۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

آچمز

مدتهاست که شطرنج بازی نکردم یعنی اصلاً یادم نمیاد که آخرین باری که بازی کردم کی بود! سه دهۀ پیش؟ شاید هم چهار دهۀ پیش؟ ای داد بیداد اینقدر از عمر گذشت و ما بیخبریم؟ :) نمیدونم کی اولین بار شطرنج رو بهم یاد داد، توی دوران بچگی بود در هر حال، ولی از اولش هم زیاد بهش علاقه مند نشدم! شاید هم بازیگر خوبی نبودم، چون از اولش هم از حساب و کتاب کردن و تمام حرکتها رو از قبل تعیین کردن بیزار بودم... و هستم!
با اینکه توی این سالها دیگه هیچوقت دنبال این بازی نرفتم و موقعیتش هم پیش نیومد که بازی کنم ولی یکی از اصطلاحهایی که توی این بازی ازش خیلی استفاده میشه، نمیدونم چرا توی ذهنم نقش بسته، یعنی کلمۀ "آچمز". دلیلش شاید به خاطر خارجی بودن واژه است (ترکی به معنی غیر قابل باز کردن، باز نشو)، شاید هم به خاطر موقعیت خاصیه که توی بازی پیش میاد و در اون مهره ای در وضعیتی قرار میگیره که نه راه پس داره و نه راه پیش، یعنی هیچ حرکتی نمیتونه بکنه... شاید این موقعیته که برام خیلی جالبه و باعث شده که این کلمه توی ذهنم بعد از این همه سال باقی بمونه!
ولی جداً تصورش رو بکننین که آچمز شدن چقدر حالت جالبیه! فکرش رو بکنین که توی زندگی آچمز بشین، یعنی توی موقعیتی قرار بگیرین که در راهی که دارین میرین یک دفعه سر جاتون وایستین و بعد دیگه نتونین از جاتون حرکت بکنین. بعد هم هر کی از راه برسه بهتون چیزی بگه و شما بشنوین و نتونین لام تا کام باز کنین... باید حرفها رو بشنوین و صداتون درنیاد و تازه از اون مهمتر باید به روی خودتون نیارین که شنیدین! باید بخورین و دم نزنین! دیگران نباید متوجه بشن که شما میشنوین، دیگران باید فکر کنن که شما حالتون خیلی خوبه و خیلی "راحت" هستین، و فقط سرجاتون وایستادین تا نفسی تازه کنین و تازه "گوشاتون هم نمیشونه"!
شما فکر نمیکنین که آچمز شدن توی شطرنج یکی از زیباترین حالتهاست؟ :) توی زندگی چطور؟! قشنگترینش اون موقعیه که ماهرترین شطرنجبازها که به خیال خودشون تا صد تا حرکت طرف مقابل رو از قبل خوندن و اونوقت خودشون آچمز بشن... آخ که چه لذتی داره :))

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

داستان مهاجرت 10

اون شب طولانی بالاخره به صبح رسید، شب ورودمون به این مملکت رو میگم. گفتیم یک سر بریم بیرون و ببینیم چه جور جاییه اینجا و به غیر از اون باید خریدی هم میکردیم. یک راست اول رفتیم به اون مغازۀ هموطن و گپی باهاش زدیم. صحبت از آب و هوا میکرد و اینکه این هوای آفتابی اصلاً برای این موقع سال عادی نیست و معمولاً باید بادی و بارونی باشه! خلاصه میگفت که شماها خیلی شانس دارین... بعد از اون با هر کسی که برخورد میکردیم همه اش راجع به آب و هوا صحبت میکرد که این اون موقع برامون هم جالب بود و هم یک کمی خنده دار، ولی بعدها فهمیدیم که علت کجاست و نبودن گرما و آفتاب در این دیار اینارو چنان به وضعیت هوا وابسته کرده که باورکردنی نیست!
رفتیم یک چرخی توی اطراف بزنیم ولی پرنده پر نمیزد توی شهر! تقریباً میشد گفت که هیچ مغازه ای باز نبود. بعدها فهمیدیم که توی اون شب خاص نیمۀ تابستون، ملت اینقدر خوش میگذرونن و مینوشن که روز بعدش دیگه کسی حال و حوصلۀ بیرون اومدن از خونه رو نداره! 
توی ذهنم بود که به اون کسی که توی فرودگاه قبلی اومده بود و پاسپورتهای ما رو با خودش برده بود، به هر شکلی شده باید خبر بدم و در ضمن باز هم ازش تشکر کنم. نمیدونم همون روز این کار رو کردم یا روز بعدش! کلی پای تلفن با هم خوش و بش کردیم و من براش جریان رو بعد از جدا شدنش از ما تعریف کردم. گفت که برای تعطیلات چند وقتی رو قراره به کشور همسایه بره و احتمالاً قراره برای کار شهرش رو عوض کنه... و این آخرین باری بود که باهاش صحبت میکردم، چون بعدها چندین بار به اون شماره زنگ زدم ولی دیگه پیداش نکردم!
چند روزی به همین منوال گذشت و آب از آب تکون نخورد... تا اینکه یک روز صبح دیدیم در خونه رو میزنن. خانمی بود بسیار خوش برخورد و مهربون. خودش رو معرفی کرد و گفت که از ادارۀ خدمات اجتماعی اومده. بهمون یک مقدار اطلاعات داد و اینکه برای خرید مواد غذایی به کجا میتونیم رجوع کنیم و از این قبیل. بعدش رفت و مارو دوباره به حال خودمون گذاشت...
فکر کنم حدود یک هفته ای دیگه سکوت محض بود و خبری از مقامات دولتی نبود. تا یک روز که داشتیم از پنجره بیرون رو تماشا میکردیم، دیدیم یک مأمور پلیس با یک جوونی که قیافه اش بیشتر به هیپیها میخورد، سیه چرده با موهای خیلی بلند تا نزدیک کمر، به طرف ساختمون ما میومدن. حدس زدیم که باید با ما کار داشته باشن و حدسمون درست بود. زنگ زدن و داخل شدن. بسیار مؤدب اینطور توضیح دادن که مصاحبۀ اصلی پلیس تا تاریخ تعیینش طول خواهد کشید، به خصوص که تابستونه و همه مرخصی هستن، و این فقط یک سؤال و جواب کوتاهه! آقای موبلند در واقع مترجم بود ولی چه مترجمی! کاملاً مشخص بود که فارسی زبون مادریش نیست و لهجۀ عجیب و غریبی داشت. حدس زدم که باید از اکراد کشور همسایۀ در حال جنگ با وطن باشه. به هر روی دوباره چند تا سؤال در مورد اینکه از کجا اومدیم و مسیرمون به چه شکل بوده ازمون کردن و ما هم همون جوابهای قبلی رو دادیم... در انتها گفتن که از پلیس براتون احضاریه خواهد اومد برای مصاحبۀ نهایی... و باز اسم این کلمۀ جادویی مصاحبه رو برای ما بردن!
چند روز بعد دوباره از ادارۀ خدمات اجتماعی سر و کله اشون پیدا شد. این دفعه میخواستن ما رو به یک خونۀ دیگه ببرن، چون این خونه که ما اون چند روز رو توش بودیم، ظاهراً مسکن موقتی برای کسایی مثل ما بود! خودشون ما و وسائلمون رو با ماشین به جای جدید بردن. این خونه به مراتب از قبلیه بزرگتر بود، معلوم بود که برای همه جور خانواده ای، کوچیک و بزرگ، در نظر گرفته شده بود و برای ما که دو نفر و نصفی بیشتر نبودیم مثل یک استادیوم ورزشی به نظر میومد... هنوز اسم خیابونی که اون خونه توش بود، توی ذهنمه! خنده دار نیست؟! :) بعد از گذشت این همه سال در حالی که آدم به زور یادش میاد که دیروز ناهار چی خورده، یک چنین چیزایی توی ذهن آدم انگار که داغ زده شده باشه!

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

درد دل خودمانی

دوست خوبی دارم که قدیما وقتی شروع به وبلاگنویسی کرد همیشه کاغذ و قلم همراهش بود و هر جا چیزی به ذهنش میرسید یادداشت میکرد. اون موقعها برام این کارش خیلی جالب به نظر میومد و پیش خودم فکر میکردم که تصورش رو بکن که آدم همیشه بتونه تراوشات ذهنیش رو به روی کاغذ بیاره و بعد به دنیای مجازی منتقلشون کنه! گاهی اوقات دلم میخواد که من هم میتونستم همین کار رو بکنم و هر جا و هر لحظه چیزی به خاطرم اومد جایی ضبطش کنم، ولی معمولاً اینطوری نمیشه و بعدش هم که فرصت پیش میاد و میخوام دوباره اون افکار رو بازسازی کنم، میبینم که یا اصلاً هیچی توی ذهنم باقی نمونده یا اگر هم مونده مثل خونۀ بی در و پیکره و به هیچ کاری نمیاد!
عزیزی که سالیان سال بود ازش خبری نداشتم، ازم میپرسید که آیا تمام چیزهایی رو که اینجا مینویسی واقعیت داره یا زاییدۀ خیالته؟ بهش گفتم مطمئن باش که هر چیزی رو که اینجا مرقوم میکنم جزء به جزئش با واقعیت انطباق داره... و توی دلم گفتم  که ای کاش خیلیهاشون فقط خیال بودن و فانتزی، داستان بودن و بعد از خوندن یا نوشتنشون اونوقت میشد بهشون چه بسا لبخندی زد و شاید هم اگر آدم سر کیف بود قهقهه ای از ته دل سر داد! ولی ای دریغا که اینطور نیست و گاهی اینقدر تلخ هستن که از تلخیشون حالت تهوع به آدم دست میده!
میدونم که گاهی اوقات نوشته هام بوی تلخی میدن، بوی خشم و ناراحتی میدن ولی عموناصر هم مثل چندین میلیارد آدم دیگه روی این کرۀ خاکی از گوشت و پوست و استخون ساخته شده، و درست مثل این چندین میلیارد همه جور احساس درش وجود داره. عموناصر هیچوقت آدم کم طاقتی توی زندگیش نبوده، شاید برعکس، خیلی وقتها بیشتر از  اونی که باید و در حق اونایی که نشاید، صبر و حوصله به خرج داده، ولی طاقت چند تا چیز رو توی زندگی نداشته و نخواهد داشت، تکبر، ریا و زور! به همین خاطره که شاید گاهی دیگه اونقدر صبر و حوصله به خرج داده که کاسۀ صبرش لبریز میشه و به یقین توی نوشته هاش هم قابل درکه :)

پ. ن. وقتی چند دقیقۀ پیش دست به "قلم" بردم، فکر کردم راجع به چیز دیگه ای بنویسم و آخرش از جایی سر درآوردم که خودم هم نمیدونم کجاست... شما اگه فهمیدین من رو هم خبر کنین :) شاید هم فقط داشتم با خودم درد دل میکردم... چه کسی میداند؟!

