۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

ای کاش اولش بود!

میگن دفعۀ اولشه که هر کاری خیلی سخته، ولی اصلاً این طور نیست! بعضی از کارها همیشه دردناکن... دیدید وقتی آدم یک مسافرت خیلی خوب میره و به آخراش که میرسه، میگه کاش اولش بود، یا وقتی توی گرمای تابستون موقعی که آسفالت خیابونها از فرط گرما اینقدر داغ و سوزانن که در سرابشون میشه خیال رو دید، و سگهای ولگرد بیچاره توی خیابونا از عطش له له میزنن، اون موقع که طفل کوچیک آخرین لیس رو به چوب بستنیی میزنه که از آلاسکاش فقط رنگی بیش باقی نمونده و طفل با نگاهی معصومانه توی چشمای شما نگاه میکنه و شما کلمات رو از برق چشمای کوچولوش که مورس وار انگار دارن با زبون بی زبونی بهتون میگن ای کاش اولش بود... به اون طفلی کوچکی میمونم که دارم به چوب بستنی خشکیده ام نگاه میکنم و زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش اولش بود! 

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

علی و حوضش

مدتهاست ننوشته ام و احساس میکنم قلمم خیلی کند شده، مدتهاست ننوشته ام چون به خودم قول داده بودم که به جز از شادی و خوشحالی چیزی اینجا ننویسم، ولی انگار زندگی بعضی آدمها برای این دو کلمه ساخته نشده اند و هر کاری که میکنند باز برمیگردند خونۀ اول! این دقیقاً احساسیه که من الآن دارم. انگار نه انگار که چندین سال از عمر رو صرف این زندگی بی مفهوم کردم و هرچی انرژی و توان  داشتم گذاشتم تا شاید آینده ای ساخته بشه، آینده ای که هیچوقت برای من احساسش وجود نداشته... ولی در انتها باید قبول کرد دیگه، این زندگی لعنتی همینه دیگه، عموناصر! آخرش هم همونجور که از روز اول شاید نه مثل روز روشن ولی به مانند سوسویی در تاریکی واضح و مبرهن بود که آخرالامر علی میمونه و حوضش...سرنوشت برخی از آدمها اینه که تنها به دنیا بیان، تنها زندگی کنن و تنها از این دنیا برن...

نازک آرای تن شاخه گلی 
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند!