتنگی میکنه! راستی چقدر خوبه که آدم اونایی رو که باهاشون تماس داره رو دست کم قدرشون رو بدونه و سعی کنه که تماسش باهاشون قطع نشه، اینطور نیست؟ چون اگر رشتۀ ارتباط گسسته شد دیگه خدا میدونه که دوباره چطور باید سر نخها رو پیدا کرد و به هم گره اشون زد...
تازه اون دوستایی که ردی ازشون نیست، تو خیالم هنوز هستن و با من. در توهماتم همگی خوش و خرم هستن و آرزوی قلبیم اینه که همیشه شاد و سربلند باشن... و چقدر خوبه گاهی در توهمات زندگی کردن، اینطور نیست؟! گاهی دونستن واقعیات تلخ، به آدم هیچ کمکی نمیکنه، گاهی بهتره که دوستای قدیمی در خیال ما زنده باشن... چون اونایی که رفتن و میدونیم که رفتن و دیگه هیچوقت به این دنیا برنمیگردن، جاشون خالیه و همیشه خالی خواهد بود... تا اونا رو روزی دیگر و شاید در دنیایی دیگر ملاقات کنیم... شاید... جای دوست خیلی خالیه! :( 

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

عمری که گذشت: 35. روز کذایی

خیلی عجیبه که خاطرات بعضی از دوره ها توی زندگی آدم کاملاً واضح و زلال در خاطر باقی میمونن هر چقدر هم که گذر عمر سعی بر این بکنه که غباری به روی اونها بنشونه!... اون سالی که داشتم تلاش میکردم که همه چیز رو برای اومدنش به اون دیار آمده کنم، خاطراتش انگار که همین دیروز اتفاق افتادن، و بعضیهاشون رو حتی لحظه به لحظه توی ذهنم دارم...
کار توی روزنامه به موازات درسها همچنان ادامه داشت بدون اینکه درآمد درست و حسابیی برام داشته باشه! باید به فکر پیدا کردن کار دیگه ای میفتادم یا حداقل روزنامۀ دیگه ای رو پیدا میکردم که پول بیشتری برای اون بیگاریی که از آدم میکشیدن، بده، ولی تا پیدا کردن یک کار بهتر فعلاً چاره ای نبود و باید به همون کار قناعت میکردم. پیدا کردن یک خونه با هزینۀ کمتر برام خیلی مهم بود. یک اتاقی پیدا کردم که اجاره اش به مراتب از مال خودم کمتر بود ولی جاش خیلی دور بود و مجبور میشدم که روزانه کلی راه رو با تراموا برم تا به دانشگاه و محل کار برسم. داشتم با همخونه ایم تصادفاً در این مورد صحبت میکردم و میگفتم که دنبال خونه هستم که یک دفعه یک پیشنهاد خوبی بهم داد. گفت که میخواد برای مدت یکسال برای یادگیری زبان اسپانیایی به کشورهای آمریکای لاتین بره. بچۀ خیلی زرنگی بود و خیلی به زبان علاقه داشت. اینجور که خودش تعریف میکرد سالها بود که به کلاسهای اسپانیایی میرفت و فکر میکرد که دیگه وقتش رسیده که به محیط بره و اونجا زبون رو بهتر یاد بگیره. پیشنهادش این بود که اگه من بتونم چند ماهی رو طاقت بیارم، میتونم اطاق اون رو بگیرم و اجاره اش رو با هم نصف کنیم. اینجوری هم به نفع اون میشد که مطمئن بود که یک شخص مورد اطمینان توی اتاقش زندگی خواهد کرد و هم مجبور نمیشد که در عرض اون مدت غیبتش همۀ کرایه رو بده! برای من این پیشنهاد یک اکازیون درست و حسابی محسوب میشد، ولی فقط اون چند ماه رو چیکار باید میکردم؟... خوب، خدا بزرگ بود و بالاخره یک راهی برای اون هم پیدا میشد...
پسرداییهای دوست دیرین که من یک مدتی پیششون زندگی کرده بودم، همخونه ایی داشتن که اهل فلسطین بود. پسر بسیار نازنینی بود و از اونجایی که هم دانشگاهی من هم بود با هم رفاقت نزدیکی پیدا کرده بودیم. بعدها که پسرداییها از اون خونه بلند شده بودن، این پسر فلسطینی هم مجبور شده بود که بره و برای خودش خونه ای پیدا کنه. و همونجور که گفتم یک راهی سرانجام پیدا میشه، همونجور هم شد! این دوست فلسطینی با محبت، بهم اصرار کرد که اون مدتی رو که منتظر هستم تا اتاق همخونه ایم خالی بشه، پیش اون برم. خیلی از این پیشنهادش خوشحال شدم چون واقعاً خیلی دوستش داشتم و باهاش یک مدتی همخونه شدن برام جداً مطبوع بود.
انگار همه چیز داشت سر خودش مینشست. با صاحب خونه صحبت کردم و اتاقم رو پس دادم و نقل مکان کردم به خونۀ دوست فلسطینی. خود اون هم البته با یک تعدادی دانشجوی دیگه همخونه بود، و در اصل آشپزخونۀ مشترک با هم داشتن. یک اشکال بزرگ که خونۀ این دوست داشت این بود که حموم نداشت و این بندۀ خدا برای استحمام باید به استخر میرفت. این امروز شاید برای خوانندۀ گرامی کمی عجیب به نظر بیاد، یعنی نبودن حموم توی خونه، ولی توی اون دوران و در اون شهر زیاد عجیب نبود و گاهی پیش میومد که ملت اتاقهاشون به دانشجوها اجاره میدادن بدون اینکه امکانات شست و شویی وجود داشته باشه. خلاصه که من هم چاره ای به جز این نداشتم که مرتب به همراه این دوست به استخر برای استحمام برم. یک مورد دیگه ای که کار زندگی کردن من رو اونجا سخت میکرد نداشتن کلید بود، چون به سادگی نمیشد رفت و از روی کلیدها ساخت، و به جز اون هم چون صاحبخونه خودش توی همون ساختمون زندگی میکرد، در اصل نباید از بودن من خبردار میشد، یعنی اگر من رو با کلید در حال باز کردن در میدید، ممکن بود که مشکوک بشه و برای این دوست تولید دردسر بکنه! و نداشتن کلید فقط من رو به یاد خاطره ای از اون دوران میندازه که من همیشه به عنوان یکی از بدترین روزهای زندگیم ازش یاد میکنم، شاید بهتر باشه که بگم، میکردم چون از اون سالها به بعد اینقدر که جریانهای جور و واجور ناخوشایند توی زندگی من به وقع پیوسته که دیگه شاید خاطرات این روز اونقدرها هم حاد به نظر نیان:
اون روز طبق معمول هر روز به دانشگاه رفتم. قرار بود که جواب یکی از امتحانهای بین ترمی توی یکی از درسها رو به تابلو اعلانات بزنن. پیش خودم فکر میکردم که خوب داده باشمش چون کلی هم براش خونده بودم. وقتی لیست رو روی تابلو اعلانات انستیتو مربوطه نگاه کردم، در کمال تعجبم دیدم که استادیار زیاد مهربانانه تصحیح نکرده و میانگین نمره ها خیلی پایینتر از اونی بود که همه مد نظر داشتن! حالم به طور اساسی گرفته شد. بعد از ظهر هم بعد از کلاسها یکراست سرکار رفتم. هوا اون روز بیرحمانه سرد شد بود و سوز برف رو توی هوا کاملاً میشد حس کرد. یادم هست که اون چند ساعت رو توی خیابون حسابی سردم شد و لرزیدم. در این میون هم برف شدیدی شروع به باریدن کرد. فکر کنم برای رفتن به دستشویی جام رو برای چند دقیقه ای ترک کردم و در همین فاصله انگار مأمور کنترل روزنامه اومده بوده و دیده بوده که سر جای من کسی نیست، و گزارشش رو به روزنامه داده بوده. وقتی بعد از اتمام کار به دفتر روزنامه رفتم، رئیس کوتولۀ مصری دادش به هوا رفت که "تو حق نداشتی مکانی که بهت داده شده رو ترک کنی..."! هر چی سعی کردم براش توضیح بدم که پدرآمرزیده، آخه وقتی آدم تنگش میگیره، پس باید چیکار کنه، ولی شمشیر رو از رو بسته بود و گوشش به این حرفها بدهکار نبود! راستش من هم که دیگه توی اون مدت، تا به زیر گلوم رسیده بود یک دعوای درست و حسابی باهاش کردم و بعدش هم بیرون اومدم... پیش خودم فکر کردم که "عجب روزیه واقعاً امروز و دیگه از این بدتر نمیشه!"، ولی زهی خیال باطل! برف شدیداً باریده بود و دوچرخه سواری رو فوق العاده صعب و پر دردسرکرده میکرد. به هر زحمتی بود خودم رو به خونه رسوندم. از ناراحتی و عصبانیت خون داشت خونم رو میخورد... و با چی روبرو شدم؟ درِ اصلی ساختمون قفل بود! حالا باید چیکار میکردم توی اون سرما و تاریکی شب؟! خودم رو به یک تلفن عمومی رسوندم و به این دوست فلسطینی تلفن زدم ولی هرچقدر زنگ خورد جوابی از کسی نیومد! ای خدای من، این چه روزی بود که تمومی نداشت و همه اش بدبیاری توش بود! اون از نتیجۀ امتحان، بعدش هم دعوای سرکار و حالا هم نصفه شبی توی خیابون آواره موندن!
فکرم دیگه کار نمیکرد، و تنها در یک لحظه، به یاد دوست دیگه ای افتادم. بهش زنگ زدم و بعد از کلی عذرخواهی جریان رو براش توضیح دادم. خدا عمرش بده، گفت همین الان پاشو بیا اینجا... و بدین شکل اون روز کذایی بالاخره به اتمام رسید، روزی که سالهاست در خاطرم مونده و عن قریب تا زنده ام از یاد نخواهم برد!

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

درس انشاء، لکۀ ننگ

نگاه جوامع شرقی به درس و درس خوندن همیشه با مال این طرفیها تومنی صنار فرق داشته و داره. اونجا همه میخوان مهندس و دکتر بشن، و توی اون جوامع اصلاً انگار هیچ شغل دیگه ای وجود خارجی نداره! یادش به خیر اون قدیما که اینجا به این دیار تازه وارد محسوب میشدیم و کلاس زبان میرفتیم، معلم از هر کسی که میپرسید شما توی کشور خودتون مشغول به چه شغلی بودین، کمتر از مهندس و پزشک اصلاً افت داشت. بندۀ خدا معلمها همینطور وا میموندن که "آخه، مگه میشه؟! یعنی درصد احتمالش چقدره که از یک کلاس مثلاً بیست نفری، نود و نه درصدش همه این کاره بوده باشن؟!"...
وقتی بچه بودم و به مدرسه میرفتم، با وجود این فکر "فقط دکتر و مهندس شدن"، دانشگاه رفتن توی ذهن همۀ بچه ها نبود، و البته کاملاً هم به طور طبیعی. ولی من از اولش هم نمیدونم به چه دلیلی مشکلی با درس و کتاب نداشتم. هیچوقت به این فکر نمیکردم که به جز درس خوندن هم ممکنه گزینۀ دیگه ای توی اون دوران وجود داشته باشه. نمیدونم این تأثیر تبلیغات والدین بود که باعث این جریان شده بود یا علت دیگه ای، در هر حال توی اون سالها این واقعیت زندگی من بود. تقریباً میتونم بگم که با همۀ درسها به اصلطلاح خودمون اون قدیما "حال" میکردم الاّ دو مورد که میتونم بگم رسماً ازشون بیزار بودم :)   این دو درس که همیشه معدل من رو از اون بالا همچین میاورد پایین که نه تنها خودم بلکه حتی اولیا مدرسه هم دلشون به حالم میسوخت! درس اول نقاشی بود که همیشه نمره هام زیر 15 بود و اگر یک موقعی معلمی ثوابی میکرد و یک کمی بیشتر میداد، کلاه رو به هوا مینداختم و از خوشحالی پردرمیاوردم... و ناگفته نماند که این اتفاق هم البته زیاد نمیفتاد :) و اما درس دوم که دیگه محشر کبری میکرد :) درس دوم انشاء بود! باورتون میشه؟! :)
و بشنوید از درس انشاء من که در دورۀ راهنمایی مدیر و ناظم رو چنان به ستوه آورد که به طوری رسمی پدرم رو مدرسه خواستن! این برای من بزرگترین لکۀ ننگ در تاریخ دوران تحصیلیم محسوب میشد. نگاه پدر به شکل چپ چپ اساسی  رو نمیتونستم نادیده بگیرم، با این وجود سعی نمیکرد که به روم هم بیاره! روزی که پدر به مدرسه اومد صاف و زلال پیش چشمانمه. اول توی دفتر باهاش صحبت کردن و بعد هم پی من فرستادن. بعداً پدر برام تعریف کرد که بهش گفته بودن که "آقای...، آخه حیف نیست که پسر شما که شاگرد اول کلاسه چنین نمره های مفتضحانه ای در انشاء بیاره؟!" و طبیعتاً پدر هم سر تأییدی تکون داده بود و حرفهاشون رو تصدیق کرده بود... وقتی من به دفتر رسیدم، چکیده ای از نتایج مذاکرات رو فقط میخواستن به من ابلاغ بکنن: "از این به بعد باید سعی کنی بهتر بنویسی...":) یا ایها الناس، ولی آخه، چطور؟! بابا، نوشتن که خم رنگ رزی نبود! چیزی نبود که آدم بشینه هزار تا مسئله مثل ریاضی حل بکنه و دیگه همۀ فوت و فنش دستش بیاد! نوشتن رو، یا استعدادش رو داشتی یا نداشتی، و از اون بدتر هم که یک موضوعی رو بهت میدادن و یکی دو ساعتی هم وقت سر جلسۀ امتحان، بعد هم میگفتن حالا در موردش با کلماتی زیبا و بدون غلط املایی و دستوری بنویس... و اینکه نمیتونستی در مورد اونچه که دلت میخواست، بنویسی، از همه اش بیشتر برای من زور داشت!
آه که چه دورانی بودن اون روزا :) و بالاخره تمام دوران تحصیل رو تا گرفتن دیپلم با هر بدبختیی که بود، کژدار و مریز با این درس خسته کننده جداً، سوختیم و ساختیم... و کی میدونست که یک روزی یک قسمت بزرگی از زندگی عموناصر رو نوشتن در بر خواهد گرفت، به طوری که صبح که از خواب بیدار میشه به نوشتن فکر میکنه، و تا شب که میخواد سر رو بر بالین بذاره، این فکر از سرش به بیرون نمیره... عجب این زندگی غریبه واقعاً!