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

پاتوفیزیولوژی دروغ

باز توی کار ترجمه به مشکل برخورد کردم. جداً بعضی از کلمات و اصطلاحات رو به سختی میشه ترجمه کرد و به قولی جان کلام رو بیان کرد. اصطلاح "دروغگوی پاتولوژیک" رو چطور میشه ترجمه کرد؟ پاتولوژی که علم آسیب شناسی و مربوط به سرمنشأ بیماریهاست. وقتی دروغ به حالت بیمارگونه میرسه یا به عبارت بهتر اصولاً از بیماری سرچشمه میگیره، چطور میشه ترجمه اش کرد؟ دروغگوی بالفطره؟
بعضی از آدما جداً  دروغگوییشون در حد بیماریه و کلمۀ پاتولوژیک شاید بهترین توصیف برای این آدما باشه. راستش رو بخواین توی این مدت خیلی سعی کردم که آرامشم رو توی نوشته هام حفظ کنم، ولی چیزهایی میشنوم و دروغهایی از این و اونور به گوشم میرسه که نیاز به این هست که بعضی از مسائل رو باز کنم! آخه، تا کی میخواین به این دروغگوییهاتون ادامه بدین، واقعاً نمیفهمم! میدونم که تمام زندگیتون سراپا دروغه، ظاهرتون، باطنتون، روابطتتون و همه چیزتون در یک کلام،  ولی فکر میکنین که مردم ابله تشریف دارن و نمیبیننتون؟ خبر ندارین که چقدر "شفاف" هستین! فکر میکننین که چرا مورد تنفر و حال به هم خوردگی همۀ اونایی که یک بار شماها رو دیده باشن، هستین؟! ای گورها، ای کاش میفهمیدین که توی این شهر هیچکس تره هم براتون خرد نمیکنه! اینقدر به همه دروغ گفتین، اینقدر به همه فخر فروختین، اینقدر مردم رو تحقیر کردین، که با شنیدن اسمتون ملت حالت تهوع بهشون دست میده... ولی باز هم داستان قدیمی خر عیسی است و مکه!
و اما در مورد دروغهایی که در مورد من منتشر میکنین، چند تا نکته رو برای اون دسته از کسایی که من رو میشناسن روشن کنم، اونایی هم که تا به حال نشناختن منو، همون بهتر که در جهل مرکب ابدالدهر و برای همیشه بمونند. روزی که برام روشن شد که با چه قوم کذاب و دورویی سر و کار دارم، همه اتون رو بدون استثناء از لیست دوستان توی فیسبوک و جاهای دیگه پاک کردم، یعنی حتی تمام اون کسایی رو که از طریق "شماها" باهاشون به طریقی تماس پیدا کرده بودم... پنبه رو از تو گوشاتون برای یک بار هم که شده دربیارین، فلک زده ها! من پاکتون کردم، من، چون حتی دیگه در شأن عموناصر نبود که زباله هایی به مانند شما هم ردیفش قرار بگیرن! یعنی واقعاً جداً چی فکر کردین، وقتی تصور کردین که اطرافیان شعور ندارن  و باور میکنن که پسر من از من روی برگردونده و شما دونان رو برگزیده. اگه تا به حال نگاه نکردین برین نگاه کنین و ببینین که مدتهاست که در لیستش نیستین. اون یکی دو نفر رو هم که باقی گذاشته، چون اینقدر احساسش پاک بوده و به چشم برادر نگاه میکرده، احساسساتی که هیچکدومشون به اندازۀ سر سوزنی حتی برای یک لحظه ارزشش رو نداشتن و نخواهند داشت... هیچکدومتون نداشتین و حیف از اون عمری که به پای شماها صرف شد، دروغگوهای بالفطره، دروغگوهای پاتولوژیک! 

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

غریبۀ صبحگاهان

امروز فکر کنم توی زود سر کار اومدن رکورد خودم رو شکستم :) یعنی قراره که مأموریت برم وسط روز و به همین خاطر دیدم بهتره زودتر بیام و قبل از رفتن به کارام برسم. معمولاً وقتی آدم همیشه سر یک ساعت خاصی هر روز از خونه بیرون میزنه، با یک سری همسایه ها همیشه چشم تو چشم میشه، یعنی در هر صورت اونایی که همیشه سر همون ساعت خاص خونه رو به مقصد کار و درس و غیره ترک میکنن.
موقع بیرون اومدن از خونه یادم افتاد که بهتره کیسۀ زباله رو بندازم تا موقعی که چند روز دیگه از سفر برگشتم، تمام خونه رو رایحه های دل انگیز برنداشته باشه :) اینجا اکثر خونه ها توی ساختمون شوتینگ دارن و معمولاً نیازی به خارج شدن از ساختمون برای انداختن آشغالها نیست. توی این ساختمون ما هم هنوز این شوتینگهای تعبیه شده قالب رؤیت هستن، ولی نمیدونم به چه دلیلی در همه اشون رو پیچ و مهره کردن و دیگه برای خلاص شدن از دست زباله ها قابل استفاده نیستن. آشغالها رو باید به بیرون ساختمون برد و در محل مخصوص انداخت...
از در ساختمون، زباله به دست، بیرون که اومدم، هوا کاملاً تاریک بود. دیدم از دور کسی داره نزدیک میشه، از صدای کفشهاش میشد حدس زد که مؤنثه! به طرف اتاق مخصوص زباله ها که درست جلوی ساختمون ماست رفتم. دیدم کلی کیسه رو اون جلو به حال خودشون رها کرده بودن، چون به نظر میومد که زباله دونی پر باشه و از دریچه ها دیگه با زورچپونی هم نمیشد چیزی رو وارد کرد. گاهی پیش میاد دیگه به خصوص روزهای تعطیل... با هر زور و کلکی بود و با فشار زیاد موفق شدم که کیسه رو به درون بندازم... وقتی کارم تموم شد و برگشتم که برم، دیدم خانمی سر راه ایستاده و از دور داره بهم نگاه میکنه. به نظر میومد همونی باشه که من صدای قدم برداشتنهاش رو شنیده بودم، انگار میخواست چیزی بگه که راستش اون اول صبحی یک کم برای من عجیب بود!
- ببخشین، شما میخواین برین سوار تراموا بشین؟
- خیر!
- آخه میدونین، من برای رسیدن به ایستگاه تراموا از این جنگل باید رد شم و یک کمی میترسم!
- من مسیرم، تا نیمۀ راه با شماست، میتونین همرا من بیاین...
توی اون چند دقیقه ای که همراه بودیم، گفت که توی یک بیمارستانی کار میکنه که از اونجا خیلی دوره و به همین خاطر باید خودش رو به اولین تراموای سر صبح برسونه... از لهجه اش به نظر میومد که اهل کشورهای بلوک شرق باشه... و در نیمه های مسیر راه من جدا میشد و نتیجتاً روز خوبی رو براش آرزو کردم و به پیاده روی صبحگاهانم ادامه دادم...
ولی هنوز در تعجب از این اتفاقی که افتاده بود، بودم! داشتن واهمه از سکوت و تاریکی و عبور از جنگل کاملاً قابل درک بود، ولی در اون ظلمت صبحگاهی آیا من هم غریبه ای به حساب نمیومدم؟! و چه دلیلی وجود داشت که به من غریبه در اون تاریکی بشه اطمینان کرد؟! آیا حتی توی اون تاریکی هم "پیشونی من" قابل خوندن بود؟! :) عجیب و عجیب و باز هم عجیب...!!!

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

چشمها را باید شست...

نمیتونم بگم که از زندگی خیلی چیزا یاد گرفتم، یعنی هنوز خیلی کوچیکتر از اونا هستم که بخوام چنین ادعایی بکنم! ولی یک چیز، هر چه که به عمرم افزوده میشه، یا به قول یکی از عمرم کاسته میشه، برام روشنتر و واضح تر داره میشه: از هر چیزی که توی زندگی ترس و وحشت داشته باشی، سرانجام یک روزی به سراغت میاد و فرار ازش غیر ممکنه!
ترس عموناصر توی زندگی چی بوده، لابد میپرسین! پرسنده فقط شما نیستین، خود من هم همیشه این سؤال رو از خودم میکردم و جوابی که براش داشتم فقط یک چیز بود، اینکه یک روزی توی این زندگی به جایی برسم که بخوام همه رو به یک چوب برونم! اونایی که عموناصر رو از نزدیک میشناسن الان به جای دو تا شاخ شاید چهار تا روی سرشون داره جوونه میزنه و البته کاملاً بر حق و به جا! اما هرگز کسی نبودم که بخوام واقعیت رو کتمان کنم، حالا به هر قیمتی که میخواسته برام تموم بشه!
متأسفم که به این جا رسیدم و امروز به جز این نمیتونم ببینم! متأسفم از اینکه یک عمری همیشه از در دفاع از این جنس براومدم و همیشه و همه جا به همۀ اونایی که میگفتن هیچ فرقی وجود نداره، گفتم که باید قلبی بزرگ داشت و باید تفاوتها رو دید و به فال نیک گرفتشون... ولی امروز دیگه در ذهنم برای این توهمات جایی وجود نداره! باید بیدار شد، باید پنبه ها رو از گوش درآورد، باید دید و باید شنید، باید اذعان کرد که همگی از یک قماش هستند... یک روزی عموناصر به این اصل اعتقاد داشت که همه بیگناه هستند تا عکسش ثابت بشه، امروز شرمنده که باید اعتراف کنه که همگیشون گناهکارند تا عکسش ثابت بشه و شاید که استثنائی وجود داشته باشه... که استثناء هرگز نفی قاعده نکرده و هرگز نیز نخواهد کرد :(

پ. ن. نوشتن این جملات در چنین روز گرم و آفتابی بهاری کمی بیشتر از اونچه که باید و شاید، دردناک به نظر میرسه، ولی در انتها باید گفت... چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید! 

