۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

کاوشگران

سر ساعت دوازده طبق معمول هر روز رفتم که ناهار بخورم دیدم منشی ما تنها نشسته! تعجب کردم چون اتاق ناهارخوریمون این موقع ها معمولاً شلوغه و همهمه ای درش به پاست! بعد یادم افتاد که امروز چهارشنبه ست و بچه ها برای خوردن ناهار بیرون زدند... به هر حال دیدم این همکار ما از در تنهایی تلویزیون رو روشن کرده و یک برنامه ی سرگرمی کانال یک رو داره تماشا میکنه... مشغول به خوردن بودم که یک دفعه آهنگ متن فیلم کاوشگران رو وسط برنامه پخش کرد! ناخودآگاه به یکباره به یاد دوران مدرسه افتادم ... چقدر این سریال رو دوست داشتم و چقدر به خاطرش زنگ ناهار که به خونه می رفتم، برای دیدنش دیر سر کلاس بعد ازظهر رسیده بودم... ای، یادش به خیر ...ا


The Persuaders کاوشگران

چرتکه ی الکترونیکی

پارسال حدوداً همین موقعها بود که قطعی برق باعث شد که کامپیوتری (سِروِری) که معمولاً ترانه ها رو روش میذآرم ارتباطش با شبکه قطع بشه. حالا امسال دوباره در همین فصل این دفعه خود کامپیوتر در اثر چندین بار رفتن برق، دست به اعتصاب "خشک" زده و از پخش آهنگها امتناع میکنه! خلاصه که اگر دوستان سعی کرده اند توی هفته ی اخیر به آهنگ های اینجا گوش کنند و پس از کلیک کردن اتفاقی نیفتاده، با عرض شرمندگی دلیلش این بود که عرض کردم :) اگر چه به چشم زدن و این داستانها اصلاً اعتقادی ندارم، ولی انگار این دفعه خودم این رایانه ی عزیز رو یک چشم اساسی زدم...این اواخر چندین بار صحبت این "یار با وفای" من، یعنی این "چرتکه ی الکترونیکی" شده بود و من مرتب میگفتم که این کامپیوتر الان یازده ساله که اصلاً خاموش نشده و شبانه روز در خدمت ما بوده... خوب حالا باید توی تعطیلات به خونه ببرمش و حسابی تیمارش کنم و نازش رو بکشم شاید بر سر لطف اومد و دوباره به راه افتاد...:)ا

۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه

فلسفه ی کریستمس

مدتهاست که از توی خونه چیزی ننوشتم، یعنی مشغله ی کاری اینقدر زیاده که وقتی آدم خونه میاد دیگه رمقی براش باقی نمیمونه که حتی کامپیوتر رو روشن کنه، تا چه برسه به اینکه بخواد چیزی بنویسه و منتشرش کنه! امشب ولی همش احساس میکردم که یک کاری باید انجام بدم و هر چی در ذهنم جستجو کردم، چیزی به جز قلم زدن رو پیدا نکردم! حالا اگر بعد از نوشتن این مطلب از صرافت افتاده بودم، یعنی حدسم درست بوده و فقط قلمم به "خارش" افتاده بوده، وگرنه که...:)
رفته رفته داریم به اواخر این سال مسیحی نزدیک میشیم! در این دیار قطبی دوباره تب کریستمس در وجود اکثر اهالی این مملکت افتاده! من که جداً بعد از این همه سال هنوز هم سر از داستان این هدیه خریدنهای اینها برای این ایام در نیاورده ام! انگار تمام سال همدیگه رو فراموش می کنند و سالی یکبار یادشون میفته که باید به یاد همدیگه باشند. بعد به هر قیمتی شده، مغازه ها رو خالی و جیب صاحباشون رو پر می کنند، تا خلاصه کادویی برای همه ی اقوام و دوستان خریده باشند! جالب اینجاست که از موقعی که من به این کشور اومدم، این ماجرا هر سال شدیدتر شده، به طوری که درصد خرید مردم برای کریستمس توی دهه ی اخیر مرتب سیر صعودی داشته! از اون هم جالب تر اینکه این ایام هر سال در اثر تبلیغات جلوتر میافته... باور نمیکنید اگه بگم که با گوشهای خودم قبل از تابستون یک آگهی در رابطه با کریستمس رو شنیدم! البته از دو سه ماه زودتر از تولد مسیح، انواع و اقسام آگهی ها، عکسها و رپورتاژ ها که دیگه روی شاخشه...:)
هر بار که به وطن سری میزنی، اعم از اینکه مدت کوتاهی از آخرین دیدارت گذشته یا اینکه زمانی طولانی فرصت سر زدن رو نداشته ای، تغییرات رو در اونجا به وضوح میبینی. در این کشورهای غربی ولی برعکس اگر به عنوان مثال ده سال هم دور باشی و بعد برگردی معمولاً آب از آب تکون نمیخوره، حتی گاهی اگر توی خیابونها پرسه بزنی، شاید همون آدمهایی رو ببینی که همون ده سال قبل دیدی... این وسط من در این سالها توی این خطه یک مشاهده ای کرده ام که کاملاً متفاوت با این آب از آب تکون نخوردنشونه: این جامعه یی که یک موقع به عنوان سردمدار سوسیالیزم و رفاه اجتماعی زبانزد همه ی دنیا بود، شدیداً به سمت ارزشهای سرمایه داری داره پیش میره و مردمش روزبروز دارن مصرفی تر میشن... فکر کنم روح سرگردان صدر اعظم فقیدشون رو اگر میتونستند شبها در مرکز شهر پایتخت، یعنی همون جاییکه به قتل رسید، گیر بیارند، به یقین میشد صدای او رو شنید که زیر لب داره با خودش زمزمه میکنه که: مگه من چیکار کردم که مستحق این سرنوشت در وطنم باشم؟!

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

جوانهای امروز

بعضی اوقات نمیدونم جریان از چه قراره که وقتی پدر و مادرها به هم میرسند، بدون اینکه خودشون هم متوجه باشند و کاملاً به طور ناخودآگاه از "درد مشترک" شروع به سخن می کنند! همکاری دارم که بزرگترین فرزندش حدودا" همسن پسر منه. دیروز هر دوی ما به مقصد اون یکی مریضخونه، موقع سوار شدن به اتوبوس به هم برخورد کردیم... اولش بر طبق عادت صحبت از کار و رئیس و اضافه حقوقها بود ولی در یک چشم به هم زدن درد دلها باز شد و حرف به فرزندان ارشد کشیده شد... چقدر دردها به هم نزدیک بودند! سخن از جوونهای امروز بود که چقدر طرز تفکرشون و برخوردهاشون ما رو به تعجب وامیداره! سه سال توی دبیرستان درس میخونند، فکر میکنند که کمر کوه رو شکستند! همش صحبت از این میکنند که خسته اند و باید حداقل یک سالی استراحت کنند. وقتی که ازشون سؤال میکنی که میخواید توی زندگی چکار بکنید، جوابشون از نمیدونم فراتر نمیره!
در اینکه بین نسلها همیشه یک فاصله ی خاص وجود داره جای هیچگونه شک و شبهه ای وجود نداره. البته فاصله ی سنی به طور طبیعی این فاصله رو به مراتب زیادتر میکنه، ولی با هر "هم نسلی" که صحبت میکنی، همه به این مسئله اشاره میکنند، که نسل جدید خیلی لوس شده اند، خیلی راحت طلبند و اصلاً طاقت کشیدن سختی رو انگار ندارند! از کمبود شدید انگیزه درشون دیگه اصلا" حرفی نمیزنم که اون خودش مثنوی هفتاد من میشه!... به هر طریق هر طور که هست، پروردگار، به ما والدین صبر فروان عطا کنه و این جوونها رو به راه راست هدایت کنه... آمین، یا رب العالمین...:)