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

دگر بار: 37. کوپنهای مدت دار

سفر آخر هفته ای چند روزه به پایتخت با رسیدنمون به شهر خودمون به پایان رسید. دوستان همسفر رو به خونه هاشون رسوندیم و بعدش هم یکراست به خونه برگشتیم. وقتی که توی ماشین تنها شدیم، احساس سنگینی انگار که توی فضا برقرار باشه، وجود داشت! وقتی شروع به مرور وقایع آخر هفته کردیم، متوجه شدیم که هر دومون انگار یک حس رو داریم: که باید صبر کنیم و بینیم چه اتفاقی توی روزهای آینده خواهد افتاد ولی یک حسی در درونمون وجود داشت که داشتیم چیزی رو از دوست مجازی کتمان میکردیم! سؤال اینجا بود که آیا باید ما با اون صحبت میکردیم و بهش میگفتیم که اون شب در هتل چه اتفاقی افتاد و چه حرفهایی زده شد، یا اینکه باید این فرصت رو به اون دوست قدیمی میدادیم که خودش همه چیز رو تعریف بکنه؟ شاید هم بهتر بود که اول با خود این دوست قدیمی حرف میزدیم و ازش میخواستیم که این کار رو بکنه... اون چه مسلم بود، این چیزی نبود که بتونیم به سادگی از روش عبور کنیم... بعد از کلی صحبت و سبک و سنگین کردن گزینه ها بالاخره به این نتیجه رسیدیم که شاید بهتر باشه که ما مستقیماً دخالتی نکنیم و از هر نظر صلاح به نظر میومد که اگر خودش مطرح کنه شاید منطقی تر باشه...
توی چند روز آینده طی تماسهایی که با این دوست داشتم، نگرانیهامون رو براش بازگو کردم. قرار شد که من و غریب آشنا یک سر بهش بزنیم و اونجا باهاش کمی در این مورد بیشتر صحبت کنیم. ولی از این جریان دوست مجازی به هیچ عنوان نباید باخبر میشد. اتفاقاً اون روزی که قرار شد که ما به دیدن اون بریم، ظاهراً اونها با هم قرار داشتن و خلاصه مجبور شده بود که بگه کار داره بدون اینکه از رفتن ما به خونه اش صحبتی بکنه! حس عجیبی بود این پنهانکاری ولی در عین حال هم ضروری به نظر میومد در انجام این عمل خیر که در انتها شاید منجر به بهتر شدن این رابطه میشد... یا حداقل ما اینطور فکر میکردیم! راستش، میدونین، بعضی از روابط از همون ابتدا محکوم به عدم هستن و شما حتی اگر قدرتی خدایگونه هم بهتون عطا بشه، شاید در توانتون نباشه که اون رو نجات بدین، و به یقین میتونم بگم که این رابطه هم یکی از اونا بود!
ملاقات با این دوست توی خونه اش، زیاد مثمر ثمر واقع نشد. خیلی سعی کردیم که اهمیت این جریان رو که اون باید دراین مورد با دوست مجازی صحبت کنه رو براش روشن کنیم، ولی اینطور که به نظر میومد اون هنوز هم اون احساسات خشم آلودش رو نتونسته بود مهار بکنه، ولی در نهایت قبول کرد که خودش این جریان رو مطرح بکنه و به طریقی حلش بکنه... نمیدونم، شاید هم اینطوری گفت تا ما رو آروم بکنه، چون نهایتاً در روزهای آینده هیچ خبری از این بابت به گوشمون نرسید!
روزها گذشتن و زندگی به نظر میومد که داره روال عادی خودش رو طی میکنه. اگرچه این جریانات از ذهن ما به طور کامل بیرون نمیرفتن، ولی خوب دیگه، فکر میکردیم که شاید خودشون به یک طریقی حل شده باشن و دیگه نیازی به بهم زدن ماجرا نباشه! ولی همونجور که قبلاً هم بهش اشاره کردم، وقتی ایراد اساسی توی یک رابطه وجود داشته باشه، دیر یا زود سر و کلۀ مشکلات اساسی هم پیدا میشه... و این رابطه هم از این قاعده مستثنی نبود.
اونچه که از روز اول هم به نظر میومد که مثل یک بمب همیشه آماده برای منفجر شدن باشه، ارتباط این دوست قدیمی با خانوادۀ همسر سابقش بود. نمیدونم که واقعاً چی درسته و یا چی غلطه! اینکه وقتی آدم از کسی جدا میشه آیا باید به طور کامل هرگونه ارتباطی رو با طرف مقابل و همۀ ایل و تبارش قطع کنه، یا اینکه متمدنانه مثل دو تا دوست در ارتباط بمونه! مطمئن هستم که برای این سؤال یک جواب مشخصی وجود نداره و مورد به مورد باید از دیدهای مختلف بررسی بشه تا براش جواب مناسب پیدا بشه، اما به طور قطع این سؤال برای دوست مجازی فقط یک جواب داشت و اون هم این بود که به هیچ عنوانی براش قابل قبول نبود که این دوست ما با همسر سابقش و خانواده اش تماسی داشته باشه، حالا اینکه این دوست از دوران کودکیش با تمام این خانواده تماس داشته و این تماسش در واقع سوای ازدواجش بوده، در این وسط هیچ نقشی رو بازی نمیکرد! و همین جریان بالاخره انگار کار خودش رو کرد! اومدن برادر زن سابق از خارج از کشور و دیدار با اون و باقی فامیلش و طبیعتاً شنیدین دروغ از این دوست ما در این مورد، کاسۀ صبر دوست مجازی رو انگار لبریز میکنه... و من با تلفنی که غریب آشنا بهم میکنه باخبر میشم که اونجا خونۀ دوست مجازیه و حال اون هم اصلاً خوب نیست!
صدای گریۀ دوست مجازی و هقهقش رو میشنیدم وقتی که تلفنی غریب آشنا داشت همه چیز رو برام تعریف میکرد. خیلی ناراحت شدم و نمیدونستم که چه کاری از دستم برمیاد. به این دوست زنگ زدم تا ببینم دقیقاً چه اتفاقی افتاده. ماجرا رو شکسته بسته برام توضیح داد، اینکه در جایی بوده و دوست مجازی بهش زنگ زده و ازش پرسیده که کجاست، و اون هم هر چه قسم و آیه آورده که با اون خونواده نیست، موفق به متقاعد کردن دوست مجازی نشده... بهش گفتم که حال دوست مجازی اصلاً خوب نیست و شاید بهتر باشه که اون یک سر پیشش بره. زیاد تمایلی نداشت ولی با شنیدن حرفهای من قبول کرد... نیم ساعتی بعد باز غریب آشنا تماس گرفت و من جریان صحبتم رو با این دوست براش تعریف کردم و اینکه الان در راهِ به طرف اوناست. با شنیدن این خبر، صدای جیغ و داد دوست مجازی رو ازاون طرف خط شنیدم که داشت میگفت: بهش بگین اصلاً این طرفا پیداش نشه!... دیدم ظاهراً دیگه هیچ راهی نداره و شاید صلاح در این باشه که فعلاً هیچ برخوردی نداشته باشن، به همین خاطر به دوست قدیمی تلفن زدم و گفتم که اوضاع زیاد جالب به نظر نمیاد و شاید بهتر باشه که از رفتن منصرف بشه! اونم که در اون لحظه در نزدیکیهای خونۀ دوست مجازی بود، از نیمه راه به خونۀ خودش برگشت...
بعد از اون جریان، این رابطه شاید یکی دوبار دیگه وصله و پینه هایی خورد و به صورت کوتاه مدت، ادامه داشت، ولی در عمل دیگه تیشه به ریشه اش خورده بود...
اون روزا نگاه من به این جریان کاملاً متفاوت بود. خیلی ناراحت شدم و فکر میکردم که چقدر حیف که این دو دوست نتونستن خوشبختی رو در کنار هم پیدا کنن. فکر میکردم که علت این موضوع در واقع تفاوتهایی باشه که بینشون وجود داره. ولی امروز با دونستن خیلی از چیزها و تجربه هایی که کسب کردم، میدونم که این دوست من از اولش هم هیچ شانسی نداشت، یعنی نه فقط اون بلکه هیچ کس دیگه ای، حتی  اگر"پسر پیغمبر" بود! شوربختانه، این رو من اون زمان متوجه نشدم که این "دو دوست" (غریب آشنا و دوست مجازی)، رابطه هاشون مدت داره، اصلاً به قول یک دوستی انگار به خلق خدا "کوپن" میدن و بعد از تموم شدن مدت اعتبار این کوپنها، به دنبال قربانیهای بعدی میگردن، یا شاید هم بهتر باشه بگم، قبل از منقضی شدن این اعتبار... امروز به وضوح میتونم ببینم که این دوست قدیمی چقدر خوش شانس بود که تعداد کوپنهای دریافتیش زیاد نبود و به راحتی و در عرض زمانی کوتاه تونست نجات پیدا کنه، و مطمئن هستم که خودش هم از این بابت جداً و از ته دل خوشحاله!