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

وقتی که زود میگذرد...

دوباره چشم به هم زدیم یک هفتۀ دیگه گذشت و جمعه شد... ای بابا! باور میکنین که اصلاً نمیفهمم که این هفته ها چطور مثل برق و باد از کنار آدم میگذرن، نه یک سلامی میکنن و نه علیکی و بعدش هم پشت سرشون رو نگاه نمیکنن :) اینجاییها میگن: وقتی زود میگذره یعنی خوش میگذره! نمیدونم شاید هم دلیلش همین باشه، یعنی اینکه داره به طور اساسی خوش میگذره :)
جمعه ها ولی اینجا سر کار من خیلی آروم شده، یعنی راستش رو بگم شاید یک کمی دیگه زیادی آروم و بی سر و صدا شده. تعداد کارکنای بخش ما از انگشتای سه تا دست روی هم تجاوز نمیکنه! نکتۀ جالب در مورد این بخش جدید التأسیس اینه که چند سال پیش در یک تغییر و تحول سازمانی، اومدن هر چی آدم "عجیب و غریب" و یکیش البته خودم، رو از بخشهای دیگه بیرون کشیدن، بعد این قسمت رو بنا کردن و همۀ این عجایب هفتگانه رو ریختن توش :) در حال حاضر سه تا گروه مختلف سه جای مختلف جای و مکان دارن... لشکر شکست خورده که میگن به معنای واقعی بخش ماست :) جایی که من اتاق دارم، به غیر ازمن سه نفر دیگه هم هستن که از اون سه نفر یکیشون رئیس بخشه. رئیس که بیشتر وقتا نیست (و چقدر جای تعجبه:))، یکی دیگه هم الان مدتهاست که برای "مراقبت از بچه هاش" جمعه ها رو توی خونه میمونه (بازم بگین که پدرا کمتر به فکر بچه هاشون هستن :))، سومی هم که اصلاً متعلق به بخش ما نیست و چند وقتیه به واسطۀ کمبود جا ما بهش پناه دادیم. بندۀ خدا هفتۀ پیش توی اسب سواری از اسب افتاد زمین و از اون روز به بعد هر وقت میبینیمش به نظر میاد که ضربۀ مغزی کار خودش رو کرده و حال و روز خوشی نداره :) خلاصه، نتیجۀ اخلاقی این جریان چی میشه؟! اگه گفتین؟ اینکه عموناصر، بیشتر وقتا روزهای جمعه رو اینجا ازکلۀ سحر تا تنگ غروب وحداً وحیده :) پرنده ای پر نمیزنه و صدایی از هیچ جا به گوش آدمیزاد نمیرسه... و فایده اش چیه؟ در اتاق رو باز بذار و صدای موسیقی رو هر چقدر میخواد بلند کن... کی میگفت که جمعه ها غمگینن؟ :) 

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

جانا به نگاهی


همایون شجریان - جانا به نگاهی

جانا به نگاهی ز جهان بی‌خبرم کن، دیوانه‌ترم کن
سرگشته و شیدا چو نسیم سحرم کن، دیوانه‌ترم کن

وای ز چشمۀ دیدارت، وای ز آتش رخسارت
وای ز چشم افسونکارت چه‌ سان مدهوشم من

جز حرف محبت چه شنیدی دگر از من که ببستی نظر از من
ترسم که شوی روز و شبی با خبر از من که نیابی اثر از من

در آتشم از سوز دل و داغ جدایی، به کجایی؟
باز آ که غم از دل برود چون تو بیایی چو بیایی

شمعی گریانم من، اشکی لرزانم من، آهی سوزانم من
چه دیدی که از من رمیدی
بر من نظری کن یا بر سر خاکم گاهی گذری کن

رهی معیری

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

سال دیگه، خونۀ...

بوی بهار توی هواست و روزها دارن گرمتر و گرمتر میشن، البته اگر از اول صبح ها فاکتور بگیریم که هنوز سرد هستن. صبحها که قدم زنون به سر کار میرم، سرمای آمیخته به گردۀ گلها که آروم آروم دارن خودی توی این شهر و دیار نشون میدن، باعث میشن که به محض اینکه پا رو از خون بیرون میذارم، چنان اشکی از چشمام سرازیر بشه که وقتی سر کار رسیدم تو گویی به پهنای صورتم گریه کرده و از ته دل اشک ریختم :)
اون موقع که من میرسم سر کار حتی در ورودی برای عموم باز نیست و باید با  کشیدن کارت و زدن کد مخصوص وارد ساختمون شد. چند روز پیش وقتی جلوی در ورودی رسیدم و کارت رو کشیدم و متتظر ایستاده بودم تا در باز بشه، خانمی سر رسید که  اونم میخواست مثل من داخل ساختمون بشه. یک نگاهی به صورت من انداخت و با حالتی ترحم آمیز بهم نگاه کرد و به یقین داشت پیش خودش فکر میکرد که: آخه، حیوونکی،اول صبحی چه اشکی ریخته، بندۀ خدا :)، از چهره اش کاملاً مشخص بود یعنی! در هر حال نتونستم جلوی خندۀ خودم رو بگیرم و با شیطتنتی که کلۀ سحر گل کرده بود، گفتم: امان از آلرژی که چشم و چال آدم رو سر صبح به خیس و پرآب میکنه...:)
عید اومد و بهار اومد ولی امسال نمیدونم چرا در من اصلاً احساس عید وجود نداره! یکی نیست که بگه مگه سالهای دیگه چه احساسی بود که حالا امسال باشه؟ :) ولی از شوخی گذشته، آخر هفته قبل از سال تحویل زدم بیرون که بساط هفت سین رو تهیه کنم، ولی هر کاری کردم نتونستم چیزی بگیرم و آخرش دست خالی برگشتم خونه! خونه، دقیقاً دلیلش باید همین باشه، چون اینجا اصلاً حس خونه وجود نداره و همه اش توی این مدت این احساس درم وجود داشته که دارم یک جایی قاچاقی زندگی میکنم که حتی اسم خودم رو از ترس روی در نمیتونم بزنم! همین امروز مثلاً یک تعدادی دانشجو اومده بودن که خونه رو نگاه کنن، یعنی بهشون پیشنهاد کردن... مستأجرهای "قانونی" بعدی... و من مجبور بودم که فیلم اساسی بازی کنم که آره: من خواهرزاده ام در اصل اینجا زندگی میکنه و الان چون وقت نوشتن پایان نامه اشه و سرش خیلی شلوغه، کلیدهاش رو به من داده و ازم خواهش کرده که اینجا باشم! و خلاصه قبل از اومدنشون مجبور شدم لباسهای خونه رو از تن دربیارم و لباس بیرون بپوشم... ای، روزگار، چه میشه گفت؟!
به هر حال به خودم قول دادم که سال دیگه توی خونۀ خودم دیگه یک سفرۀ درست و حسابی هفت سین بچینم... تا ببینیم تا اون موقع زنده هستیم اصولاً یا نه و اگر هم زنده بودیم، زندگی دیگه چه بازیهایی رو برامون از پیش تهیه دیده... باید دید! سال دیگه، خونۀ...:) 

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

نوروز پیروز! (!Happy Nowruz)

توی این هفتۀ گذشته کلی پیام تبریک از این طرف و اونطرف دریافت کردم، که در اینجا، اگر شخصاً پاسخ به تبریکات نگفتم، باز هم تشکر میکنم. ولی راستش من با خودم گفتم تا سال رسماً تحویل نشه، پیام تبریک به هیچ شکلی نمیفرستم :)
خوب دیگه، این هم امسال از تحویل سال نو ما، که سر کار هستیم درست در این لحظه... بنابرین همین جا فرا رسیدن بهار و نوروز باستانی رو از صمیم قلب به شما عزیزانم و دوستانم تبریک میگم، به امید سالی بهتر و پربارتر برای همه امون، به امید سالی شادتر و بی دغدغه تر، و به امید سالی آکنده از سلامتی و تندرستی!

ارادتمند همگی
عموناصر

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

اگر تو نسوزی

اگر تو نسوزی، 
من نسوزم، 
ما نسوزیم، 
چگونه تاریکیها راه به روشنایی برند؟
Sen yanmasan
ben yanmasam 
biz yanmasak 
nasıl çıkar karanlıklar aydınlığa

ناظم حکمت
Nazim Hikmet

شتر سواری دلا دلا نمیشه!

