۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

لالایی

اگر کسی همه ی نوشته های من رو اینجا بخونه و حافظه ی قویی هم داشته باشه، شاید بعضی از مطالب تکراری به نظرش برسن. ولی خوب همین جور هم میشه دیگه، چون نویسنده از پوست و گوشت و استخون ساخته شده و بعضی از مسائل ممکنه توی زندگی آدم در برهه های مختلف تکرار بشن... راجع به انتظار و توقع داشتن، قبلاً میدونم که چندین بار نوشتم، دقیقاً در چه تاریخیش رو الان نمیدونم و شاید اونقدرها هم اهمیت نداشته باشه! ولی داشتم از یک بعد دیگه بهش فکر میکردم: اینکه چرا آدما گاهی (خدا رو شکر همیشگی نیست!) توقعی از اطرافیانشون دارن که خودشون حتی به اندازه یک صدمش رو قادر به انجامش نیستن؟! درست مثل یک پروژه میمونه که هر کسی دارای تواناییها و استعدادهاییه که بر اساس اونا رُلی رو بهش میدن و حالا کسی که توی اون پروژه هست و خودش نمیتونسته از عهده ی اون رل بربیاد، بره و ایراد بگیره و دربیاد که: "آقا، این چه وضعشه؟ چرا بیشتر انجام نمیدی؟ چرا بهتر انجام نمیدی؟!" حالا اگر شما جای اون مخاطَب بودید، چه احساسی بهتون دست میداد؟ جواب نمیدادید که آخه آدم حسابی، اگه لالایی بلد بودی، پس چرا خوابت نبرده، و حالا که بلد نبودی حداقل بذار اونایی که بلدن بخونن، که حالا اینجا ایستادی و داری از من ایراد میگیری؟!... و توی دلتون ناحودآگاه به یاد اون شعر زیبای شاملو نمی افتادید: "من درد در رگانم، چیزی نظیر گوشت در استخوانم پیچیید...

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

خورشید راستین من

دلم میخواست الان پرنده ای بودم و اوج میگرفتم به سمت آسمونها و پرواز میکردم بالای ابرا، اونجاییکه فقط خورشید هست و هیچی جلوی نورش رو نمیتونه بگیره. دلم میخواست گرمای خورشید رو روی بالهای کوچیک و شکننده ام احساس میکردم، شاید که از گرماش زخمهای بالهام التیام پیدا میکرد و میتونست تا ابد بالای ابرا بمونه و مجبور نشه دوباره زیر سایه ی سیاه و شوم ابرها به پرواز در بیاد. دلم میخواست از اون بالابالاها از اونجا که فقط شاید نقطه ای ریز و بی مفهوم به نظر میام، از انتهای حنجره و با تمام وجودم فریاد برمی آوردم و نعره میکشیدم و این سکوت آهنین و همیشگی رو در هم میشکستم و از طنین غرش من ابرها به کناری زدوده میشدن و خورشید راستین من برای همیشه در افق تابان میموند تا قطرات اشکم هیچگاه به زمین نرسند...هیچگاه...هیچگاه...

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

صدای گریه


ویگن - صدای گریه

بغض پاییزی اَبرم ، بغض یه غروب غمناک
شاهد ِ شکستن من ، قطرۀ بارون ِ رو خاک
غربت هر چه غروبه ، غم ِ هر چه اَبر دُنیاس
کوله بار ِ این غریبه ، جادۀ دَر به دَری هاس
میون تنهای دنیا ، شده تنهایی نصیبم
کاش که بودی و می دیدی ، اینجا بی تو چه غریبم
کاش می دونستی که بی تو ، مرگ ِ تدریجی ایه هستیم
یاد ِ تو تنها رفیقه ، توی هُشیاری و مستیم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
بی تو هر لحظه یه قرن ِ ، هر نَفس زخم کشنده
تنها با گفتن ِ اسمت ، رو لَبام می شینه خنده
آخ که این فقط یه لحظه اَس ، بعد از اون های هایِ گریه اَست
جای هر آواز ِ اینجا ، هر صدا صدای گریه است
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم

ریاضیات زندگی

یادتون میاد اون قدیم قدیما وقتی مدرسه میرفتیم، گاهی اوقات برای درس خوندن چه شور و شوقی داشتیم و گاهی اوقات هم حالمون از هر چی درس و کتاب بود به هم میخورد؟ ولی همه یک جور نبودیم، مثل الان هم و مثل همیشه... بعضی ها فارسی رو دوست داشتن، بعضی ها علوم رو و بعضی ها هم به قول زبون جوونا با ریاضیات حال میکردن. ریاضیات با اون همه مفاهیم و اصطلاحاتش، اون همه مسائلی که برای حل کردن بهمون میدادن، بعضی وقتها موقعی که موفق به حلشون میشدیم چه لذت و شعفی بهمون دست میداد! از اون همه ریاضیاتی که توی این همه سال خوندم، اونایی رو که توی دوره دبیرستان یاد گرفتم، به طرز معجزه آسایی هنوز توی ذهنم باقیه... انگار که همین دیروز بود که آقای ا. داشت بهمون رسم منحنی رو یاد میداد و چقدر شیرین بود. اون موقعها از این ماشین حسابهای مدرن امروزی خبری نبود که در آن واحد منحنی رو برات رسم کنه: باید تمام ماکزیمم ها و مینیمم ها رو خودت پیدا میکردی و بعد یک سری نقاط رو هم ما بینشون مشخص میکردی و در انتها حدوداً رسمش میکردی.آخرش این امید رو داشتی که محاسباتت درست بوده باشه و منحنیت کامل...
آیا زندگی ما آدمها هم قابل قیاس با رسم این منحنی ها نیست؟ توابعی سخت و پیچیده رو بهمون میدن و میگن رسم کنید و ما در بهترین شرایط شاید فقط تصوری از شکل و شمایلش داریم. تازه باید شکرگزار باشیم اگر تابع داده شده اصولاً درست بوده باشه و اصلا جوابی داشته باشه و قابل رسم باشه! ...نمیدونم، اول هفته انگار زیادی عمیق توی کنه مسائل دنیوی رفتم، شاید هم به خاطر اینه که احساس میکنم در منحنی زندگیم نقطه عطفی به وجود اومده و باید پذیرفتش...همه ی ما آدمها اینطور که به نظر میاد تنها به دنیا میایم، تنها زندگی میکنیم و تنها از این دنیا خواهیم رفت...توهمات رو باید کنار گذاشت، عموناصر: زندگی همینه :(