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

خراج طرح ترافیک

آخرین باری که این روزای بین التعطیل ایام کریستمس کار کردم، رو به خاطر ندارم، ولی خداییش هیچ خبری توی این چند روزه نبوده و نیست اینجا سر کار. میخوام بگم که پرنده که پر نمیزنه هیچ، دریغ از  اثر و آثاری از جنبنده ای! در عوض از دوشنبه که دیگه تعطیلات رسماً به پایان رسیده و همه به سر کار باید برگردن، شهر قیامتی خواهد بود، به خصوص همون روز اول هفته و ساعتهای اولش...
از اول سال جدید شهر ما شامل قانون جدید ترافیکیی شد که این روزا همه جا صحبت ازش هست، یعنی خراج طرح ترافیک! باورم نمیشد که یک روزی بخوان در اینجا هم از این داستانها پیاده کنن! در وطن با اون همه ماشینی که مرتب در سطح پایتخت هست به طوری که کل شهر تبدیل به یک گاراژ بزرگ شده که ماشینها مرتب توش در حال جابجایی هستن، اجرای طرح های مختلف ترافیک اعم از محدودۀ ترافیک مشخص کردن و زوج و فرد کردن ماشینهای مجاز برای هر روز مشخص توی هفته و هزار تا از این "ایده های ناب"، که در انتها ظاهراً کوچیکترین کمکی به آلودگی شهر نکرده و نمیکنه - باز هم ظاهراً چند روزی به دلیل آلودگی بیش از حد مدارس و اداره جات رو تعطیل کردن - البته کاملاً منطقی و به جا به نظر میاد... ولی اینجا و طرح ترافیک؟! اونجور که ظاهر امر به نظر میاد، این جریان اصلاً ربطی به کم کردن ترافیک در مرکز شهر، اونجور که دست اندر کاران سعی بر توضیح مربوط به این ایده داشتن، نداره! یک سری طرحهای عمرانی از چند سال پیش به این طرف اینجا به مورد اجرا در اومده که میخوان با اجرای این طرح ترافیک و گرفتن "خراج" از ماشین سوارها، پول اون هزینه هایی رو که کردن دربیارن! خلاصۀ امر اینکه از چند روز پیش به این طرف از کلۀ سحر تا بوق سگ، اگر ماشین رو از خونه بیرون بیاری، از جلوی هر کدوم از دوربینهای مخصوصی که در سطح شهر تعبیه کردن، عبور کنی پات نوشته میشه و آخر ماه هم برات یک صورتحساب عریض و طویل میاد در خونه...:) ملت شکرگزار اینجا هم که در عرض این چند سال اخیر که بحث و جدل در این مورد بود، صدایی ازشون درنیومد و آخرش گذاشتن تا این طرح به تصویب و اجرا برسه، و حالا که به وقوع پیوسته، تازه داره دوزاری که چه عرض کنم، پونصد تومنیشون میفته پایین توی قلک :)... از همه بدتر برای اون بنده خداهایی هست که باید به هر دلیلی هر روز ماشینشون رو به کار بگیرن و به این شکل کلی ماهیانه باید در قبال دولت فخیمه سر کیسه رو شل کنن!... و احتیاج مادر اختراعه، چون یک شرکتی در این میون پیدا شده که با فروش یک برچسب مخصوص شفاف که میشه به روی شمارۀ ماشین چسبوند تا دوربینها نتونین عکس واضح ازش بگیرن،  میخواد میلیاردر بشه :) وقتی به سایتشون سری میزنی، میبینی که خاطرنشان میکنن که خرید و استفاده از این محصولشون صد درصد قانونیه و به هیچ عنوان پیگرد قانونی نداره!... اینکه تا چه اندازه این داستان صحت داره رو باید صبر کرد و دید، چون اگر واقعاً گفته هاشون درست باشه، دولت با مشکل بزرگی مواجه خواهد شد و به زودی همۀ ماشینها مجهز به این برچسب خواهند بود :)

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

مهمان حبیب خداست

میگه نا امید کننده مینویسی، میگه از خوندن نوشته هات احساس یأس و غم به آدم دست میده! نمیدونم، شاید هم راست بگه، شاید هم حق با اون باشه! میگه شاد بنویس، میگه از خوشیها بنویس، میگه از امید بنویس... شاید هم حق داشته باشه، شاید هم باید از فرح و مسرت نوشت! ولی، آخه... میگم، این نوشته ها سفارشی نیستن، یعنی منظورم این نیست که کسی سفارششون رو کرده باشه، نه! قصدم اینه که عموناصر تا حالا برای نوشتن سفارش نگرفته، عموناصر حتی خودش رو نویسنده هم نمیبینه تا چه برسه به اینکه بخواد بر اساس سفارشهای داده شده، ژانری رو برای نوشتن انتخاب کنه... ولی هرچی فکر میکنم باز هم میبینم که حرف حق جواب نداره، هر چی فکر میکنم میبینم که زیاد هم دور از واقعیت نیست... شاید گاهی، خودم هم متوجه این جریان نیستم، چون آدم به سادگی ممکنه نسبت به نوشته های خودش کاملاً نابینا بشه...
بنابرین، میخوام از امروز حداقل گاهگداری هم که شده سعی کنم که فضای نوشته هام رو یک خونه تکونی اساسی توشون انجام بدم، تلاش خودم رو بکنم تا فقط نیمۀ تاریک ذهن رو در مرکز توجه قرار ندم، و باید اذعان داشت که برای روشن کردن تاریکیها نور بیشتر و انرژی زیادتری نیاز هست، مگه نه؟ :) یعنی، نیمۀ روشن که خودش به خودی خود روشنایی خودش رو داره و احتیاجی به نورافکنهای قوی برای به نمایش گذاشتنش نیست!
پس برای شروع، براتون مژده ای به ارمغان آوردم و دلم میخواد که با تقسیمش با شما دلتون رو شاد کنم :) ای شمایی که "ایمان " خودتون رو به زندگی از دست دادین، ای شمایی که فکر میکنین که "جستن، یافتن، و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن" غیرممکنه، میخوام بهتون مژده ای بدم، که اونچه که در جستجوش هستین، یک جایی "اون بیرونه"، بهتون قول شرف میدم، طاقت بیارین و گوش به زنگ در خونه اتون باشین، چونکه یک روزی حلقه بر در خونه اتون خواهد کوفت و سراغتون رو خواهد گرفت... و فقط فراموش نکنین که وقتی اون روز اومد، باور کنین اومدنش رو... خوش آمد بگین به این مهمون سرزده و ازش با تمام وجود پذیرایی کنین... در انتها "مهمون" حبیب خداست، مگه نه؟ :)

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

یادت هست؟

اِی... آره... داشتم میگفتم... یادت هست؟ اون قدیما که صفایی بود توی دنیا، اون موقعها که مهر توی دل همۀ مردم بود، اون موقعها که دروغ فقط کمله ای بود چهار حرفی که برای کسی معنایی نداشت به جز همون چهار تا حرف... یادت هست؟ دلمون به چیزای کوچیک خوش بود توی این دنیا، به صدای بغبغوی کبوتری که سر صبح روی آنتن بالای خرپشته مینشست و نمیذاشت که ما توی گرمای تابستون روی پشت بوم اول صبح تا آفتاب نزده از خنکای صبح استفاده کنیم و یک بچه چرتی اضافه بزنیم، دلمون به شنیدن صدای آشناش خوش بود... یادت هست؟ صدای کاسه بشقابی دوره گرد که با دوچرخه اش میومد، دوچرخه ای که بهش موتوری وصل کرده بود تا پاهاش از رکاب زدن خسته نشه، و با اون صدای بلندش که احتیاج به هیچ بلندگویی در واقع نداشت از پشت مگافونش و با اون لهجۀ مخصوصش هوار میزد: کاسه، بشقاب، میخریم... و شنیدن صداش هر بار لبخندی رو به لبای ما مینشوند... یادت هست؟ اون روزا دلمون به این خوش بود که یه روزی بزرگ میشیم و با بزرگ شدنمون همه چیز توی زندگی درست میشه، و وقتی از بالای پشت بوم به خونه های اطراف نگاه میکردیم و چشممون به جنس مخالفی میفتاد، فکر میکردیم که میشه، یک روزی عاشق یکی از اینا بشیم، با این همه خوبیی که توی دنیا وجود داشت، هیچ چیزی بر سر راهمون وجود نداشت و فقط باید بزرگ میشدیم، باید بزرگ میشدیم تا ما رو به بازی بگیرن... یادت هست؟
بزرگ شدن اجتناب ناپذیر بود، عاشق شدن هم همینطور، دیگه همه چیز سر جای خودش بود و هیچ مانعی سر راه وجود نداشت برای خوشبخت شدن و رسیدن به آرزوهای کودکی... یادت هست؟ ولی یک روز صبح از خواب بیدار شدیم، یک روز چشمامون رو باز کردیم و دیدیم، نه، مثل اینکه همۀ اینا رؤیا بوده و خواب و خیال، پس کجان اینایی که همراه کودکی من بودن، پس کجان خوبی، صداقت، درستکاری، عشق و محبت، وفاداری، دلسوزی و فداکاری؟ همه رفته بودن، همه دست هم رو گرفته بودن و آواز "باید برویم از این دیار" رو سرداده بودن و چنان گم و گور شده بودن که حتی دیگه اثری هم ازشون باقی نمونده بود... یادت هست؟ آدما دیگه صورت نداشتن، یعنی داشتن ولی خالی بود از هر گونه خطوط، و هر روز هر جور که دلشون میخواست نقاشیش میکردن، یک روز شاد یک روز غمگین، یک روز عاشق تو و یک روز فارغ از تو... یادت هست؟ اون آدما روزی که نقاشی "ما از روز اول وصلۀ ناجور بودیم" رو به روی صورتشون نقاشی کرده بودن، فریاد برآوردن که "نه، نمیخوایم، حتی اگه پسر پیغمبر باشی"... یادت هست؟ ... به یاد بیار همۀ اونا رو، و حالا کجا هستن اونا: پشت پنجره ها در حسرت اینکه نیم نگاهی از سر ترحم به بیرون بندازی، یا مستأصل و درمونده به دنبال مکتوباتت تا شاید سری بالا بگیری و نظری از سر دلسوزی بهشون بندازی...  و تو پیش خودت خواهی گفت: دیگه هرگز، هرگز... به یاد داشته باش، به یاد داشته باش!