روز آخر این سال هجری خورشیدی هم به مبارکی و میمنت فرا رسید. امروز آخرین روز اسفند ماه و در واقع  شب عید ماست. حالا چر ا اینقدر دقیق نوشتم "هجری خورشیدی"؟! چون به نظر میاد که دوستان هموطن که مدت زیادی از وطن دور بودن و اینجا هم طی سالیان مدید فعالیتهای فرهنگی در زمینۀ شناسوندن فرهنگ اون سرزمین به اینجاییها دارن، یک سری چیزا رو از یاد میبرن!
توی این شهری که ما درش ساکن هستیم، هموطنان از موقعی که من به خاطر دارم و اینجا بودم، هر ساله سعی کردن بساط چهارشنبه سوری رو به هر شکلی هست علم کنن. بیست سال پیش شاید تعداد کسایی که توی این مراسم شرکت میکردن از چند ده هم تجاوز نمیکرد. این مراسم هر سال بهتر و با امکانات بیشتر و با شرکت کنندگان بیشتر برگزار شده، تا جایی که هفتۀ گذشته گفته شد که نزدیک به پونزده هزار نفر در این "جشن آتش" حضور داشتن! الحق که توی این زمینه ها ملت فعالی هستیم و یک دست شما درد نکنه به تمام دست اندر کاران این مراسم کاملاً به جا باشه...
نکته ای رو که میخواستم بهش اشاره کنم این بود که وقتی اون شب با سرپرست دست اندرکاران این جشن در تلویزیون ملی این کشور مصاحبه ای رو نشون میداد، از ایشون پرسیده شد که بر اساس تقویم اسلامی شما، امسال چه سالی خواهد بود؟ جواب بسیار جالب بود: این نقویم ربطی به اسلام نداره و سال ایرانیه و سال جدید سال 1391 خواهد بود!
در اینکه نوروز ارتباطی به اسلام نداره جای هیچ شک و شبهه ای نیست، ولی این دوست محترم فراموش کردن که اسم تقویم ما هنوز روشه، یعنی هجری. متأسفانه این وصله رو هر کاری هم که بخوایم بکنیم به تقویم ما چسبوندن! سر اعداد و ارقام اصلاً نمیخوام بحث کنم، ولی دادن اطلاعات اشتباه به اینا به هیچ عنوان کار صحیحی نیست. یا باید این وصله رو به طریقی ازش جدا کنیم و مبدأ رو از جای دیگه ای بگیریم، کاری که قبلاً شد و تا یک چند سالی هم تا اونجایی که من یادمه اون تقویم رایج کشور بود، یا اگر هنوز میخوایم با این تقویم جلو بریم دیگه نمیتونیم ادعا کنیم که تقویم ما ربطی به دین و مذهب نداره... شتر سواری دلا دلا نمیشه!

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

مثل یک کابوس


حامد بهداد - مثل یک کابوس

مثل یک کابوس ما را به رویا می بری
پشت ردت تا کجا، ما را به هر جا می بری
باز هم دعوت به طوفان کن مرا
اما بدان من دلم دریاست
دریا را به دریا می بری
من شبیه یوسفم راه سقوطم چاه نیست
چون بیندازی مرا در چاه بالا می بری
دلخوشم گر دل به غیر از من به هر کس باختی
بُردنی ها را فقط از سینه ی ما می بری
با همان یک حرکت اول نگاهم بات بود
ماتم از این که پس از یک عمر حالا می بری
مثل یک کابوس ما را به رویا می بری
پشت ردت تا کجا، ما را به هر جا می بری

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

داستان مهاجرت 9

توی این سری نوشته هام گاهی فاصله میفته، میدونم! ولی از طرف دیگه هم دلم میخواد یک موقعی از این خاطرات بنویسم که حسش وجود داشته باشه، وگرنه به خود من نمیچسبه و وقتی نوشته ای به دل خود نویسنده نشینه، وای به حال دل خواننده!
به اونجا رسیده بودیم که بعد از چندین ساعت صبر در فرودگاه اون شهر کوچیک سرانجام پلیسها موفق شده بودن توی اون روز خاص یعنی "میانۀ تابستان" (که در واقع اول تابستون به حساب تقویم ماست)، مترجمی رو گیر بیارن. آقایی بسیار خوش صحبت و مهربون به نظر میومد.
سؤالای زیادی ازمون نکردن. بیشتر هدفشون این بود که ببینن ما از کجا و از کدوم مسیر خودمون رو به اونجا رسوندیم. ما هم درست مثل بیشتر کسایی که برای پناهندگی به این کشورا میان، همه چیز رو کاملاً مطابق با واقعیت براشون تعریف کردیم! :)) (الان میشنوم که خوانندۀ گرامی لبخندی به لبانش نشسته و با صدای بلند میگه: آره، ارواح عمه اتون!:)) در هر صورت بعد از چندین سؤال و جوابهای از قبل آماده شدۀ ما، گفتن که شما رو به طور موقت به خونه ای میبریم و بعد از چند روز باهاتون تماس میگیریم که اون مصاحبۀ اصلی رو باهاتون انجام بدیم! ای داد برمن! این کلمۀ مصاحبه اسمش که میومد لرزه بر اندام ما میفتاد! اصلاً وقتی میگفتن مصاحبه، انگاری یکی با پتک ثور بر سر ما میکوفت! (ثور از خدایان اساطیر نورس یا همون اسکاندیناوی بوده که پتک بسیار معروفی داشته که باهاش صاعقه به وجود میاورده.)
آقای مترجم یکی از این ماشینهای بزرگ و استیشن داشت. با مهربونی ما رو سوار ماشینش کرد و به دنبال ماشین پلیش به راه افتاد. بعد از مدت نه زیاد طولانیی جلوی ساختمونی توقف کردیم، فرودگاه زیاد از شهر فاصله نداشت و اون موقع شب و توی اون روز خاص که پرنده توی خیابونا پر نمیزد، ترافیکی هم وجود نداشت! وارد ساختمون شدیم و از پله ها بالا رفتیم. درست یادم نمیاد که طبقۀ چندم بود. وارد آپارتمانی شدیم. بهمون تمام وسایلی رو که توی اون آپارتمان موجود بود نشون دادن. وقتی مطمئن شدن که ما همه چیز برامون روشنه، ازمون خواستن که باهاشون بیرون بریم و سری به مغازه ای که درست زیر همون ساختمون بود، بزنیم. صاحب مغازۀ بقالی که البته غذای گرم مثل کباب و ساندویچ هم داشت، هموطن بود. بهمون گفتن توی چند روز آینده هر چی که احتیاج داشتین از همین جا بگیرین...
بعد از اون برگشتیم به اون خونه، گیج و منگ! همه چیز مثل رؤیا به نظر میومد و باورم نمیشد که به این سادگی همۀ کارا جور از آب دربیاد! از خستگی زیاد خوابمون نمیبرد، شاید هم از هیجان و اظطراب زیاد بود که تا اون لحظه سعی کرده بودیم از دید اون غریبه های مهمون نواز پنهانشون کنیم، شاید هم به خاطر نور آفتابی بود که در اون نیمه های شب توی خونه افتاده بود و احساس شب  بودن رو از آدم میگرفت... شاید هم همه اش با هم! حالا دیگه یک قسمت از این سفر رو پشت سر گذاشته بودیم اما نمیدونستیم که چقدر دیگه اش باقیه هنوز، و آینده ای نامعلوم با مقاصدی نامعلوم انتظارمون رو میکشید.

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

آخرین رشته

امروز خیلی خوشحالم، خوشحالم چون فکر میکنم که کار مفیدی انجام دادم! نه اینکه روزای دیگه کارهای غیر مفید انجام میدم ها، نه نه نه! ولی امروز حس میکنم که آخرین رشتۀ ارتباط رو برای همیشه بریدم، رشتۀ ارتباطی که شاید البته معنی زیادی در اصل نداشت و فقط سمبلیک بود. در عین این نمادین بودنش ولی حس خوبی بهم نمیداد! نمیدونم چطوری میتونم این حس رو اینجا براتون بازش کنم! مطمئن هستم که برای همۀ ما گاهی توی زندگی این حس به وجود میاد که دوست داریم چنان همه چیز رو پاک کنیم که دیگه حتی نام و نشونی از زشتیهای گذشته توشون باقی نمونده باشه، یعنی در این راه دلمون نمیخواد حتی اسم ما توی چند تا برگۀ بی ارزش هم در کنار اسمهایی باشه که دیدنشون احساسی به آدم نمیده به جز حالتی مشمئز کننده، حالتی تهوع آور! شاید برای بیننده ای که داره از بیرون این جریان رو نظاره میکنه خیلی عجیب به نظر بیاد و چه بسا پیش خودش تصور کنه که ای بابا، این همه حساسیت برای چی؟! و من به این نظاره گر کاملاً حق میدم و شاید اگر خودم هم به جاش بودم همین فکر رو میکردم... ولی احساس توی درون تو هستش و متعلق فقط به خود تو! هیچکس به اندازۀ خودت نمیدونه که چی کشیدی و چه چیزایی رو تحمل کردی که الان حتی عارت میاد که چیز مشترکی در این میون وجود اشته باشه... و خدا رو هزار مرتبه شکر، صد هزار مرتبه شکر و یک میلیون مرتبه شکر که هییییییییییییییییییییچ چیز مشترکی دیگه وجود نداره... و اگر هر روز هم میلیونها بار شکر کنم در درگاه اونی که اون بالا نشسته که در انتها خیلی دوستم داشت، باز به اندازۀ سر سوزنی کافی نخواهد بود... و امروز خیلی خوشحالم :)

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

اژدها

توی این شبکه های اجتماعی همه جور چیزایی یافت میشه، یعنی منظورم چیزاییه که ملت به اشتراک میذارن. از شعر و ادبیات و موسیقی گرفته تا اخبار متعدد سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و غیره. گاهی اوقات هم بعضیها چیزای بامزه ای میذارن که آدم تا ساعتها و یا حتی روزها و هفته ها وقتی به یادش میفته از خنده روده بر میشه.
چند روز پیش یکی نوشته ای رو از کمدینی به اشتراک گذاشته بود که توی این چند روز هر وقت به ذهنم میاد از طرفی لبخندی پشت لبام میشینه و از طرف دیگه هم از اینکه واقعیت تلخی در پس این طنز نهفته است، دلم میگیره! این چند جملۀ فکاهی از این قرار بودن:
"ما مردها در قدیم اژدهاها را میکشتیم تا با دختران باکره ازدواج کنیم. امروزه دیگر دختر باکره یافت نمیشود. بنابرین حالا دیگر با خود اژدهاها ازدواج میکنیم." :)
باید لبخند زد و خندید به این جملات و اونا رو به عنوان شوخی فرض کرد! ولی آدم ته دلش یک جورایی یک احساسی داره که قایم کردنش کار آسونی نیست، حداقل برای من عموناصر که اینجوره. بهم گوشزد شده که همه رو نباید با یک چوب روند و به یقین همۀ آدما یک جور نیستن. شخصاً هم هرگز روش زندگیم این نبوده و نیست که بخوام یک جریان شخصی رو تعمیم بدم، ولی خداییش و صادقانه بگم که اون کلمۀ اژدها به من یکی که حسابی چسبید، و در هیچکدوم از دو مورد از واقعیت که دور نبود هیچ، بلکه انگار خود شخص آرش کمانگیر با تیرش نشونه رفته بود و درست به وسط هدف زده بود...
گفتم: مارو دیگه با اژدها کاری نیست!
گفت: چرا؟ نکنه اونا را فراری دادی و به صحرا روندیشون؟!
گفتم: ای دوست، بعضی وقتا آدم باید بدونه که در بعضی از جنگها برد وجود نداره و تنها راه عاقلانه اینه که فرار رو بر قرار ترجیح بدی و زندگیت رو نجات بدی!
گفت: سرخپوستها میگن که یک سوارکار هرگز بر پشت یک اسب مرده سوار نمیشه...

و بعضی اوقات بهتره پیاده رفت تا اینکه تا به ابد سوار بر اسبی مرده بود!

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

آنان که داراترند محتاجترند!

جداً بعضی از ضرب المثهای ما چقدر به جا و با مفهوم هستن! جالب اینجاست که هر چقدر هم که سعی میکنی توی زبونای دیگه مترادفشون رو پیدا کنی، بیشتر وقتا یا چیزی پیدا نمیشه یا اگر هم پیدا شد، جان کلام رو نمیرسونه! مثلاً این رو شنیدین که میگن: آنان که داراترند محتاجترند؟ یعنی میخوام بگم که الان توی هر زبون دیگه ای دنبال یه چیز مناسب بگردم که اون احساس رو بهم بده، قادر به یافتنش نیستم! به خصوص در این لحظه که یک بار دیگه این جریان برای من ثابت شد که بعضی از آدما چقدر گداصفت هستن، علی رغم همۀ مال و منالی که دارن! یعنی آدم باید خودش رو برای یک همچین مبلغ ناچیزی خراب بکنه؟! یعنی، مفلوکان، شماها فقط لنگ دو تا اسکناس صدی توی زندگیتون بودین؟! واقعاً نمیدونه آدم بعضی وقتا چی بگه! ولی خوب، عموناصر، باز داری به تعجب میفتی ها! مگه قرار نبود که اینا دیگه تو رو به تعجب نندازن؟!
من جای تو بودم، عموناصر، فکر میکردم که به دولت فخیمۀ این کشور پیشنهاد دادم که یک سری صندوق صدقات سر هر کوی و برزنی بذارن، بعدش فکر کن که یک روزی با پسرت رفتی گردش و سر راه جلوی یکی از اینا توقف کردی، بعد دست توی جیبت کردی و دو تا صدی در آوردی، سه دور سر پسرت گردوندی و بعد توی صندوق انداختی... واقعاً که ..خور!

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

بیست سال گذشت!

به عادت همیشه صبح زود از خواب بیدار شدم. ساعت هشت کلاسهام شروع میشد توی دانشکده. باید پسر کوچولو رو بیدار میکردم و سر راه اول اون رو میذاشتم مهد کودک و بعدش پیش به سوی دانشگاه. تمام اینا کلی وقت میبرد. مهد کودک چند ایستگاه اتوبوس با خونه امون فاصله داشت. از خود ایستگاه هم تا به مهد برسیم چند دقیقه ای پیاده روی داشت. خلاصه، سرتون رو درد نیارم، که این کار هر روز ما بود که اول صبح همه اش باید در حال دویدن باشیم، تا به اتوبوسها برسیم...
اون روز هم من باید در رابطه با یک کلاسی که همه اش به شکل پروژه بود، موردی رو اول وقت برای باقی کلاس ارائه میکردم، بنابرین دیر رسیدن اون روز از گناهان کبیره و نابخشودنی به حساب میومد، علی الخصوص با اون استاد که دست به متلکش هم بد نبود! خلاصه به هر شکلی بود خودم رو به اتوبوس رسوندم و همینجور به کلاس. ارائه هم بد از آب در نیومد. توی زنگ تفریح از کلاس که اومدیم بیرون دیدیم غوغایی برپاست! مسئول آموزشمون رو دیدم که داشت با صدای بلند به همه میگفت که هر کسی امکانش رو داره به خونه خبر بده! میگفت: نزدیکانتون اینقدر که از صبح تا به حال به ما زنگ زدن که ما نمیدونیم چکار میتونیم بکنیم!... ای بابا، چه اتفاقی افتاده بود مگه؟! از این ور و انور بپرس و با حیرت فراوون خودمون رو به اتاقی رسوندیم که توش تلویزیونی موجود بود و اونجا بود که تازه متوجه شدیم که چه اتفاق هولناکی افتاده: تراموایی که بدون راننده جلوی دانشگاه توقف کرده بوده، ظاهراً راننده اش فراموش کرده بود که ترمز دستی اش رو بکشه و یا به هر دلیل دیگه ای که آخرش هم معلوم نشد، به سمت عقب شروع به حرکت میکنه. از اونجایی که سرازیری بوده شتاب خیلی زیادی میگیره و دو تا ایستگاه قبل با تراموای دیگه ای که سر ایستگاه ایستاده بوده تصادف میکنه. در این حادثه 13 نفر جان میسپرن و 23 نفر زخمی میشن :(... و من اون روز درست چند دقیقه قبل از اون حادثه و از سر همون ایستگاه با اتوبوس عبور کردم!
امروز درست بیست سال از اون واقعه میگذره... کی باورش میشه؟!

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

نسیمی کز بن آن کاکل آیو

گوش دادن به بعضی ترانه ها میبره آدم رو عالم هپروت. این ترانه رو من برای اولین بار شاید بیش از سه دهۀ پیش شنیدم، یعنی اون موقعها که هنوز ریش و سبیل هم درست حسابی در نیومده بودن و یک خط در میون اینجا و اونجای صورت پدیدار میشدن. سالها بود که دیگه بهش گوش نداده بودم و از شما چه پنهون دیگه در دسترسم هم نبود، چون روی نوار بود و اونایی که هنوز نوار توی دست و بالشون هست میدونن که نوارها چطور به مروز زمان غیب میشن! وقتی الان بهش گوش میدم خاطراتی رو درم زنده میکنه که سالیان سال بود که به یادشون نیفتاده بودم... و دوست خوبم باید به خاطر داشته باشه که اولین باری که در پایان دورۀ نوجوونی این جرئت رو پیدا کردم که در جمعی بخونم، با این ترانه و آوازش بود... ای روزگار، عجب روزایی بودن اون روزا و جوونی چه لذتی داشت واقعاً!


شجریان - تصنیف مبتلا

نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو


بلا بی دل خدایا دل بلا بی
گنه چشمان کره، دل مبتلا بی
اگه چشمون نکردی دیده بونی
چه دونستی دلم خوبان کجابی؟
 

دو چشمونت پیاله پر ز می بی
دو زلفونت خراج ملک ری بی
همی وعده کری امروز و فردا
نذونم مو که فردای تو کی بی

بابا طاهر

۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

عادت یا اعتیاد

تا اونجاییکه که یادمه همیشه به زبان ارادت خاصی داشتم، یعنی حتی توی همون دوران بچگی هم کلمات برام مفهوم به خصوصی همیشه داشتن و اینکه چطور سر هم میشن و از طریق ترکیب کردنشون میشه با مردم ارتباط برقرار کرد، برام جالب بودن. معلم عربی سال دوم راهنمایی بهم میگفت که تو ملا میشی :) خدا رو شکر که پیش بینیش درست از آب درنیومد، یا شاید هم اومده خودم ازش بی خبرم! بندۀ خدا انتظار نداشت کسی جرئت داشته بشه ازش غلط بگیره! سال آخر دبیرستان هم با کمک یکی از بچه های خوش خط جزوه ای منتشر کردم که توش هر چی تفعیل و افتعال و استفعال بود رو برای بچه ها خلاصه کرده بودم، به این امید که توی امتحان کنکور اون سال به درد همه بخوره! چه خیالات خامی و چقدر هم تونستیم که توی کنکور اون سال شرکت کنیم :) آقای معینک تازه از راه رسیده با اون "انقلاب فرهنگیش" در دانشگاهها رو تخته کرد و کلی از جوونای مردم رو آوارۀ غربت!
هنوز هم خیلی وقتا به بعضی کلمات عربی که وارد زبون ما شدن فکر میکنم و سعی میکنم به نوعی ریشه یابیشون کنم، البته دیگه به درد کنکورم نمیخوره :) راستی میدونستین که مثلاً دو کلمۀ "عادت" و "اعتیاد" هر دو یک ریشه دارن؟ البته توی لغتنامۀ عربی به دنبالشون نگردین چون مثل خیلی دیگه از واژه های عربی که وارد زبون ما شدن، مفهوم اصلیشون رو به طور کامل از دست دادن!
چرا به یاد این دو کلمه افتادم؟ چون این مدت اخیر نسبت به تمام عادتهام یا شاید هم به عبارتی اعتیادهام حساس شدم و دارم یکی یکی کنار میذارمشون، از نفسگیری بگیر تا داروی خواب آور و حالا هم گیر اساسی دادم به چای که حداقل میدونم هفتاد میلیون توی اون سرزمین بهش معتاد هستن، اعتیادی که هیچکس حتی به چشم اعتیاد بهش نگاه نمیکنه! خداییش کافئینی که توی چای و قهوه به مقادیر فراوون موجوده اصلاً چیز خوبی نیست!
کلاً دارم روز به روز بیشتر به این نتیجه میرسم که آدم اگر عاقل باشه نباید به هیچ چیز و هیچ کس اعتیاد داشته باشه یا شاید بهتر بگم عادت داشته باشه! میبینین که چقدر این دو کمله رو راحت میشه جاشون رو عوض کرد! البته باید اعتراف کنم که مسلماً عادتهای خوب هم توی زندگی وجود داره که در انتها شاید هرگز به اعتیاد نینجامه، ولی در عین حال خطر اعتیاد همیشه وجود داره... بنابرین این نوشته رو فقط با این جمله به پایان میبرم که از من به شما نصیحت: به هیچ چیز و هیچ کس توی زندگی عادت نکنین که در انتها فقط معتادی خواهید بود و بس! 

