۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

بازآ بازآ

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
ابو سعید ابوالخیر

این شعر رو امروز دوستی برام نوشته بود، از موقعی که خوندمش همش توی ذهنمه! تخطئه کردن دیگران چقدر راحته جداً! به سادگی میشه کلاه قضاوت رو به سر گذاشت و در مورد همه حکم صادر کرد، ولی آیا اگر آدم خودش توی شرایط مشابه قرار بگیره، چطور رفتار میکنه؟! تازه بر فرض که "کامل" بودی و هرگز توی زندگی مرتکب خطا نشدی! آیا همه یک جور هستند؟ آیا همه ی آدما به یک اندازه قوی هستند؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

بهار دلنشین

بنان - بهار دلنشین

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه‌ء ویران من

تا بهار زندگی، آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل، آمد بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش‌نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین، نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبهء ویران من
بازآ ببین در حیرتم، بشکن سکوت خلوتم
چون لالهء صحرا ببین، در چهره داغ حسرتم
ای روی تو آئینه‌ام، عشقت غم دیرینه‌ام
بازآ چو گل در این بهار، سر را بنه بر سینه‌ام

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

بادبادک ران

مدتهاست از بس که دلم میخواد زبون مادری رو حفظش کنم و نذارم گذر ایام و دوری از اون آب خاک خدشه ای بهش وارد کنه، دلم نمیاد به زبونای دیگه کتابی رو شروع کنم. چند وقتیه ولی همه ی کتابای موجود قابل خوندن توی خونه ته کشیده و سرمای دل انگیز از یک طرف و تنبلی روح انگیز از طرف دیگه باعث شده که نتونم برم یک سری به کتابخونه ی شهر بزنم. کتاب بادبادک ران خالد حسینی رو به زبون اجنبی های شمالی چند وقت پیش توی خونه پیدا کردم و شروع به خوندنش کردم. شبا چند صفحه ای قبل از خواب میخوندم ولی یک طورهایی انگار پیش نمیرفت. هفته ی پیش وقتی داشتم بار و بنه ی سفر رو جمع میکردم، این کتاب رو برداشتم. با خودم گفتم، این بهترین موقعیته تا وقتای مرده رو توی راه زنده کنم!
غریب آشنا میگفت: "وقتی من این کتاب رو شروع کردم، سه روز نتونستم زمنینش بذارم تا بالاخره تمومش کردم" ... هر چی بیشتر توی کتاب جلو میرفتم، بیشتر متوجه منظور حرف غریب آشنا میشدم و به این فکر میکردم که چقدر مردم اون کشور بخت برگشته هستند. من همیشه این فکر رو در مورد وطن میکردم ولی دیدم در مقایسه با افغانها اونها جداً پادشاهند...
نمیدونم چرا موقع خوندن داستان همش یاد خاطرات گذشته ام توی اون مدت کوتاهی که توی وطن بودم و کار میکردم، می افتادم. توی کارخونه ای خارج شهر کار میکردم که سرایدارش افغانی بود. بنده ی خدا با چند سر عائله توی یک وجب اتاق زندگی میکرد. به عادت همیشه با اینکه راه دور بود، اول صبح قبل از همه سر کار بودم. به محض ورود میرفتم و بساط چایی رو علم میکردم. میومد و با اون لهجه ی شیرینش میگفت: آقای ... آخه شما چرا این کار رو میکنید؟! این وظیفه ی منه... میگفتم: مگه فرقی داره؟ مهم اینجاست که چای به راه باشه. بقیه همکارها همه مرتب سر به سرش میذاشتن و همش تحقیرش میکردن! و من شرمم میومد از رفتار هموطنام و به یاد احساسات خودم در غربت میفتادم... به من میگفت: آقا، شما با همه ی اینجایی ها فرق دارین، خدا عمرتون بده...

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

سگها و گرگها

سرمای امسال واقعاً بی سابقه است. اینجا میگن سرمای ماه گذشته توی صد و هشتاد سال گذشته بی سابقه بوده! سالهای پیش شاید چند باری برف میومد ولی هیچوقت مدتی طولانی روی زمین نمیموند. الان چندین هفته است که ما آسفالت خیابونها رو دیگه نمیبینیم و تا جاییکه چشم کار میکنه، برف و یخه... نمیدونم چرا هر وقت هوا اینقدر سرد میشه ناخودآگاه یاد دوران دانشجویی و کار روزنامه فروشی توی خیابونا میفتم. اون موقعها البته جوونتر و قویتر بودیم و به قول معروف "ککمون رو هم نمیگزید"ولی توی سرمای بیست درجه زیر صفر از خونه بیرون اومدن، سوار دوچرخه شدن، کیلومترها رکاب زدن و بعد سه چهار ساعت یکجا سر یک چهارراه ایستادن حتی جوون و جاهل رو هم توی همون نیم ساعت اول از زندگی بیزار میکرد! اون وقتها همه چیز زندگی و به خصوص آینده آدم نامعلوم بود. پیش خودم فکر میکردم که میشه یک روزی برسه که آدم دیگه مجبور نباشه توی سرمای اینچنینی و زیر سقف آسمون کار کنه... این روزا که گاهی پیاده از سر کار میرم خونه، توی راه به کسایی برخورد میکنم که توی این باد و بوران و یخبندون سوار بر دوچرخه هاشون هستند و با تمام وجودشون دارند رکاب میزنن. دلم میخواد سرشون داد بزنم که بابا مگه به سرتون زده که جون خودتون و امنیت بقیه رو به خطر میندازین و توی این هوا دوچرخه سواری میکنین؟! ولی بعد از خودم خجالت میکشم و میگم: عموناصر، تو از کجا میدونی که اونا مثل اون زمونای تو مجبور به این کار نیستند؟
این شعر رو تقدیم به همه اونایی میکنم که چاره ای به جز کار و تحمل در این سرمای ناجوونمردانه رو ندارن...

سگها و گرگها

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش اید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم

خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد

اخوان ثالث