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

سال 2013، سالی فراموش نشدنی

بالاخره اومد بعد از این همه سال انتظار... سال 2013! الان میگین عموناصر این اول صبحی در این اولین روز سال جدید در حالیکه همه از جشن و شادی شب گذشته و چه بسا نوشیدنهای فراوون، در خواب ناز هستن و دارن هفتاد که سهله، هفتاد هزار پادشاه رو در خواب شیرین سیر میکنن، به سرش زده :) نه والله، باور کنین که به سرم نزده و برای یک بار هم که شده بعد از مدتها هذیون نمیگم :) خیلی وقته که منتظر رسیدن این سال بوده ام، هر چقدر هم که ازم بپرسین دلیلش رو نمیتونم بهتون بگم! میپرسین چرا؟! خب، به خاطر اینه که خودم هم علتش رو نمیدونم! خودم هم نمیدونم که چرا این همه سال در انتظار رسیدن این سال که دو رقم آخرش هم شاید زیاد خوش یمن به نظر نیاد، نشسته ام! شاید این اولین و آخرین باری باشه که این دو رقم رو در سالهای عمرم به چشم خودم خواهم دید... هیچکس توی این دنیا عمر نوح نداره و همه امون در نهایت روزی غزل خداحافظی رو خواهیم خوند. همیشه گفتم و بازم میگم: کسی برای موندن به این دنیا نیومده، از خاک براومدیم و بر خاک خواهیم شد همگی، و تنها چیزی که توی این جهان فانی "فعلاً" مطلقه، همین رفتنه!
مثل اینکه در این اولین روز سال زیادی دارم وارد معقولات میشم، نه؟ چه کنم دیگه؟! فکر کردم که شاید به این طریق کمی با عقل کنار بیام و از احساسات بکاهم، احساساتی که همیشه همراه من بوده و شاید تا آخر عمرم باهام خواهد بود... و به یاد معلم کلاس دوم راهنماییم افتادم که خیلی دوستش داشتم و گاهی میرفتم و با اون حالت کودکانه ام براش از زمین و زمان درد دل میکردم. بهم راه و چاه نشون میداد و من از شنیدن راهنماییهاش احساس خرسندی و شعف بهم دست میداد. و به یاد میارم که سر کلاس وقتی که کاری رو ارائه دادم و مایۀ خوشحالیش شدم، رو کرد به همۀ بچه ها و گفت: "بچه ها نظرتون چیه، باید بیست رو به عموناصر بدیم چون جداً مستحقشه... و این آقای عموناصر ما خیلی آدم احساساتییه..." یادت به خیر باشه معلم مهربون که الحق خوب عموناصر رو شناختی و چه نیک میدونستی که من بدون احساساتم توی این دنیا خواهم مرد، و وجود خارجی نخواهم داشت!...
سال 2013 برای من سالی خواهد بود مالا مال از احساسات، سالی خواهد بود سرشار از دوستی و صفا، و سالی خواهد بود مملو از عشق و محبت... این قولیه که دیشب ثانیه های آخر قبل از تحویل سال مسیحی به خودم دادم... د رحالیکه چشمانم رو بسته بودم و با تموم وجودم ذره ذرۀ احساساتم رو در میلیمتر به میلیمتر بدنم حس میکردم... سال 2013 سالی خواهد بود فراموش نشدنی در زندگی عموناصر... آمین، یا رب العالمین :)