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

یادگار کودکی‌

دیروز عکسی رو از عزیزی توی فیسبوک دیدم که با دیدنش حزنی به دلم نشست، حزنی که ما غربتی ها این طرف همیشه باهاش دست به گریبان هستیم، حزن از دست رفتن عزیزان و زنده موندشون در دل ما برای همیشه... وقتی این عزیزا هزاران کیلومتر دورتر دار فانی رو وداع میگن و از دست این دنیای نامرد خلاص میشن، ما نیستیم تا ذره ذره همه چیز به مرور زمان برامون تفهیم بشه، اینکه رفتن و دیگه نیستن، چون برای ما هنوز هستن و خواهند بود...:(
دیدن عکس این مرحوم من رو برد به اون روزای دور دور، دوران کودکی و شیرینیهاش، دوران معصومیت و هنوزآلوده نشدن به تمام پستیهای روزگار! اون دوران بهترین و نزدیکترین دوست من پسر همین عزیز از دست رفته بود. خدا جداً رحمتش کنه که به من همیشه ارادت خاصی داشت و این حس رو بهم میداد که من رو مثل بچه های خودش دوست داره و به یقین احساس دو طرفه بود. وقتی خونه اشون میرفتم همیشه احساس امنیت میکردم، احساس میکردم که توی خونۀ خودم هستم و آدمایی که دور و برم هستن همه من رو فقط به چشم همخون نگاه نمیکنن بلکه به چشم جزئی از خانواده...
مادرم پا به ماه بود و من یک کم با نوجوونی هنوز فاصله داشتم. دیگه روزهای آخر بود و هر لحظه ممکن بود که مادرم دردش بگبره و مجبور بشن با پدرم به بیمارستان برن، به همین خاطر پسر این عزیز، یعنی دوست نزدیک من، شبها میومد و خونۀ ما میخوابید تا اگر مادر نیمه های شب دردش گرفت، ما تنها نباشیم... این دوست چند سالی از ما بزرگتر بود.
تابستون بود و ما شبها روی پشت بوم میخوابیدیم. اون شب هیچ خبری نشد. ما هم تصمیم گرفتیم که با این دوست به خونه اشون بریم و سر و گوشی آب بدیم و دوباره بعداً برگردیم. توی راه بهم گفت: بیا وقتی رسیدیم خونه بهشون بگیم که مامانت دردش گرفته و بابات هم برده اون رو بیمارستان. دیگه به این فکر نکرده بودیم که اگه ازمون پرسیدن برادرت کجاست چه جوابی بدیم! شیطنتمون گل کرده بود حسابی :) همین کار رو هم کردیم و اون خدا بیامرز هم که همیشه روی حرفای من حساب باز میکرد، باور کرد. دقیقاً یادم نیست که که در مورد برادرم چی گفتیم، ولی در هر صورت یک چیزی سر هم کردیم و خلاصه گرفت :) اون موقعها که نه موبایلی در کار بود و نه تلفن اونقدر رایج، و اون بنده های خدا هیچ راهی برای تأیید یا رد حرفهای ما نداشتن! حدودهای غروب فکر کنم بود که عذاب وجدان از دروغی که گفته بودیم به سراغمون اومد و دیدیم بهتره تا اوضاع خیلی خراب نشده واقعیت رو بگیم... و نگاه این زنده یاد رو هرگز فراموش نمیکنم وقتی که بهم نگاه کرد و گفت: از تو انتظار نداشتم! دلم میخواست زمین باز بشه و درسته من رو ببلعه!... روحش شاد و یادش همیشه زنده!...
و بدین سان این یکی از خاطرات کودکی من شد که در ذهنم برای همیشه نقش بست... "شور و حال کودکی برنگردد دریغا! قیل و قال کودکی برنگردد دریغا!" :(


علی رضا افتخاری - یادگار کودکی

یادم آمد 
شوق روزگار کودکی 
مستی بهار کودکی
یادم آمد
آن همه صفای دل که بود
خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت 
آسمان جلال دیگر پیش من داشت
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا

به چشم من همه رنگی فریبا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مرا سوز سینه بود
نه دلم جای کینه بود
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا

روز و شب دعای من
بوده با خدای من
کز کَرَم کند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا
گیرد و پس دهد به من دمی
مستی کودکانۀ مرا
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

چهار فصل

ما فکر کردیم که زمستون دست از سرمون برداشته و میخواد تا سال دیگه ما رو به حال خودمون رها کنه و بره! ولی انگار امسال از ما دل نمیکنه این عزیز... خیابونا دوباره یکپارچه سفید شدن و من صبح تا برسم سر کار یک نیمه آدم برفی از آب در اومدم :) ولی خوب باید انصاف داشت چون ابداً سرد نبود... میشنوی، اونی که اون بالا نشستی و این دستگاه برف سازیت رو هی کار میندازی که نکنه یک وقت خراب بشه در اثر کار نکردن؟! انصاف دارم و میگم که حداقل سرد نبود :)
هر وقت این قطبیها ازم راجع به آب و هوای مملکت خودمون میپرسن، میگم که ماها چهار تا فصل داریم، درست چهار تا! حداقل قدیما که اینطور بود، ولی الان از اونجاییکه که اوضاع جوی کل دنیا تغییر کرده، دیگه شاید نشه با اون اطمینان صحبت کرد. بهشون میگم: ماها اومدن فصلهامون رو درست از روی تقویم میتونیم متوجه بشیم! و بهم با حیرت نگاه میکنن که یعنی مگه ممکنه همچین چیزی؟! آخه میدونین، اینجا فصلها رو از میانگین دمای روز در چند روز متوالی تعیین میکنن. طبق سازمان هواشناسی کشور چهار فصل سال اینجور تعریف میشه:
بهار - وقتی که دمای میانگین روز یک هفتۀ متوالی صعودی و بالای صفر درجۀ سلسیوس باشه،
تابستون - وقتی که دمای میانگین روز پنج روز متوالی بالای ده درجه بالای صفر درجۀ سلسیوس باشه،
پاییز - وقتی که دمای میانگین روز پنج روز متوالی نزولی و بین ده و صفر درجه بالای صفر درجۀ سلسیوس باشه،
زمستون - وقتی که دمای میانگین روز پنج روز متوالی زیر صفر درجۀ سلسیوس باشه.

بنابرین این که اینا براشون جالبه که توی اون دیار چهار فصل از روی تقویم کاملاً مشخصه، اصلاً عجیب نیست، چون نه میدونن که کی بهاره و کی تابستون! همه اش باید چشمشون به دماسنج باشه و آمارش رو داشته باشن، تا سرانجام قرار نهایی رو صادر کنن که مثلاً دیگه بهار سر رسیده :) ناگفته نمونه که در واقع هفتۀ پیش اعلام کردن که بهار رسماً به جنوب کشور اومده... ما که امروز در هر صورت احساس بهاری نداریم و شاید ویوالدی بهمون چنین حسی رو داد:


