۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

سکوت سرشار از ناگفته هاست

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است - شعر از مارگوت بیکل
ترجمه و صدای زنده یاد احمد شاملو

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
...
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
.سخن بگوییم
...
گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
...
از بخت یاری ماست شاید که آنچه که می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد
...
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
!که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
...
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
...
از پای منشین
... آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری
...
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
... استواری امن زمین را زیر پای خویش
...
پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
!به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
... در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه
...
هر مرگ اشارتی است
به حیاتی دیگر
...
این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم
خودم
هدفم
!و به تو
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید
...
جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من
...
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است
...
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملاله ها از راز ما سخن تواند گفت
...
به تو نگاه می کنم و می دانم
تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت تا به درآیی
من پا پس می کشم
و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود
...
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
!فریاد می کشم که ترکم گفتند
:چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟
!آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود
...
بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم
...
تو و من
توان آن را یافتیم تا بر گشاییم
تا خود را بگشاییم
...
بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست
!راهی به جز اینم نیست
...
.سکوتم سرشار از ناگفته هاست

۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

حیرانی

ناظری - حیرانی

یاوَران مَسِم من مستم دوستان
یاوَران مَسِم من مستم دوستان
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم من مست مخمور باده ی ازلی هستم
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم لطف دوست آمد و محکم دستم را گرفت

شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم شعله ی آتش عشق از پوستم بیرون زد
شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم شعله ی آتش عشق از پوستم بیرون زد
خالی ﮊَه خاکی مَملو ﮊَه دوسِم از چیزهای خاکی و دنیوی خالی شدم و حالا وجود دوست تمام وجودم را فرا گرفته است

یاوَران مَسِم من مستم دوستان
یاوَران مَسِم من مستم دوستان
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم من مست مخمور باده ی ازلی هستم
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم لطف دوست آمد و محکم دستم را گرفت

بلیط بخت آزمایی

- یه آرزو بکن!
با لبخندی به لب بهش نگاه می کنم، دستم رو به طرف چشمهام می برم و با انگشت سبابه تار مژه ای رو از روی گونه ام بر میدارم.
- خوب چه آرزویی کرده بودی؟ بازم آرزو کردی که بلیط بخت آزماییمون ده میلیون ببره؟
- نه، آرزوم این نبود!
- پس چی بود؟! لابد این دفعه به جای ده میلیون، بیست میلیون بود؟ -
- نه عزیز دلم! تنها آرزوی من پایداری من و توست، پایداری ماست.
نگاهی به چشمهای مهربونش می کنم و با خودم می اندیشم: بلیط بخت آزمایی من مدتهاست که برنده شده!

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

همیشه

تقدیم به تو که همیشه بوده ای، هستی و خواهی بود...ا

عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا ببینی عشق را آیینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر
هر چه می خواهی به دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار
عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان می دهد زیبا بود
فریدون مشیری

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

سراب

هایده - سراب

از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل ، سؤال بی جواب شد
نرفته کام تشنه ای ، به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی ، چو نقشه ای بر آّب شد
چه سینه سوز آه ها ، که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب ، اسیر پیچ و تاب شد
نه شور عارفانه ای ، نه شوق شاعرانه ای
قرار عاشقانه هم ، شتاب در شتاب شد
نه فرصت شکایتی ، نه قصه و روایتی
تمام جلوه های جان ، چو آرزو به خواب شد
نگاه منتظر به در ، نشست و عمر شد به سر
نیامده به خود دگر ، که دوره ی شباب شد

مفهوم زندگی


از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
از هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود
كين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

شعر از خیام - با صدای شاملو

اوناییکه هم قد و قواره های من هستند (منظورم البته از لحاظ فیزیکی نیست:)) باید یادشون باشه که سالهای اول بعد ازانقلاب چه شوری و شوقی جلوی دانشگاه برپا بود! انواع و اقسام کتابها و نوارها که بعدها دیگه توی دکان هیچ عطاری پیدا نمی شد... یک روز که در حال گشت و گذار در اونجا بودم، دکلمه ی شعرهای خیام با صدای زنده یاد شاملو (اون موقع هنوز در قید حیات بود) و آواز شجریان رو روی نواری در بساط دست فروشی دیدم. آشنایی من در اون سن با این شاعر گرانقدر با گوش دادن به این نوار و موزیک پشت زمینه ی فریدون شهبازیان آغاز شد. واقعاً چقدر اشعار خیام در اون سن به من می چسبید! دیگه این شعرها تا ماهها موضوع بحث روز ما با دوستان بودند... چند روز پیش عزیزی از من می پرسید که مفهوم زندگی واقعاً چیه؟ بعد از مرگ به کجا خواهیم رفت؟...خلاصه ناخودآگاه به یاد شعر بالا از خیام افتادم و این که اون موقعها در دوران نوجوانی چقدر به مفهومش فکر کرده بودم! نه اون وقت جوابی برای این سؤالها پیدا کردم و نه الآن بعد از گذشت سالیان سال!...ا

۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

آرامش قبل از سفر

اینطور که به نظر میاد انگار امسال در دامان مام وطن خواهیم بود، البته اگر بلیط هواپیما گیرمون بیاد! اینقدر که تعداد مسافر ها زیاد شده، دیگه اصلاً ربطی به فصل و تعطیلات و این داستانها نداره! الان هر وقت که بخوای به اونجا سفر کنی جاها پُره و توی لیست انتظار قرار میگیری. دیروز شنیدم که از همین حالا هوا حسابی گرم شده و خلاصه اون موقع که ما قصد رفتن داریم، خدا رحم به پروردگار کنه...:)ا
یادمه یکی از دوستان قدیمی هر وقت میخواست به وطن سفر کنه از زور هیجان چند روز قبل از پرواز از خواب و خوراک می افتاد و ما هر کاری برای آروم کردنش از دستمون بر میومد می کردیم تا شاید اندکی از تنش درونیش کاسته بشه...ولی فایده نداشت که نداشت! البته همه ی اوناییکه تو این سالها سری به میهن زده اند طبیعتاً هر بار قبل از سفر کمی شور و هیجان داشته اند و این حقیر هم پر واضح از این قاعده مستثنی نبوده ام... این بار ولی آرامشی باورنکردنی سراسر وجودم رو فراگرفته! برای اولین بار در تمام عمرم احساس می کنم که هیچ چیز توان و یارای به هم زدن این آرامش رو نداره... نمیدونم!...احساس عجیبیه...ا

۱۳۸۶ فروردین ۱۶, پنجشنبه

Simply The Best

(-:...Believe it or not, You are the BEST...Simply The Best

Tina Turner - Simply The Best


I call you when I need you, my heart's on fire
You come to me, come to me wild and wild
When you come to me
Give me everything I need
Give me a lifetime of promises and a world of dreams
Speak a language of love like you know what it means
And it can't be wrong
Take my heart and make it strong baby

You're simply the best, better than all the rest
Better than anyone, anyone I've ever met
I'm stuck on your heart, and hang on every word you say
Tear us apart, baby I would rather be dead

In your heart I see the star of every night and every day
In your eyes I get lost, I get washed away
Just as long as I'm here in your arms
I could be in no better place

You're simply the best, better than all the rest
Better than anyone, anyone I've ever met
I'm stuck on your heart, and hang on every word you say
Tear us apart, baby I would rather be dead

Each time you leave me I start losing control
You're walking away with my heart and my soul
I can feel you even when I'm alone
Oh baby, don't let go

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

کار نیک پیشاهنگی

قدیما یک موقعی مرتب اهداء خون می کردم و خلاصه از مشتریهای پر و پا قرص بخش مرکز اهدای خون بودم. فکر می کردم که این کمترین کاریه که از آدم برای همنوعانش ساخته است! سالهای اخیر اونقدر که درگیر تلاطمات شخصی خودم بودم این وظیفه ی انسانی انگار دیگه داشت از یادم میرفت! تابستون گذشته دوباره خودم رو به مرکز خون معرفی کردم و دوباره در لیست اهداکنندگان قرار گرفتم...چند روز اخیر دائماً توی رسانه ها خبر از کمبود خون میدند! میدونستم که به این زودیها دیگه از من خون نمیگیرند ولی گفتم سنگ مفت و گنجشگ "بیچاره" هم مفت! بله، حدسم درست بود، گفتند: برادر، اینطور که به نظر میاد تو خودت به خون بیشتر احتیاج داری... نشد که ما کار نیک پیشاهنگی امروز رو انجام بدیم...ا

۱۳۸۶ فروردین ۱۳, دوشنبه

سیزده بدر

ایام عید امسال هم مثل باد گذشت، درست به مانند سال قبل و سالهای قبل از اون! هر چند که ما در اینجا اصلاً احساس عید رو اونطور که مردم در وطن دارند، نداریم، ولی خوب بالاخره سعی خودمون رو می کنیم و با برگزار کردن مراسم چهارشنبه سوری (حتی اگه یک هفته هم دیرتر شد اشکالی نداره!)، چیدن سفره ی هفت سین، تعطیل کردن روز عید به این بهانه (دیگه این تعطیلی برای این همزیستهای "وایکینگ" ما در این سرزمین قطبی هم داره جا میافته به طوری که فکر کنم تا چند سال دیگه به روزهای تعطیل رسمیشون اضافه خواهد شد! به قولی دوستی که می گفت: ما این کشور رو به زودی بدون خونریزی فتح خواهیم کرد...) و خلاصه سیزده بدر، دل رو خوش میکنیم! امروز سیزده بدره و در وطن در این لحظه وجب به وجب سبز و سبزی در سراسر کشور سرقفلی داره، در حالیکه اینجا که هشتاد در صدش رو آب و جنگل فرا گرفته، بیشتر ما سر کار هستیم و "سیزده" رو در این سرسبزی نمیتونیم بدر کنیم...ا