ویوالدی - بهار

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

یک پیاده روی ساده

کلافه بودم و روی پاهام بند نمیشدم. هوا هم که گرم و آفتابی بود پس هیچ دلیلی وجود نداشت که توی خونه بشینم. گفتم من میرم یک کمی قدم بزنم. نگاهی همراه با کلی سؤال بهم کرد و گفت: میخوای باهات بیام؟ نگرانی رو توی چشماش به آسونی میتونستم ببینم، دیگه بعد از این همه سال دوستی، خوب همدیگر رو میشناختیم. گفتم: نه میخوام برم یک کمی هوا بخورم و زود برمیگردم...
بیرون که اومدم نمیدونستم به کدوم طرف برم، شاید هم زیاد فرقی نمیکرد. توی این خیابون خیلی قدم زده بودم و وجب به وجبش برام یادآور خاطره های تلخ و شیرین بود. آفتاب دم غروب در اون مسیری که من ناخودآگاه انتخاب کرده بودم، درست توی چشمام بود. عینک آفتابیم رو به چشم زدم، تا هم از گزند نور شدید در امان باشم و هم دید عابرهای پیاده که از کنارم میگذشتن. دلم نمیخواست کسی چشمام رو ببینه...
تمام وقایع یکی دو روز گذشته همینطور از جلوی چشمام عبور میکردن... ساک به دست در حالیکه منتظر اتوبوس ایستاده بودم... تمام حرفهایی که گفته شد و تمام اونایی که گفته نشد، تمام اونایی که باید گفته میشد و نشد، و تمام اونایی که نباید گفته میشد و گفته شد... و دوباره داشتم توی همین خیابون قدم میزدم، انگار سرنوشت من رو با این خیابون رقم زده بودن. همینطور برای خودم میرفتم بدون اینکه بدونم دارم به کجا میرم. حالا دیگه حسابی از راه رفتن و گرمای آفتاب گرمم شده بود... و ناگهان ایستادم، جلوی دری که سالها بود ندیده بودمش...
در زدم و چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که در باز شد، و یک جفت چشمهای مهربونی که از تعجب کم مونده بود از کاسه دربیان، زل زد به من! از خوشحالی نه من میدونستم چی بگم و نه اون. فقط گفت: بیایین تو! و من انگار که زمان رو توی اون چند سال متوقف کرده بودن، هیچ تفاوتی احساس نمیکردم. بی درنگ رفت به اون اتاق و شنیدم که گفت: پاشو ببین کی اومده! و  صدایی از اونطرف که زنگ تعجب و حیرتش آشکارا بود گفت: عموناصر؟!
و حرفها برای گفتن خیلی زیاد بودن. درد دل بود از هر دری ولی از تنها چیزی که خبری نبود، گله بود! احساس عجیبی داشتم، نه عجیب بد، احساس خوبی و مهربونی، احساس صفا و صمیمیت، احساس "از دل نرود هر آنچه از دیده برفت"، احساس به دست آوردن عزیزانی رو که از دست رفته دیده بودم... و حالا پیششون نشسته بودم و با هم گپ میزدیم...
ولی دیگه باید برمیگشتم، چون میدونستم که نگرانمه. از جام که بلند شدم، گفت: من میرسونمتون. و هر چی من اصرار کردم که خودم میرم و پیاده روی برام مفیده، زیر بار نرفت. وقتی رسیدیم جلوی در خونه، خونۀ موقتی، موقع خداحافظی اون اتفاق افتاد که تا زنده ام از خاطرم نخواهد رفت. اشک توی چشماش جمع شده بود و بغض گلوش رو گرفته بود. دستم رو گرفت و گفت: عموناصر، من خیلی اینجا تنهام، دوباره قهر نکنی و بری و پنج سال دیگه نیای... ای کاش میتونستم بهش بگم که من با تنها کسی که توی این سالها قهر کرده بودم خودم بودم... روش رو بوسیدم و بهش قول دادم که دیگه همیشه میتونه روی من حساب بکنه و در خونه ام تا عمر دارم به روی هر دوشون باز خواهد بود...  و من رفته بودم که کمی هوا بخورم و زود برگردم! هرگز فکر نمیکردم که یک پیاده روی ساده به چنین نتیجه ای بیانجامه، در اون روز گرم تابستونی!  

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

ترانۀ گابریلا (Gabriellas sång)

موسیقی همیشه جزئی از زندگی من بوده و هست، وقتی که نیست خلأ بزرگی رو در خودم احساس میکنم. کانال تلویزیونی ملی این دیار سالیان ساله که برنامه ای رو پخش میکنه که در اون چندین خواننده و هنرمند همیشه شرکت دارن و فی البداهه کلی ترانه های قدیمی و جدید رو اجرا میکنن. قبلاً این برنامه رو روزهای جمعه شب نشون میداد و معمولاً اون روز همیشه آدم یا جایی بود و یا کاری داشت. ولی الان چند هفته است که یکشنبه ها شب پخشش میکنه، بهترین زمان برای گرفتن انرژی پیش از خواب، قبل از شروع یک هفتۀ کاری جدید :)
دیشب توی این برنامه ترانه ای رو شنیدم که مدتها بود بهش گوش نداده بودم. ناگهان احساس کردم که تمام موهای بدنم سیخ شده و اشک توی چشمام جمع شده (خوب بود که کسی اون دور و برها نبود :))! نزدیک به پنج سال پیش وقتی این نوشته رو نوشتم و این ترانه و ترجمه اش رو گذاشتم، اولین بار نبود! قبلش هم گذاشته بودم توی اون دوران خراب، ولی بعدها توی باقی نوشته هام که "سانسور" شدن، اون هم از بین رفت. خوندن این نوشته برام خیلی جالب بود! از خودم این سؤال رو کردم که چقدر به اون چیزهایی که پنج سال پیش در مورد "قیمت تنهایی" نوشتم، هنوز اعتقاد دارم... و جوابش برام به هیچ عنوان سخت نیست و به طور حتم نخواهد بود...
نمیتونم قول بدم که این ترانه رو برای آخرین بار هست که اینجا میذارم! چرا آدم باید قولی بده که نتونه سرش بایسته، مگه نه؟ متن این ترانه احساس من در اون سالها بود و هنوز هم هست. اون رو با اجرایی جدید توسط خواننده ای جوون و بسیار خوش صدا دوباره بشنوید!


Molly Sanden - Gabriellas sång

Det är nu som livet är mitt 
زندگی هم اکنون از آن من است
Jag har fått en stund här på jorden 
چند صباحی در این کرۀ خاکی به من داده شده
Och min längtan har fört mig hit 
و تمنای من مرا به اینجا رسانده
Det jag saknat och det jag fått 
آنی که به دنبالش بوده ام و آنی که به دست آورده ام
Det är ändå vägen jag valt 
به هر روی راهیست که خود انتخاب کرده ام
Min förtröstan långt bortom orden 
اعتمادم فرای کلمات و وصف ناپذیر
Som har visat en liten bit 
که شمه ای را نشانگر بوده
Av den himmel jag aldrig nått 
شمه ای از بهشتی که هرگز بدان دست نیافته ام

Jag vill känna att jag lever 
میخواهم احساس زنده بودن کنم
All den tid jag har 
در زمانی که برایم باقیست
Ska jag leva som jag vill 
می خواهم آنگونه که خود میخواهم زندگی کنم
Jag vill känna att jag lever 
میخواهم احساس زنده بودن کنم
Veta att jag räcker till 
و بدانم که از پس آن بر خواهم آمد

Jag har aldrig glömt vem jag var 
هرگز فراموش نکردم که "خود" که هستم
Jag har bara låtit det sova 
و فقط این "خود" را به حال خویش رها کردم
Kanske hade jag inget val 
شاید که گزینه ای نداشتم
Bara viljan att finnas kvar 
و فقط خواسته ام برای بقا بود

Jag vill leva lycklig för att jag är jag 
میخواهم خوشبخت زندگی کنم چون من خودم می باشم
Kunna vara stark och fri 
می خواهم که یارای قوی و آزاد بودن را داشته باشم
Se hur natten går mot dag 
و گذر شب را به سوی روز نظاره کنم
Jag är här och mitt liv är bara mitt 
من هستم و زندگی من فقط از آن من است
Och den himmel jag trodde fanns 
و بهشتی را که فکر می کردم هست
Ska jag hitta där nånstans 
در جایی پیدا خواهم کرد

Jag vill känna att jag levt mitt liv 
می خواهم احساس کنم که "زندگی" کرده ام

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

غلطهای زیادی

نمیدونم چرا از صبح تا به حال این اصطلاح "غلطهای زیادی" چسبیده توی ذهنم و انگار قصد جدا شدن هم نداره، درست مثل همون موقعها که یک آهنگی ناخودآگاه هی زیر لب زمزمه میشه و زمزمه میشه تا وقتی که آدم ناگهان خودش متوجه میشه که داره به دلیلی اون آهنگ رو زمزمه میکنه! حالا من هم خدا عالمه که شب چه خوابی دیدم که کلید رمزش این دو کلمه بوده...
اول فکر کردم که باید اسم یکی از کتابهایی باشه که قبلاً خونده ام. کلمۀ "زیادی" خیلی برام آشنا بود و در کنارش جلال آل احمد هی رژه میرفت (خدا بیامرزدش و روحش شاد باشه این نویسندۀ و متفکر بزرگ!) ولی نه، اون کتابی به این اسم نداشت! آها یادم اومد الان، اسم کتاب اون "زن زیادی" بود! یعنی به هم ربط دارن این دو تا ترکیب؟! :) الله اعلم!  این هم که نبود، پس این امروز، روز یکشنبه و آفتابی، با این هوای مطبوع و دل انگیز، از کدوم سوراخی و به قول مامان بزرگ خدا بیامرز "چِلو دَوِس" (به مازندرانی یعنی کسی که در چاه بسته شده. حدس من بر اینه که قدیما یک از روشهای زندونی کردن آدما این بوده که مینداختنشون توی چاه ، که زیاد هم شاید بی ربط نباشه، با درنظر گرفتن داستان یوسف پیغمبر و برادراش) کجا بوده که ذهن ما رو از صبح تا به حال به چالش گرفته... نه هنوز هم چیزی به ذهنم نمیرسه...
اصلاً بذارین از حل مسئله به عنوان سرنخ استفاده کنیم تا شاید صورت مسئله رو یافتیم! کِی این اصطلاح رو توی زبون شکر ما استفاده میکنن؟ کِی آدم ممکنه غلطهای زیادی بکنه؟ موقعی نیست که ندونسته یک کاری رو بکنی، بدون اینکه به عواقبش فکر کنی؟ (برای بعضیها البته شاید این یک عادت همیشگی باشه!) اون موقع نیست که میگی غلط زیادی کردم؟! اون موقعی که یک حرفی رو میزنی و پیش خودت اصلاً فکرش رو هم نمیکنی که این حرفت در عرض چند ثانیه ممکنه زندگیت و مسیرش رو تغییر صد و هشتاد درجه ای بده، و عکس العملی که دریافت میکنی دنیا رو در برابر چشمات تیره و تار میکنه... و بعداً بدون اینکه صداش رو جایی در بیاری، آیا پیش خودت نمیگی که این چه غلط زیادیی بود که کردم؟ حالا بعدش دیگه اگه تمام دروغهای دنیا رو هم بتونی سر هم کنی و به خورد اول خودت و بعد اطرافیانت بدی، دیگه خیلی دیر شده و حرف زیادی هم دیگه برای گفتن باقی نمیمونه مگر همین دو کلمه، که با گفتنش جان کلام ادا میشه و نیازی به توضیح بیشتر وجود نخواهد داشت: غلطهای زیادی!

۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

ترانۀ آب دریا

دریا خندید
در دوردست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

ــ تو چه می‌فروشی
   دخترِ غمگینِ سینه عریان؟

ــ من آب دریاها را
   می‌فروشم، آقا.

ــ پسر سیاه، قاتیِ خونت
   چی داری؟

 ــ آب دریاها را
   دارم، آقا.

ــ این اشک‌های شور
   از کجا می‌آید، مادر؟

 ــ آب دریاها را من
   گریه می‌کنم، آقا.

ــ دل من و این تلخی بی‌نهایت
   سرچشمه‌اش کجاست؟

 ــ آب دریاها
   سخت تلخ است، آقا.

دریا خندید
در دوردست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

شعری از فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه از احمد شاملو

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

"ملای شب"

به یاد اون قدیم قدیما افتادم، اون موقع که هنوز رقم سن بین 13 و 19 بود و امروزیها که عشق زبون خارجی دارن، کلمۀ انگلیسیش رو استفاده میکنن (تین اِیجِر). قوم و خویشی داشتیم که خیلی به ندرت میدیدیمش، چون اون ساکن دیار سبز بود و ما در پایتخت. یکبار که به خونۀ ما اومده بود، شب رو پیش ما بیتوته کرد. از من یک دهه ای بزرگتر بود و این برای من بسیار جالب بود چون کلی حرفهای ممنوعه میتونستم باهاش بزنم و اونم از اون چند تا پیرهنی که بیشتر از من پاره کرده بود، استفاده میکرد و تجربیاتش رو با من قسمت میکرد. قرار شد که شب توی اتاق من بخوابه، ولی چون اتاقم خیلی کوچولو بود جا برای خوابیدن یک نفر بیشتر نبود. جا رو براش پهن کردم و بعد نشستیم به صحبت کردن، تا نیمه های شب. از هر دری حرف میزدیم و طبیعتاً چی توی اون سن برای هر نوجوونی جذابیت داره؟ :) داستانی رو برام تعریف کرد که هیچوقت فراموشش نکردم، ولی چقدر حیف که ازش توی زندگی استفاده نکردم!
میگفت: آدمی که بیش از چهل سال از عمرش رو صرف تحقیقات در مورد موجودات فضایی کرده بوده، کارش این بوده که توی دنیا بچرخه و از ده به ده، از شهر به شهر، از کشور به کشور و از قاره به قاره بره و تحقیق کنه. توی یکی از دورافتاده ترین نقاط دنیا در یک دهی نیمه شبی داشته خسته و گرسنه میرفته و به دنبال جایی میگشته که سد جوعی کنه و شب رو سر کنه. در خونه ای رو میزنه و بر حسب تصادف یکی از این موجودات فضایی در رو باز میکنه. جریان رو تعریف میکنه برای صاحبخونه و اون هم میگه بیا تو که مهمون حبیب خداست! براش غذایی میاره و بعد از اینکه دل سیری میخوره، به صحبت میشینن. میزبان ازش میپرسه که این موقع شب در این ناکجا آباد چه میکنه؟ و مهمون براش همه چیز رو تعریف میکنه، یعنی اینکه همۀ عمرش رو صرف شناخت این موجودات فضایی کرده و چند ده کتابی هم در این زمینه به چاپ رسونده و ...
میزبان میپرسه که خوب، ای غریبۀ محقق و دانا، یعنی تو دیگه الان همه چیز رو در مورد موجودات فضایی میدونی؟! و با شنیدن جواب مثبت، مهمون لبخندی میزنه و به ناگهان رنگ چهره اش تغییر میکنه، سرخ و سفید و سیاه و رنگارنگ میشه و شروع میکنه به فریاد کشیدن، یعنی نعره هایی از قعر سینه! مهمون بیچاره دستپاچه میشه و نمیدونه که چیکار باید بکنه و از دستپاچگی دور خودش میچرخه و سعی میکنه که میزبان رو آروم کنه. در همین میون، در عرض یک چشم به هم زدن در خونه باز میشه و اهالی ده مثل مور و ملخ میریزن توی خونه و بدون اینکه سؤالی بکنن، چون همه چیز از نظرشون کاملاً واضح و مبرهن بوده، به جون مهمون بخت برگشته میفتن و حالا نزن کی بزن! ... و ناگهان میزبان دست میکنه و از توی دهنش چیز کوچیکی رو که برای دیدنش احتیاج به میکروسکوپه، درمیاره و میگه: نزنینش!  غذا ماهی بود و تیغش توی گلوم گیر کرده بود! :) ... بعد از رفتن همه، میزبان رو به مهمون میکنه که از فرط کتکهایی که نوش جان کرده بوده داشته از درد به خودش میپیچیده و از اون بدتر از حیرت زیاد نمیتونسته دهانش رو بسته نگه داره، و میگه: چهل سال از عمرت رو گذاشتی تا این موجودات فضایی رو بشناسی، چهل سال دیگه هم اگر بذاری باز در این کار موفقیتی نخواهی داشت!
و واقعاً آدم باید از بعضی از داستانها توی زندگی یک سری درسهای عبرت بگیره! خوشم میاد که فقط خودشون هم این یک جو صداقت رو دارن که حتی نام "ملای شب" رو بر خودشون بذارن و الحق والانصاف که نامی با مسماست!

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

داستان مهاجرت 8

عجیبه که بعضی از خاطرات برای آدم هر چقدر هم که زمان از روشون میگذره، انگار که تصویرشون برای ابد توی مغز چاپ شده باشه، اونطور به ذهن آدم میان! دیگه داره یواش یواش از اون روزا دو دهه و اندی میگذره، ولی تصاویر کاملاً واضح و روشن هستن...
به جلوی گیشۀ کنترل پاسپورت رسیده بودیم. پشت سرمون دیگه کسی باقی نمونده بود و همه پاسپورتهاشون نشون داده و رفته بودن. خانمی با عینکی با شیشه های نسبتاً قطور بر چشم و چهره ای مهربون، از پشت باجه پاسپورتهامون رو خواست و من تنها یک جمله توی ذهنم بود که تمام مدت راه اون رو با خودم تمرین کرده بودم: ما پناهندگی میخوایم! با شنیدن این جمله خانمه از جاش بلند شد و در رو باز کرد و ازمون خواست که بریم تو. سراغ پاسپورت و بلیط و کارت شناسایی رو ازمون گرفت، که طبیعتاً هیچکدوم رو نداشتیم. گفت که باهاش بریم تا بارهامون رو تحویل بگیریم، ولی ما باری هم نداشتیم که بخوایم تحویل بگیریم.
هوا اون روز حسابی گرم بود، در کمال حیرت و تعجب ما! اصلاً باورمون نمیشد که اونجا در اون کشور قطبی هوا اینقدر ممکنه گرم باشه. لباسهایی که پوشیده بودیم اصلاً مناسب نبود. پسرم که تمام مدت توی بغل ما بود از فرط گرما کلافه بود و یک کمی بهانه میگرفت. یادمه آب نبات چوبیی دستش داده بودیم و اونم حسابی به تمام سر و صورتش مالیده بود، و صورتش مثل دلقکها رنگ و وارنگ شده بود.
در حالیکه ما توی سالن منتظر ایستاده بودیم، چند قدم اونطرفتر، خانمه با خانم دیگه ای صحبت میکردن . هر چند لحظه یکبار به ما نگاه میکردن و بعد به صحبت ادامه میدادن. صدای حرف زدنشون درست نمیومد، یعنی اگر هم کامل میومد فرقی به حال ما نمیکرد. فقط ما از راه دور میشنیدیم که توی حرف زدناشون "آهی" از ته دل میکشن و بعد نگاهی به ما میکنن! توی دلم گفتم که دیگه کارمون تمومه و همه چیز رو فهمیدن. چون ازمون پرسیده بود که بلیط ها و گذرنامه ها رو چیکار کردین و ما هم طبیعتاً گفته بودیم که پاره کردیم و ریختیم توی توالت هواپیما.پیش خودمون گفتیم که حتماً رفتن و تونستن از توی دستشویی همه چیز رو پیدا کنن و این ناله ای که از ته دل برمیارن به حال زاریه که انتظار ما رو میکشه :)... بعدها فهمیدیم که این حالت توی زبون این قطبیها حالتی کاملاً طبیعیه و فقط نشانۀ تأییده :)
مدت زیادی نگذشت که ما رو به اتاقی بردن و ازمون خواستن که منتظر بمونیم. گفتن که به پلیس زنگ زدن و اونا در راه هستن. خانم دیگه ای داخل اتاق شد و شروع کرد به انگلیسی به سؤال کردن. از اونجاییکه قبلاً به ما گفته بودن که بهتره بدون مترجم صحبت نکنیم، ما هم یک جوری وانمود کردیم که زیاد انگلیسی سرمون نمیشه. دیدن که به جایی نمیرسن، زنگ زدن به این طرف و اون طرف که مترجم گیر بیارن، ولی از شانس ما، بدون اینکه خودمون هم خبر داشته داشته باشیم، روزی رو برای اومدن به اون کشور انتخاب کرده بودیم که همه به دشت و صحرا میزنن و توی شهرها پرنده پر نمیزنه! خلاصۀ مطلب اینکه هیچ مترجمی حاضر نبود که عیش خود رو منقص کنه و بیاد برای ما ترجمه کنه... توی این فاصله فکر کنم چند ساعتی رو اونجا معطل شدیم و البته در این بین دو تا مأمور پلیس هم اومده بودن. ما حوالی بعد ازظهر بود که رسیده بودیم اونجا و حالا دیگه به نیمه های شب دو دانگی بیش نمونده بود، ولی آفتاب هم چنان میتابید و درست مثل ظهر وسط یک روزی تابستونی بود... و سرانجام مترجم هم پیداش شد.